زل زدن به صفحهی کوچک تلویزیون و تماشای یک فیلم در اتاقی گرم و نرم با لیوانی چای یا قهوه در دست و در امان ماندن از سوز سرمای زمستان، حس خوشایندی است که همه تجربهاش کردهایم. از آن جا که لذت نزدیک بودن به بخاری و فرار از سرمای بیرون و آغاز اوقاتی که میتوان به فراغت طی کرد، گاهی با شیطنتهای کودکانه همراه میشود، تماشای فیلمهایی با حال و هوای زمستان و فصل سرما در این ایام حسابی میچسبد؛ انگار بدون این که سردی هوا را به شکلی واقعی حس کنیم، از تماشایش بر پردهی کوچک تلویزیون احساس شعف ناشی از در امان ماندن میکنیم. در این لیست سری به فیلمهایی زدهایم که از زمستان و خصوصیات فصل سرما، استفادهای دراماتیک یا زیبایی شناسانه کردهاند.
برف و باران، سرمای جانسوز، قدم زدن روی پیادهرو یخزده، بالا کشیدن لبهی پالتو تا پشت گوشها، برخاستن بخار از دهان، خزیدن کنج کافهای گرم برای فرار از بیرون، پک زدن به سیگار در حالی که تمام بدن از سوز سرما میلرزد و صدای برخورد دندانها به گوش میرسد، همه و همه فرصتی در اختیار کارگردانان قرار میدهند که به جنازهی دفنشدنهی امیدهای واهی آدمی بپردازند؛ به قصهی مردان و زنانی که یا سردرگریبان و خلوت گزین هستند یا سایهی تقدیری شوم، آنها را به مسلخ میبرد. هیچ فصلی به اندازهی زمستان، به درد پرداختن به زندگی آدمهای دست از جان شسته و وارفته نمیخورد که یا به قصد انتقام زندهاند یا به گوشهای زل زده و آمدن فرشته مرگ را انتظار میکشند.
البته مانند هر فصل دیگری، بسیاری از آثاری که در زمستان فیلمبرداری میشوند، هیچ اشارهای به آن ندارند. برف و بوران، فقط بخشی از محیط داخل قاب را پوشش میدهد و فیلمساز استفادهی خاصی از آن نمیکند. اما قرار ما برای برپایی این لیست چنین نبود. پس به دنبال فیلمهای گشتیم که استفادهای ویژه از خصوصیات فصل سرما میبرند که در هیچ فصل دیگری قابل دسترسی نیست. مثلا فیلمی مانند «آپارتمان» از بین رفتن غرور آدمی و وادادگی در برابر سیستم را به سرمای جانسوزی پیوند میزند که شخصیت اصلی با بازی جک لمون، بیرون خانهاش تجربه میکند یا در «جویندگان طلا» که تب به دست آوردن طلا و طی کردن یک راه صد ساله در یک شب، به گیرافتادن در بورانی سخت تشبیه میشود.
حتی تصمیم به خودکشی شخصیت اصلی درام فرانک کاپرا با بازی جیمز استیوارت در فیلم «چه زندگی شگفتانگیزی!» هم با وجود آن قصهی فانتزی، در آن فضای سرد، حالتی ترسناک به خود میگیرد. از این هم بگذریم که کسانی مانند برادران کوئن یا کوئنتین تارانتینو، اساسا همه چیز را به بازی میگیرند و از یک محیط یخزده، برای آشنازدایی از کلیشهها یا دست انداختنشان استفاده میکنند. در چنین قابی است که وزدیدن بادی سرد، برای هنرمندان سینما، فقط نشانهی تغییر فصل و گذر عمر نیست. آنها برف و بوران را بخشی از میزانسن خودشان در تصویر کردن یک جهانبینی هنرمندانه میدانند. جهانبینی عموما تلخی که یک سرش در وادادگی انسان مدرن نهفته و سر دیگرش در تلاش برای حفظ استقلال فردی در یک محیط همسانساز.
۱. جویندگان طلا (The Gold Rush)
- کارگردان: چارلی چاپلین
- بازیگران: چارلی چاپلین، جورجیا هیل و تام موری
- محصول: ۱۹۲۵، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪
از آن سکانس باشکوه پختن و خوردن کفش به مثابه یک بشقاب اسپاگتی تا دست و پا زدنهای چارلی چاپلین و همراهش برای فرار از سقوط به دره تا تلاشهایش برای به دست آوردن جورجینیا، از ولگرد دوست داشتنی چارلی چاپلین در فیلم «جویندگان طلا» موجود مفلوکی ساخته که مانند همیشه هر چه میزند به در بسته میخورد و در نهایت هم اگر فرصتی به دست میآورد از سر شانس و اقبالی است که انگار به خاطر خوش قبلی ذاتیش به او ارزانی شده. شاید این مضمون همهی فیلمهای او باشد اما در این جا داستانش را به محیطی بدویتر برده تا نقد تند خود به سیستم حال حاضر کشورش را به گذشتهای پیوند بزند که چندان فرقی با امروز ندارد. انگار برای او انسان همیشه و همه جا همین موجود فرصت طلب و خودخواه امروز بوده و فقط ظاهرش عوض شده است.
چاپلین این گونه به ذات پست آدمی اشاره میکند و تب به دست آوردن طلا را به همان چیزی تشبیه میکند که در فیلمهای بعدیاش هم شاهد آن هستیم: حرص و آز آدمی برای به دست آوردن ثروت هر چه بیشتر و همچنین نیش و کنایه به جهانی که در آن پول حرف اول را میزند و بدون آن آدمی از حداقل امکان حیات هم بی بهره است. در اثری مانند «روشناییهای شهر» (City Lights) این حرص و آز در قامت مرد ثروتمندی نمایش داده میشود که تا هوشیار است با حیوان هیچ فرقی ندارد و در حالت مستی مهربان و دست از جان شسته میشود، یا در فصل باشکوهی از همان فیلم، همان فصل کعروف رستوران، چاپلین آن چنان از خجالت این ظاهر پوسیده در آمریکای مدرن در میآید که کمتر در تاریخ سینما همتا دارد. یا در فیلم «عصر جدید» (Modern Times) که چاپلین همهی ظواهر زندگی مدرن را به شورشی کور علیه انسانیت و اخلاق تشبیه میکند، شورشی که آدمی را به همان انسان غارنشین تبدیل میکند.
گرچه در «جویندگان طلا» آن پختگی فیلمهای فوق وجود ندارد، اما به لحاظ جذابیت و ایجاد سکانسهای خندهدار، جایی بالاتر از تمام فیلمهای چاپلین قرار میگیرد. جنایت، ارتکاب به قتل و تلاش برای زنده ماندن به هر قیمتی هیچگاه در تاریخ سینما چنین خندهدار نبوده است؛ انگار فیلمساز عمدا در حال دست انداختن توهم انسان از جایگاه مثلا رفیع خود به عنوان اشرف مخلوقات است و او را به خاطر داشتن چنین تفکری به باد تمسخر میگیرد. چارلی چاپلین این گونه جهانی خلق میکند که در آن میتوان به هر اتفاقی، هر چند تلخ، خندید. اما همین که فیلم تمام شد، تازه تلخی آن در روح و روان مخاطب اثر میکند و حیات تازهای از آن در ذهن آغاز میشود که نه تنها خندهدار نیست، بلکه اندیشیدن به فرامتن و تامل بر تاریکی وقایع را گریزناپذیر میکند.
حضور برف و بوران در این جا نه تنها یکی از عوامل ایجاد اتفاقات دراماتیک است، بلکه نمادی از یخزدگی گرمای روابط انسانی هم هست. علاوه بر اینها کمتر در تاریخ سینما پیش آمده که هوای سرد چنین تهدیدگر باشد، تا آن جا که کلبهای را از جا بکند و اهالیاش را از این سو به آن سو پرتاب کند. گرچه همهی اینها در دستان فیلمسازی مانند چارلی چاپلین تبدیل به موقعیتهایی برای گرفتن خنده و شوخی میشود و مخاطب را رودهبر میکند.
«در سال ۱۸۹۸ تب طلا در آلاسکا بالا گرفته است. بسیاری برای یک شبه ثروتمند شدن به آجا آمدهاند و از هیچ جنایتی برای حذف دیگری فرو گذار نیستند. ولگرد قصهی ما هم یکی از آنها است. او با مردی به نام جیم گندهه آشنا میشود و بین آنها رفاقتی عجیب شکل میگیرد …»
۲. آپارتمان (The Apartment)
- کارگردان: بیلی وایلدر
- بازیگران: جک لمون، شرلی مکلاین و فرد مکمورای
- محصول: ۱۹۶۰، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۳٪
کمتر سکانسی در تاریخ سینما مانند جایی که سی سی باکستر با بازی جک لمون پشت در خانهاش ایستاده و از سرما بر خود میلرزد و انتظار رییس و معشوقش را میکشد که از آن خانه بیرون بزنند، به تماشاگر احساس سرما و انجماد منتقل میکند. سی سی باکستر در این سکانس موجود فلک زده و تو سری خوری است که مجبور است برای به دست آوردن لقمهای نان، راه عافیت پیش بگیرد، خودخوری کند و دم نزد. بالا زدن یقهی پالتو و لرزیدن از سرما، اشاره به جدالی درونی دارد که او از مدتها پیش آن را باخته است. سی سی باکستر نمایندهی تمام آدمهای سادهای است که به چرخدندهای کوچک در دل سیستمی بزرگ میمانند و البته به راحتی قابل تعویض هستند.
«آپارتمان» بهترین کمدی بیلی وایلدر است. در این فیلم هم مانند اکثر آثار کمدی که با فصل سرما سر و کار دارند، رگههایی از کمدی سیاه به چشم میخورد. بیلی وایلدر این گونه اخلاقیات سفت و سخت زندگی انسانی را به چالش میکشد؛ چرا که هم آدمهای قصه چندان آدمهای خوبی نیستند و هم جامعه از ارزشهای والای انسانی تهی شده و به انسان مانند یک ربات فاقد احساس نگاه میکند. فیلم پر است از سکانسهای ناب و ماندگار که برای همیشه به عنوان دستاوردی سینمایی باقی میمانند. بیلی وایلدر از کنار هم قرار دادن اجزای مختلف و از طریق هدایت عوامل مختلف، جواهری تراش خورده خلق کرده که مانند گوهری همواره در تاریخ سینما خواهد درخشید.
در اینجا بیلی وایلدر سراغ انسانی معمولی رفته است. این از همان نمای ابتدایی که دوربین به دنبال شخصیت اصلی به بازی جک لمون میگردد، هویدا است. اما داستان «آپارتمان» دربارهی آدمهایی معمولی نیست که در دل یک اتفاق غیر معمول قرار میگیرند؛ بلکه اتفاقات حول شخصیت اصلی هم کاملا معمولی است. او عاشق زنی شده که در همان محل کارش حضور دارد و البته رییسی زورگو و خوشگذاران دارد که برای ارتقای شغلی و به دست آوردن دل او چاپلوپسی میکند. اما قضیه از جایی بغرنج میشود که متوجه میشود این رییس با همان دختر در رابطه است.
در این جا شخصیت اصلی داستان بر عشق خود استوار میماند و جا نمیزند. اما از سویی نمیتواند در برابر رییس خود هم قد علم کند و عشقش را فریاد بزند. شاید تصور کنید که نمیشود این مرد را درک کرد یا حتی همراهش شد اما بیلی وایلدر چنان منطق جهان فیلمش را قابل باور خلق کرده و چنان این انسان را ملموس به تصویر کشیده که نمیتوان همراهش نشد و دوستش نداشت. بیلی وایلدر با یکی دو شخصیت و چند لوکیشن محدود، قصهای از زندگی آدمی در دوران مدرن تعریف کرده که در آن آرمان و آرمانگرایی هیچ جایی ندارد و شخصیتها باید برای به دست آوردن لقمهای نان همیشه در تکاپو باشند و حتی اگر شده روح و روان خود را هم به شیطان بفروشند.
«آپارتمان» عصارهی تمام فیلمهای بیلی وایلدر است؛ گویی از هر کدام بهترینها را گرفته و در خود جای داده. فیلمنامهی بیلی وایلدر و آی ای ال دایموند بهترین همکاری این دو در کنار یکدیگر است و حتی از نقطه اوجی مانند «بعضیها داغشو دوست دارند» (Some Like It hot) هم فراتر میرود. در این فیلم احساسات متناقص مدام به سمت مخاطب هجوم میبرد و مخاطب نمیداند که باید به حال شخصیتها دل بسوزاند یا به رفتار آنها بر پرده بخندد.
بازی جک لمون در این فیلم بهترین بازی وی در تاریخ سینما است. همین بازی باعث شد که وی نامزد جایزهی اسکار بهترین بازیگر نقش اول مرد شود. شرلی مکلین هم همانی است که باید باشد، یعنی زنی تنها که در یک دنیای سرد گیر کرده و به دنبال ذرهای گرما در روابط خود میگردد. این بازی هم نامزد دریافت اسکار بهترین بازیگر نقش اول زن شد. فرد مکمورای همیشه فوقالعاده هم توانسته نقش رییس را به گونهای بازی کند که ما به عنوان مخاطب از او متنفر نشویم، با وجود این که میدانیم او به خاطر موقعیت شغلی خود از هر دو شخصیت اصلی سواستفاده میکند.
«سی سی باکستر اکنون چهار سال است که کارمند دون پایهی یک شرکت بزرگ بیمه با سی هزار کارمند است. او در خانهای معمولی به تنهایی زندگی میکند و مجرد است. او دلباختهی زنی در محل کار خود میشود اما نمیتواند به وی برسد و از آن بدتر اینکه به خاطر همین عشق، شبها دیر وقت به خانه میرود …»
۳. چه زندگی شگفتانگیزی (It’s A Wonderful Life)
- کارگردان: فرانک کاپرا
- بازیگران: جیمز استیوارت، دونا رید، لایونل بریمور و تامس میچل
- محصول: ۱۹۴۶، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۶ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۳٪
گفتن از این که فیلم «چه زندگی شگفتانگیزی» معروفترین فیلم کریسمسی تاریخ سینما است، نکتهی تازهای نیست. تصویر کریسمس هم که در غرب با برف و بوران و سرما گره خورده. البته در اکثر آثار این چنینی برف و بوران وسیلهای است که خانوادهها را دور هم جمع میکند و باعث میشود که گرمای بخاری یا اجاق خانه، به گرمای روابط خانوادگی تبدیل شود. خلاصه که فیلمهای کریسمسی با نگاهی خوش بینانه، زندگی را به شکل معصومانهای به سادهترین روابط انسانی محدود میکنند؛ البته حق هم دارند، فصل، فصل تعطیلات است و در کنار هم بودن از هر چیزی مهمتر.
در این جا هم تقریبا با چنین داستانی طرف هستیم. اما اگر قضیه به همین سادگیها بود و فرانک کاپرا هم روایتی ساده برای تعریف کردن داشت، «چه زندگی شگفتانگیزی» هیچگاه در تاریخ سینما چنین ماندگار نمیشد. گرچه فرانک کاپرا نشان داده که از یک داستان یک خطی هم میتواند یک شاهکار تمام عیار بیرون بکشد اما در این جا با قصهای پر فراز و فرود و شدیدا دراماتیک طرف است که میتواند هر فیلمساز دیگری را به دردسر بیاندازد. به ویژه این که باید بین یک فانتزی محض و جهانی برگرفته از رئالیسم، پیوندی نه چندان محسوس اما عمیق ایجاد کند؛ یعنی همنشینی مسالمتآمیز دو مفهوم کاملا متضاد.
فرشتهای ساده دل از طرف مافوقش مامور میشود که مردی نیک سرشت را از خودکشی نجات دهد. او این کار را فقط برای به دست آوردن بالهایش انجام میدهد نه به خاطر آن مرد. فلاش بک آغاز میشود و ما مردی را میبینیم که در تمام زندگی چیزی برای خود نخواسته و همین هم او را واداشته که در نهایت خودکشی کند. این کم آوردن و این بریدن از دنیا به سرمای استخوانسوزی پیوند میخورد که در کنار همان پل محل خودکشی، در همان شب کریسمس حضور دارد و طبیعتا باید نشانهای از آغاز سال جدید و آمدن شادی باشد. همراهی فرشته با مرد، نگاه هر دو را عوض میکند و فرشته هم دیگر فقط به بالهایش فکر نمیکند.
از همین جا است که فرانک کاپرا جهانی خیالی را به تصویر میکشد که در نبود مرد شکل میگرفت. اما جالب این که تمام تصاویر این جهان را به شیوهای کاملا واقعگرایانه نمایش میدهد. تنها عنصر نامطلوب این جهان، همین مردی است که ناخواسته توسط فرشتهای آسمانی به آن جا پرتاب شده و کسی او را نمیشناسد و باعث بر هم زدن نظم شهر میشود. پس تقابل دو دنیای مختلف، شخصیت اصلی را به نتیجهای میرساند که در پایان او را یکی از خوشبختترین مردان عالم میکند.
شاید تصور کنید که نگاه سازندگان به مناسبات دنیا خیلی سادهانگارانه است. اما بیایید کمی زاویهی نگاه خود را تغییر دهیم و همه چیز را طور دیگری ببینیم؛ فیلم پر است از نیش و کنایه به دنیا و مناسباتش، ضمن این که تصاویر هم نشان از خوشی و خرمی آدمهایش ندارد. به ویژه در فصل زندگی اهالی شهر بدون وجود قهرمان درام، که همه چیز تیره و تار است. همنشینی این دو دنیای مختلف، یعنی همان نگاه معصومانه به جهان با تصاویر عمدتا غمبار قصه است که فیلم را در چنین جایگاهی نشانده و البته از کاپرا کارگردانی چنین بزرگ ساخته است.
بازی جیمز استیوارت، در نقش مرد خوش قلب فیلم، یکی از نمادهای همیشگی حضور چنین شخصیتهایی بر پردهی سینما است. استیوارت موفق شده هم شادیهای مرد را به خوبی بر پرده ثبت کند و هم به تلواسههای او رنگ واقعیت بزند. شاید انتخاب بهترین بازی کارنامهی باشکوه او کار سادهای نباشد، اما قطعا این یکی، از بهترین نقشآفرینیهای جیمز استیوارت است.
«شب کریسمس سال ۱۹۴۵. در بدفورد فالز نیویورک، مردی به نام جرج بیلی قصد خودکشی دارد. هیچ کس از جای او با خبر نیست و اهالی به دنبالش میگردند. در این بین برخی دست به دعا میشوند و برای سلامتی وی دعا میکنند. صدای دعای آنها به آسمان میرسد. پس از آن دو فرشته دربارهی جرج به گفتگو مینشینند. آنها فرشتهی سوی را فرامیخوانند و به او دستور میدهند که برای ماموریتی عازم زمین شود. فرشته باید به طریقی جرج را پیدا و او را از تصمیمش منصرف کند …»
۴. فارگو (Fargo)
- کارگردان: برادران کوئن
- بازیگران: فرانسیس مکدورمند، ویلیام اچ میسی و استیو بوچمی
- محصول: ۱۹۹۶، آمریکا و بریتانیا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۴٪
سرمای استخوانسوز مینهسوتا و اطرافش برای برادران کوئن فقط وسیلهای برای تعریف کردن قصهی تلخشان نیست. این جا همان مکانی است که این دو سالها در کودکی از پشت پنجرهی خانهی خود به آن سرمای همیشگی زل زدهاند و به جای حل شدن در جامعه، به تماشای تلویزیون نشستهاند و با دیدن فیلمها جهانی رویایی ساختهاند. پس بهره بردن از سرما، فقط راهی برای به نمایش گذاشتن جهانی تیره نیست؛ چرا که آنها در حال ترسیم همان جهان رویایی هستند که از کودکیشان سرچشمه میگیرد، گرچه این رویا از جایی حال و هوای کابوس به خود میگیرد.
به همین دلیل هم قصهی جنایی آنها چنین نامتعارف از کار درآمده است. در واقع این دو برادر به جای زدن به قلب حادثه و ترسیم یک دنیای پر تنش، به همان کودکی میمانند که از پشت پنجرهای، با یک وجود یک مانع به قصهای از دور نگاه میکند. پس بازی با المانهای ژانر و بیرون کشیدن مفهومی تازه از موقعیتهای کلیشهای، تبدیل به اتفاقی عادی در «فارگو» میشود. یکی از همین دست انداختنها، به بازی کردن با مفهوم سرما در تاریخ سینما برمیگردد. سرما در این جا نشانهای از حماقت آدمهایی است که دور هم جمع شدهاند تا دنیایی ابلهانه بسازند.
زمانی که «فارگو» اکران شد همهی منتقدان و مخاطبان سینما از کمال جاری در این فیلم شگفتزده شدند. انگار برادران کوئن سالها روی ایدههایی تکراری پافشاری کرده بودند تا به کمال مطلوب همین فیلم دست یابند. داستان همان داستان آشنای سینمای کوئنها است؛ دوباره کسی دیگرانی را استخدام میکند تا خلافی برایش انجام دهند. او تصور میکند که نقشهاش حرف ندارد و از این طریق تمام مشکلاتش حل میشود. اما باز هم جمع شدن عدهای پخمه دور هم کار دستشان می دهد و همه چیز را خراب میکند.
این داستان را میتوان در فیلم «دهشتزده» (blood Simple) هم دید که اتفاقا در فضایی سرد جریان دارد. سالها بعد در فیلم دیگری مانند «مردی که آن جا نبود» (The Man Who Wasn’t There) هم همین ایده تکرار میشود اما هیچ کدام به خوبی این یکی نیستند. این موضوع دلایل متنوعی دارد اما یکی از آنها پوچی حاکم بر فضای این فیلم است. نه این که در آن فیلمها خبری از این پوچی نیست. اتفاقا «دهشتزده» در ترسیم این پوچی فیلم موفقی است اما مساله بر سر کمالی است که این فیلم به آن دست پیدا کرده.
موضوع دیگر به حضور یک شخصیت پلیس معرکه در دل درام برمیگردد. نقش این پلیس را فرانسیس مکدورمند بازی میکند که هیچ شباهتی به آن کارآگاهان همه فن حریف و زرنگی که از پس حل هر معمایی برمیآیند، ندارد. او زنی معمولی است که زندگی معمولی دارد و همین هم در این دنیای وارونه باعث میشود که کارش پیش برود؛ بالاخره طرف مقابل او هم عدهای آدم زیرک نیستند که برای هر کارشان نقشهای دارند و هر نقشهای را هم با دقت طراحی میکنند.
بازی فرانسیس مکدورمند یکی از نقاط قوت اصلی فیلم است. همین بازی برایش جایزهی اسکاری به همراه آورد و البته فیلمنامهی دقیق فیلم هم باعث شد که برادران کوئن شب اسکار آن سال را دست خالی ترک نکنند. این فیلم آن قدر موفق بود که سالها بعد بر اساس ایدهی اصلی آن سریالی چند فصلی با همین نام ساخته شود و برادران کوئن در نقش تهیه کنندهی آن، دوباره بتوانند به همان حال و هوا بازگردند.
برخی از سکانسهای فیلم امروزه به سکانسهای سرشناسی تبدیل شدهاند که بسیاری در همین دوران نه چندان طولانی به آنها ارجاع میدهند؛ از جمله سکانس کشتن شخصی با یک دستگاه تکه تکه کردن چوب که هم مخاطب را غافلگیر میکند و هم حسابی میترساند.
«سال ۱۹۸۷. جری دچار مشکلات مالی است. او قصد دارد دو نفر را استخدام کند که همسرش را بدزدند. جری فکر میکند که پدرزنش تمام پول را خواهد پرداخت، بدون آن که از نقشهی او بویی ببرد. تعمیرکار جری دو نفر را به او معرفی می کند و جری از آنها می خواهد که همسرش را بدزدند. در همین حال جری موفق میشود که از طریق یک معاملهی کلان پولی به دست بیاورد و مشکلاتش را رفع کند. او به سرعت تصمیم می گیرد که نقشهی ربودن همسرش را لغو کند اما دیگر خیلی دیر شده است …»
۵. درخشش (The Shining)
- کارگردان: استنلی کوبریک
- بازیگران: جک نیکلسون، شلی دووال و دنی لوید
- محصول: ۱۹۸۰، آمریکا و انگلستان
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۴ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۴٪
کوبریک به خوبی میداند که یکی از راههای نمایش سرمای روابط انسانی، پیوند زدن آن به فصل سرد سال است. او این کار را در فیلم «چشمان کاملا بسته» (Eyes Wide Shut) هم انجام میدهد و کابوسهای مردی از تصور خیانت همسرش را به شبهای سرد یک شهر تاریک پیوند میزند. البته در درخشش این حال و هوا جنبهای ترسناک و ویرانگر پیدا میکند که به رازی در هتلی دورافتاده ارتباط دارد. شاید هم نه، این سرما نمادی از خلاقیت منجمد شدهی مردی است که قدرت تخیلش را از دست داده و دیگر نمیداند که چگونه قلم را بر کاغذ بچرخاند و بنویسد و به همین دلیل هم به سمت جنون پیش میرود.
در همین فهرست فیلم ترسناک دیگری به نام «میزری» وجود دارد که تلواسههای یک نویسنده را به سرمای زمستان ربط میدهد و سعی میکند از آن استعارهای جهت نشان دادن وضعیت بغرنج نویسنده بسازد. جالب این که در هر دو فیلم، سرمای هوا باعث جدا افتادن شخصیتها از تمدن و جامعه میشود و آنها را در یک محیط جهنمی که هیچ یاری رسانی نیست، رها میکند. البته تفاوتی هم وجود دارد؛ در این جا آن کس که به سمت جنون پیش میرود خود نویسنده است، نه مخاطبی احتمالی که هنر هنرمند را برای خودش میخواهد.
«درخشش» با وجود آنکه به زیرژانر وحشت فراطبیعی تعلق دارد اما وامدار زیرژانر دیگری از سینما هم هست: «وحشت روانشناسانه» زیرژانری که به تغییرات و هراسهای ذهنی انسان میپردازد و در آن شخصیتها با چیزی درونی دست در گریبان هستند که کنترلی روی آن ندارند؛ چیزی که باعث میشود آدمی برای چیزی به غیر از امور دنیوی و برای ارضای آن حس غیرقابل کنترل دست به جنایت بزند. اما به دلیل اینکه هتل فیلم چیزی شبیه به خانههای جنزده در سینمای تیپیکال اینچنینی است، آن را بیشتر فراطبیعی به حساب میآوریم تا روانشناسانه.
این که چنین ژانرها در هم میآمیزند به همان نگاه کوبریک نسبت به سینما بازمیگردد. او همواره به بررسی انسانهایش از منظری کاملا درونی میپرداخت و حتی تهدیدات خارجی بر روان انسان را از منظر قربانی میدید تا قربانی کننده. شاید با این توضیح کمی دربارهی شخصیت جک نیکلسن فیلم دچار ابهام شوید اما اگر به یاد بیاورید که او هم قربانی چیزی است که کسی از آن هیچ نمیداند، متوجه موضوع مورد بحث خواهید شد. درواقع مسیری که او به سمت دیوانگی و دست زدن به جنایت طی میکند، راهی ست که خود هیچ حق انتخابی در آن ندارد.
در چنین بستری کوبریک فقط با سه شخصیت و یک لوکیشن چنان ترس را به جان مخاطب میاندازد که احتمالا بعد از اتمام فیلم مدام پشت سر خود را نگاه خواهید کرد که مبادا مردی، پاکشان با تبری در دست، تعقیبتان کند. شاید یک دلیل این که مخاطب چنین احساسی بعد از تماشای فیلم دارد به کمالگرایی همیشگی کوبریک بازگردد؛ او چنان با برداشتهای متعدد، بازیگرانش را به آستانهی جنون کشانده بود که گاهی مشخص نیست آنها دارند نقش بازی میکنند یا واقعا در خانهای جنزده تحت محاصرهی ارواحی خبیث زندگی میکنند.
کوبریک چه چیزی در چنته داشته که با ساختن هر فیلمی در هر ژانری یک شاهکار از دل مؤلفههای آن بیرون کشیده است؟ پاسخ به این سؤال موضوع بحث ما نیست اما همین که او سراغ رمانی از استیون کینگ برای اقتباس رفته به اندازهی کافی کنجکاوی برانگیز است. گرچه استیون کینگ به دلیل تفاوت آشکار فیلم با کتابش آن را دوست نداشت اما مگر توقع دیگری از فیلمی که کوبریک ساخته میتوان داشت؟ او با عبور دادن هر چیزی از فیلتر ذهنی خود، جهانبینیاش را به آن اضافه میکرد و نتیجه با ایدهی ابتدایی چیز کاملا متفاوت میشد.
«مرد نویسندهای آرزو دارد که محیط دنجی پیدا کند تا به دور از ازدحام شهر در آنجا کار کند و بتواند رمان خود را به پایان برساند. او به همراه همسر و فرزندش سرایداری یک هتل تابستانی را قبول میکند. هتلی که در طول فصل زمستان خالی است و او باید مراقب آن باشد تا دوباره باز شود. پس از گذشتن مدتی طولانی و روبهرو شدن او با تنهایی جنون پنهان مرد در برخورد با ارواحی مرموز سر بر میآورد و وی به تهدیدی برای خود و دیگران تبدیل میشود …»
۶. موجود (The Thing)
- کارگردان: جان کارپنتر
- بازیگران: کرت راسل، کیت دیوید
- محصول: ۱۹۸۲، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۶٪
به لحاظ میزان سرمای محیط، هیچ فیلم فهرست به پای این یکی نمیرسد؛ چرا که داستانش در قطب جنوب میگذرد و زندگی دانشمندانی را نمایش میدهد که قرار است با موجودی وحشتناک روبهرو شوند. پس هوای سرد در این جا ربطی به هیچ فصل خاصی ندارد و برف و یخ حاضر در قاب هم به خاطر محل وقوع حوادث است نه زمستان یا بهار یا هر فصل دیگری. ضمن این که تصور نمیکنم در هیچکدام از آثار فهرست، شخصیتها این همه لباس پوشیده باشند.
از سوی دیگر این سرما فقط نمادی از وضعیت موجود در فیلم نیست. بلکه اساسا یکی از دلایل اصلی پیش رفتن درام است. آدمها باید هم در برابر سرمای هوا مقاومت کنند و هم با چیزی شاخ به شاخ شوند که در حال سلاخی کردن یک به یک آنها است. از این رو آن سکانس پایانی و زل زدن به چشمان مرگ، با یخزدگی شخصیتها پیوند میخورد. چرا که در نبود یک سرپناه هیچ شانسی برای زنده مانده وجود ندارد. پس شخصیتها یا از سرما میمیرند یا از حملهی موجودی که فقط جان میستاند.
جان کارپنتر از خدایگان سینمای وحشت است و همواره آثارش از سوی طرفداران ژانر ترسناک مورد ستایش قرار گرفته. «موجود» هم بهترین فیلم او است و میتوان آن را با الهام از مجموعه فیلمهای «بیگانه» (Alien)، یکی از بهترین فیلمهای ترسناک ناشی از هراس از دستاوردهای تکنولوژیک بشر یا در واقع دخالت او در طبیعت و میل سیریناپذیرش در درک همه چیز دانست. آن چه که این فیلم کارپنتر را چنین مهم میکند پرداختن به همین مضمون و ترس آدمی از گسترش چیزی نادیدنی که کنترلی روی آن ندارد و نتیجهی مستقیم زیادهروی او در اعتماد به علم و فراموش کردن جنبههای معنوی زندگی است. با گسترش ویروس کرونا ارزش چنین فیلمهایی امروزه بیشتر مشخص میشود و «موجود» هم جایگاهی پیشگویانه پیدا میکند.
اما فقط این نیست که فیلم «موجود» را چنین دیدنی میکند؛ تنگا و خفقان حاضر در صحنه به واسطهی فضاسازی درخشان جان کارپنتر، نفس مخاطب را در سینه حبس میکند و موسیقی شنیدنی انیو موریکونه در این راه به کمک او میآید. سرمای محیط یخزدهی اطراف به واسطهی تصویربرداری درست و همچنین بازی خوب بازیگران به خوبی به مخاطب منتقل میشود و افزایش تنش در محیط به وسیلهی هزارتویی که نه راه پس باقی میگذارد و نه راه پیش، یقهی تماشاگر را میگیرد تا آن پایان میخکوب کننده از راه برسد. تقدیرگرایی فیلم دیگر چیزی است که آن را چنین مهیب جلوه میدهد. انگار پایان فیلم آغاز ماجرا است و آن چه عدهای محقق به بار میآورند تا ته هستی با بشر خواهد ماند و تر و خشک را با هم خواهد سوزاند. غرق شدن آدمی در اعتماد بی چون و چرا به وادی علم هیچگاه در تاریخ سینمای وحشت چنین به تصویر در نیامده است.
«موجود» برای کرت راسل، بازیگر نقش اصلی فیلم موهبتی بود. او جایگاه ستارهای خود را در این فیلم پیدا کرد و تبدیل به یکی از بهترین بازیگران تصویرگر وحشت پایان دوران جنگ سرد شد. دورانی که ریاست جمهوری رونالد ریگان به آن دامن زد و همین عنصر دیگری است که در فیلم قابل ردیابی است؛ دخالت مستقیم سیاست دستراستی در زندگی شخصی افراد و تبدیل کردن آنها به قالب دلخواهی که مطیع و فرمانبردار باشند. تنها از همین طریق است که وحشت جاری در مناسبات انسانی و عدم اعتماد افراد به یکدیگر را میتوان توضیح داد. چرا که تصویرگر دورانی است که هیچکس به نزدیکترین فرد زندگی خود اعتمادی ندارد.
«مکان: قطب جنوب. عده ای از محققان آمریکایی یک پایگاه تحقیقاتی با چیزی روبهرو می شوند که توان شناسایی آن را ندارند. این موجود مانند یک انگل وارد بدن میزبان میشود و با آلوده کردن آن سبب مرگ میشود. حال هر کدام از افراد پایگاه به دیگری ظنین است؛ از ترس اینکه شاید او هم آلوده باشد …»
۷. میزری (Misery)
- کارگردان: راب راینر
- بازیگران: کتی بیتس، جیمز کان و لورن باکال
- محصول: ۱۹۹۰، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۰٪
در مطلب مربوط به فیلم «درخشش» اشاره شد که در «میزری» هم تلواسههای یک نویسنده به فصلی سرد و محیطی یخزده پیوند میخورد. اصلا راب راینر در این جا موفق شده جهنمی خلق کند که در آن جای آتش و گرما با سرمایی کشنده عوض شده است. اتفاقا شیطان هم حی و حاضر است و دوست دارد که قربانی را به بازی بگیرد و او را عذاب دهد و دقیقا به خاطر کاری که کرده مجازاتش کند. نویسندهی داستان دست به عملی زده که انگار از سوی خدای هنر، عملی غیرقابل بخشش است و به همین دلیل هم باید جوابگوی اعمالش باشد.
اما نکته این که راب راینر این جهنم را کمی هم وسوسهکننده و زیبا تصویر میکند. آن خانهی دنج و دور از تمدن، برخلاف هتل «درخشش» توسط جنگل و کوهی وحشتناک محاصره نشده، بلکه جایی دلپذیر به نظر میرسد که میتوان اوقات خوشی را در آن جا گذراند. اتفاقا فیلمساز از همین دوگانگی، استفادهای معرکه میکند و مخاطبش را در ابتدا با این تصور روبهرو میکند که شخصیت اصلی فیلم شانس آورده که سر از جایی چنین زیبا در آورده است. حتی شیطان مجازاتگر او هم چنین خصوصیتی دارد و در وهلهی اول به پرستاری دلسوز میماند که هیچ قصدی جز تر و خشک کردن قربانی و رسیدگی به او ندارد.
نکتهی مشترک دیگری هم بین «درخشش» و «میزری» وجود دارد؛ هر دو از داستانهای استیون کینگ اقتباس شدهاند. این درست است که گردانندگان سینما در آمریکا به داستانهای او علاقهی بسیاری دارند اما نمیتوان منکر ظرفیتهای تصویری داستانهای او و همچنین ظرفیتهای ترسناک آثارش شد. کینگ یکی از منابع خوب تصویر کردن دردهای آدمی در طول چند دههی گذشته بوده که از کوبریک گرفته تا فرانک دارابونت به آثارش توجه کردهاند و بر اساس یکی از آنها فیلمی ساختهاند.
داستان فیلم داستان آشنایی برای ما در عصر گسترش جهان مجازی و رو شدن شیوههای افراطی طرفداری از آدمهای معروف و گریه کردن و اشک ریختن برای آنها است. آدمهایی که دلیل وجودی آنها نه در باورها و امیال خود بلکه در جهان خلق شده توسط دیگری ریشه دارد. خوبی فیلم راب راینر در این است که تاثیر این جنون را در دو طرف ماجرا نشان میدهد و فراموش نمیکند که خود آن معبود هم که توسط طرفدارانش ستایش میشود، از این دلدادگی آسیب میبیند.
اتفاقا یکی از مضامین اصلی فیلم هم همین است و میتوان تمام اتفاقات فیلم را از منظر نویسنده و دردهای درونی وی بررسی کرد؛ گویی همهی آن حوادث استعارهای از تلواسههای مردی است که یک حرفهی روشنفکرانه دارد و راه را گم کرده و نمیداند باید با آیندهاش چه کند. انگار سالها پیش دست از رسیدن به کمال هنری شسته و حال دارد با عواقب فراموش کردن رویاهایش روبهرو میشود. شاید این زاویهی بهتری برای مواجهه با فیلم راب راینر باشد.
داستان در یک محیط برفی و به دور از تمدن میگذرد. دو طرف ماجرا در این محیط نکبتزده گیر کردهاند و این برای یک طرف ماجرا عالی است، در حال که قربانی از آن رنج میبرد. این محیط شرایطی فراهم میکند که فیلمساز به این موضوع بپردازد که تا چه اندازه هر هنرمندی مسئول چیزی است که خلق کرده و تا چه اندازه میتواند نسبت به طرفداران آن سوژه بیتفاوت باشد و هر کاری که دوست داشت با آن انجام دهد؛ چرا که دلیل کینهی شخصیت شرور فیلم از نویسنده و فرد معروف ماجرا این است که او شخصیت مورد علاقهاش در دل داستان را کشته و نویسنده باید در داستان دیگری آن فرد را زنده کند.
دستاورد اصلی فیلم در شکل دادن به جنون آهسته و پیوستهی شخصیت منفی خود است. جنونی که انگار راه فراری از آن نیست و خود قربانی کننده را هم به قربانی تبدیل میکند و از سوی دیگر سبب میشود تا طرف دیگر ماجرا هم برای دفاع از خود چارهای جز اعمال خشونت نداشته باشد. گلاویز شدن دو طرف داستان ناگزیر است چرا که راه فراری وجود ندارد، پس یک تعلیق فزاینده جای ترسهای لحظهای را میگیرد و مسألهی زمان اعمال خشونت را مهمتر از خود عمل جلوه میدهد.
«پل شلدون یک نویسنده ی موفق است که تصمیم گرفته داستانهای دنبالهدار خود به نام میزری را به اتمام برساند، پس مجبور است شخصیت اصلی آن را در آخرین نوشتهی خود از بین ببرد. بعد از تمام شدن داستانش سوار بر ماشین خود میشود و از جادهای کوهستانی به سمت شهر میراند اما در راه دچار حادثه شده و توسط یک طرفدار افراطی کتابهایش نجات داده میشود …»
۸. روز موشخرما (Groundhog Day)
- کارگردان: هارولد رمیس
- بازیگران: بیل موری، اندی مکداول و کریس الیوت
- محصول: ۱۹۹۳، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۴٪
شاید تصور کنید که نمیتوان از دل فصل سرد زمستان، اثری کمدی رمانتیک بیرون کشید. عاشقانهی پر سوز و گداز بیشتر به این فصل میخورد تا اثری خندهدار که اتفاقا گاهی رودهبر کننده هم از کار در میآید. اما «روز موشخرما» اثر هارولد رمیس از آن فیلمها است که هیچ چیزش طبیعی نیست، چه رسد به این که از کلیشههای هوای سرد، همان استفادههای آشنا را بکند.
در این جا با قصهی مردی طرف هستیم که در یک چرخهی زمانی بیپایان گرفتار آمده و هر روزش مانند دیروز است! البته نه به آن معنا که انگار در زندگی وی هیچ خبری نیست و امروز و فردایش به بطالت میگذرد، بلکه به معنای واقعی کلمه در دور باطلی گیر کرده که فقط یک روز تکراری است و با هر بار خوابیدن و صبح شدن، دوباره روز قبل تکرار میشود؛ روزی که روز موشخرما نام دارد.
این در شرایطی است که انگار فقط او متوجه این اتفاق است و اطرافیانش متوجه تکرار این چرخهی زمانی نیستند. چنین قصهی فانتزی و در عین حال معرکهای فرصتی در اختیار سازندگان قرار داده که بتوانند با کلی ایدهی داستانی بازی کنند و شخصیتها را در موقعیتهای عجیب و غریب قرار دهند. شخصیت اصلی در ابتدا کاملا سرخورده میشود و خود را میبازد، بعد در موقعیتی کاملا خندهدار، با توجه به این که میداند هر کاری کند عواقبی برایش در پی نخواهد داشت و البته از رفتار تکراری هر کسی هم آگاه است، سعی میکند از فرصت پیش آمده به نفع خودش سواستفاده و کمی تفریح کند. اما موضوعی هم این وسط وجود دارد، او عاشق شده. پس این گونه که هر روز دوباره زمان به عقب بازمیگردد، نمیتواند به مراد دلش برسد.
«روز موشخرما» به محض اکران به پدیدهای جهانی تبدیل شد. بسیاری آن را یکی از بهترین فیلمهای کمدی تاریخ نامیدند و به خاطر قرار دادن مفاهیمی عمیق در دل یک داستان سرگرمکننده ستایشش کردند. این ستایشها تا آن جا بود که حتی برخی از منتقدین «روز موشخرما» را یکی از بهترینهای دههی ۱۹۹۰ میلادی در همهی ژانرهاهم نامیدند. فیلم در سرتاسر دنیا حسابی درخشید و البته نام فیلم هم به به فرهنگ لغات انگلیسی راه پیدا کرد؛ به معنای روزی کسل کننده و خوابآور.
بازی بیل موری در قالب مردی معمولی و البته کمی عبوس که باید با واقعیتی انکارناپذیر کنار بیاید، معرکه است. او توانسته هم در مخاطب خود احساس ترحم ایجاد کند و هم او را به خاطر اعمالش به سرزنش کردن وادارد. از سوی دیگر در فیلم گرمای رابطهای عاشقانه وجود دارد که قرار است به زندگی مرد معنا دهد. مرد فرصت یگانهای برای همراه شدن با زن دارد؛ به این معنا که هر روز میتواند دست به آزمون و خطا بزند تا بتواند دل زن را به دست بیاورد، آن هم بدون آن که از عواقبش نگران باشد. اما از آن طرف این مشکل هم وجود دارد که با آغاز روز تازه، زن همه چیز را فراموش میکند و مرد را به یاد نمیآورد. ادامهی داستان تبدیل به تلاشهای مردی میشود که آگاهانه قصد دارد دنیایی تازه برپا کند که عشق ستون اصلی آن است.
«یک خبرنگار بداخلاق تلویزیونی به همراه یک فیلمبردار و یک دستیار به شهری کوچک میروند که از مراسمی به نام مراسم موشخرما گزارش تهیه کنند. هر ساله مردم این شهر در روز مشخصی منتظر موش خرمایی میمانند که به آنها نوید پایان زمستان را میدهد. پایان زمستان میتواند آغازی باشد بر فصلی تازه که ریشه در تاریخ و گذشتهی این مردم دارد. گزارشگر در این راه با زنی همراه میشود و از او خوشش میآید. گروه به دلیل مجموعه اتفاقاتی مجبور میشوند که در شهر بمانند و فردا برگردند اما در کمال تعجب، گزارشگر متوجه میشود که فردا هم روز موشخرما است و در واقع او در یک چرخهی زمانی گرفتار آمده و امکان ترک شهر را هم ندارد …»
۹. درخشش ابدی یک ذهن پاک (Eternal Sunshine Of The Spotless Mind)
- کارگردان: میشل گوندری
- بازیگران: جیم کری، کیت وینسلت، کریتسن دانست و الایجا وود
- محصول: ۲۰۰۴، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۲٪
در هیچکدام از فیلمهای فهرست مانند این یکی، فصل سرما به روابط شخصیتها ارتباط ندارد. این ارتباط تا آن جا است که اساسا فیلمساز به شکلی واضح بیانش میکند. به این معنا که دیگر خبری از استعاره و نماد نیست و سازنده چنان یک محیط یخزده یا هوای برفی را به شکلی غلو شده نمایش میدهد که جای هیچ شک و تردیدی از باقی نماند و مخاطب متوجه حرف کارگردان شود.
پس در این جا، سرما می تواند چارچوبی ذهنی هم پیدا کند. اگر سری به قصهی فیلم بزنید، متوجه خواهید شد که داستان در فضایی ذهنی اتفاق میافتد. به همین دلیل عاشقانهی میان مرد و زن بیش از آن که امری ملموس باشد، امری احساسی است که ریشه در تصورات آنها دارد. تلخی جدایی، باری بر دوش هر کدام انداخته که تلاش دارند از آن خلاص شوند. پس بازی را شروع میکنند که هیچ شناختی از انتهایش ندارند. «درخشش ابدی یک ذهن پاک» نماد تمام فیلمهای درجه یکی است که از محیطی یخزده، برای نمایش سردی روابط استفاده میکنند و از همین زاویه است که پوشیدن لباسهای شخصیتها و حتی رنگ موهای کیت وینسلت معنایی مشخص به خود میگیرد.
در چارجوب این محیط سرد، میشل گوندری با همکاری چارلی کافمن فیلمنامه نویس یکی از غریبترین فیلمهای عاشقانهی تاریخ سینما را ساخته است. حضور برخی المانهای سینمای علمی- تخیلی در دستان سازندگان وسیلهای شده که سوالی اساسی را مطرح کنند: این که آدمی چرا به کسی دل میبندد و چه ارتباطی میان احساس و منطق وجود دارد؟
زن و مردی پس از مدتی ارتباط عاشقانه با یکدیگر تصمیم به جدایی گرفتهاند اما از درد دوری و عدم تحمل سختی دوران پس از جدایی بیم دارند. در داستان افرادی وجود دارند که میتوانند خاطرات خاصی از ذهن اشخاص را پاک کنند و از آن جا که زن و مرد فیلم تحمل درد دوری را ندارند، برای پشت سر گذاشتن دوران جدایی، تصمیم میگیرند که خاطرات دوران رابطه را پاک کنند. چنین بستری باعث ایجاد پرسشهایی عمیق میشود و دیدن دوبارهی دو شخصیت همه چیز را به هم میریزد.
این سوال که با وجود فراموش کردن یکدیگر این دو دوباره ممکن است عاشق هم شوند و دوباره همان مسیر را تکرار کنند یا شرایط به شکل دیگری رقم خواهد خورد، در دل فیلم ایجاد تعلیق میکند. البته سازندگان برای نزدیک شدن به ذهن شخصیتها سعی کردهاند که فیلم هم در فضایی ذهنی بگذرد؛ به همین دلیل میتوان نشانههایی از سینمای سوررئالیستی یا روایت غیرخطی در دل داستان دید. رفت و برگشت زمان هم و نمایش مقاطع مختلف رابطه بدون تقدم و تاخر زمانی به چیزی کمک میکند که میتوان آن را جریان سیال ذهن نامید تا تجربهی تماشای فیلم «درخشش ابدی یک ذهن پاک» به تجربهای کاملا متفاوت در بین فیلمهای عاشقانه تبدیل شود.
در همان سال اکران فیلم، بازیهای کیت وینسلت و جیم کری در قالب نقشهای اصلی بسیار درخشید و هر دو مورد تحسین منتقدان قرار گرفتند. جیم کری به خوبی توانسته نقش مردی عاشق را بازی کند و از پرسونای آشنایش در نقشهای کمدی فاصله بگیرد و کیت وینسلت هم با آن موهای رنگارنگش حسابی در دل منتقدان و تماشاگران جا باز کرد. اما شاید بتوان اعتبار اصلی در درخشش فیلم را از آن فیلمنامه نویس آن دانست. این درست که میشل گوندری به عنوان کارگردان در طراحی شخصیتها و میزانسن و دکوپاژ عالی عمل کرده اما این جهان منحصر به فرد، محصول ذهن آدم خلاق و نابغهای چون چارلی کافمن است که در اکثر کارهایش به کاوش در ذهن آدمی میپردازد و به چگونگی عملکرد و رابطهی مغز و احساس علاقه دارد. به همین دلیل هم اسکار بهترین فیلمنامهی اوریجینال را در همان سال ربود.
«کلینیکی به کار پاک کردن حافظهی افرادی مشغول است که دوست ندارند خاطرات دردناک خود را به یاد بیاورند. بیشتر مراجعان این کلینیک افرادی هستند که از روابط عاشقانهی گذشتهی خود در رنج هستند و دوست دارند خاطرات خاصی از فرد مورد نظر را پاک کنند. کلمن?