2 سال پیش / خواندن دقیقه

اشعار مولانا در مورد خداوند (شعر های ناب در وصف خدا)

شعرهای مولوی در مورد خدا


اشعار مولانا در مورد خداوند (شعر های ناب در وصف خدا)

جلال الدین محمد بلخی مشهور به مولانا، شاعر بزرگ پارسی و عارف صوفی قرن سیزدهم بود. قرن ها پس از مرگ او، آثار وی همچنان بر افراد بی شماری تأثیر می گذارد. زندگی و آموزه های او نمونه ای از ارزشهای جهانی تسامح، عقل و دسترسی به دانش از طریق عشق است. کار او آنقدر عمیق بود که از مرزهای دین و نژاد فراتر رفت. امروزه اشعار مولانا در موسیقی کلاسیک ایرانی و افغانی یافت می شود. در غرب، آموزه های او مقدمه ای عالی بر فلسفه تصوف است.
اشعار او به زبانهای زیادی ترجمه شده است. سخنان و دیدگاه های او درباره خدا از طریق اعمال مجریان دیده می شود و از زبان واعظان شنیده می شود. در مطالب قبلی به شعر عاشقانه مولانا، شعر از مولانا در مورد دنیا و اشعار دلتنگی مولانا پرداختیم. در ادامه مطلب چند نمونه از اشعار مولانا در مورد خدا را برایتان گردآوری کرده ایم.

شعر از مولانا در مورد خداوند

دنیا چو شب و تو آفتابی
خلقان همه صورت و تو جانی!

راهی به خدا دارد خلوتـگه تنـهایی
آنجا که روی از خود آنجا که به خود آیی


هر جا که سری بردم در پــرده تو را دیدم
تو پرده نشینی و من هـرزه ی هر جایی

شعر مولوی در مورد خدا

ای تو امان هر بلا ما همه در امان تو
جان همه خوش است در سایه لطف جان تو

شاه همه جهان تویی اصل همه کسان تویی
چونک تو هستی آن ما نیست غم از کسان تو

ابر غم تو ای قمر آمد دوش بر جگر
گفت مرا ز بام و در صد سقط از زبان تو

جست دلم ز قال او رفت بر خیال او
شاید ای نبات خو این همه در زمان تو

جان مرا در این جهان آتش توست در دهان
از هوس وصال تو وز طلب جهان تو

نیست مرا ز جسم و جان در ره عشق تو نشان
ز آنک نغول می‌روم در طلب نشان تو

بنده بدید جوهرت لنگ شده‌ ست بر درت
مانده‌ ام ای جواهری بر طرف دکان تو

شاد شود دل و جگر چون بگشایی آن کمر
بازگشا تو خوش قبا آن کمر از میان تو

تا نظری به جان کنی جان مرا چو کان کنی
در تبریز شمس دین نقد رسم به کان تو

اشعار زیبا در مورد خدا

شعر زیبای مولانا در مورد خداوند 

ای وصل تو اصل شادمانی

کان صورت‌ هاست وین معانی


یک لحظه مبر ز بنده که نیست

بی آب سفینه را روانی


من مصحف باطلم ولیکن

تصحیح شوم چو تو بخوانی


یک یوسف بی‌ کس است و صد گرگ

اما برهد چو تو شبانی


هر بار بپرسیم که چونی

با اشکم و روی زعفرانی


این هر دو نشان برای عام است

پیشت چه نشان چه بی‌ نشانی


ناگفته حدیث بشنوی تو

ننوشته قباله را بخوانی


بی خواب تو واقعه نمایی

بی آب سفینه‌ ها برانی


خاموش ثنا و لابه کم کن

کز غیب رسید لن ترانی

شعر ادبی تشکر از خداوند

شعری از مولانا در وصف خداوند

تویی سور و منم راقص، من اسفل تو معلایی

چو تو آیی، بنامیزد، دوی از پیش برخیزد


تصرفها فرو ریزد به مستی و به شیدایی

تو ما باشی مها ما تو، ندانم که منم یا تو


شکر هم تو، شکر خا تو، بخا، که خوش همی خایی

وفادارست میعادت، توقف نیست در دادت


عطا و بخشش شادت، نه نسیه‌ست و نه فردایی

شعر کوتاه مولانا در مورد خدا

از باد همه پیام او میشنوم

وز بلبل مست نام او میشنوم


این نقش عجب که دیده‌ام بر در دل

آوازهٔ آن ز بام او میشنوم

شعر خدا از حافظ و سعدی

گفت ای موسی ز من می‌ جو پناه
با دهانی که نکردی تو گناه


گفت موسی من ندارم آن دهان
گفت ما را از دهان غیر خوان


از دهان غیر کی کردی گناه

از دهان غیر بر خوان کای اله


آنچنان کن که دهانها مر ترا
در شب و در روزها آرد دعا


از دهانی که نکردستی گناه
و آن دهان غیر باشد عذر خواه


یا دهان خویشتن را پاک کن
روح خود را چابک و چالاک کن


ذکر حق پاکست چون پاکی رسید
رخت بر بندد برون آید پلید


می‌ گریزد ضدها از ضدها
شب گریزد چون بر افروزد ضیا


چون در آید نام پاک اندر دهان

نه پلیدی ماند و نه اندهان

شعرهای زیبای مولانا درباره خدا

وقت آن شد که به زنجیر تو دیوانه شویم

بند را برگسلیم از همه بیگانه شویم


جان سپاریم دگر ننگ چنین جان نکشیم

خانه سوزیم و چو آتش سوی میخانه شویم


تا نجوشیم از این خنب جهان برناییم

کی حریف لب آن ساغر و پیمانه شویم


سخن راست تو از مردم دیوانه شنو

تا نمیریم مپندار که مردانه شویم


در سر زلف سعادت که شکن در شکن است

واجب آید که نگونتر ز سر شانه شویم


بال و پر باز گشاییم به بستان چو درخت

گر در این راه فنا ریخته چون دانه شویم


گر چه سنگیم پی مهر تو چون موم شویم

گر چه شمعیم پی نور تو پروانه شویم


گر چه شاهیم برای تو چو رخ راست رویم

تا بر این نطع ز فرزین تو فرزانه شویم


در رخ آینه عشق ز خود دم نزنیم

محرم گنج تو گردیم چو پروانه شویم


ما چو افسانه دل بی‌ سر و بی‌ پایانیم

تا مقیم دل عشاق چو افسانه شویم


گر مریدی کند او ما به مرادی برسیم

ور کلیدی کند او ما همه دندانه شویم


مصطفی در دل ما گر ره و مسند نکند

شاید ار ناله کنیم استن حنانه شویم


نی خمش کن که خموشانه بباید دادن

پاسبان را چو به شب ما سوی کاشانه شویم

شعر مولانا در مورد خدا

آن دم که نشینیم در ایوان من و تو

به دو نقش و به دو صورت، به یکی جان من و تو


داد باغ و دم مرغان بدهد آب حیات

آن زمانی که درآییم به بستان من و تو


اختران فلک آیند به نظّاره ما

مه خود را بنماییم بدیشان من و تو


من و تو، بی من‌ و‌ تو، جمع شویم از سر ذوق

خوش و فارغ، ز خرافات پریشان، من و تو


طوطیان فلکی جمله شکر خوار شوند

در مقامی که بخندیم بدان سان، من و تو


این عجب تر که من و تو به یکی کنج این جا

هم در این دم به عراقیم و خراسان من و تو!


به یکی نقش بر این خاک و بر آن نقش دگر

در بهشت ابدی و شکرستان من و تو


در این سرما و باران یار خوشتر
در این سرما و باران یار خوشتر


نگار اندر کنار و عشق در سر

نگار اندر کنار و چون نگاری


لطیف و خوب و چست و تازه و تر

در این سرما به کوی او گریزیم


که مانندش نزاید کس ز مادر

در این برف آن لبان او ببوسیم


که دل را تازه دارد برف و شکر

مرا طاقت نماند از دست رفتم


مرا بردند و آوردند دیگر

خیال او چو ناگه در دل آید


دل از جا می‌رود الله اکبر


شعر مولوي در مورد خدا

زهی عشق، زهی عشق که ماراست خدایا

چه نغز است و چه خوب است و چه زیباست خدایا

شعر مولوی در مورد خداوند

این همه گفتیم لیک اندر بسیچ

بی‌عنایات خدا هیچیم هیچ


بی‌عنایات حق و خاصان حق

گر ملک باشد سیاهستش ورق


ای خدا ای فضل تو حاجت روا

با تو یاد هیچ کس نبود روا…


قطره‌ای کو در هوا شد یا که ریخت

از خزینه قدرت تو کی گریخت


گر در آید در عدم یا صد عدم

چون بخوانیش او کند از سر قدم


صد هزاران ضد ضد را می‌ کشد

بازشان حکم تو بیرون می‌ کشد


از عدم‌ها سوی هستی هر زمان

هست یا رب کاروان در کاروان


خاصه هر شب جمله افکار و عقول

نیست گردد غرق در بحر نغول


در هوایت بی قرارم روز و شب

سر ز پایت بر ندارم روز و شب


روز و شب را همچو خود مجنون کنم

روز و شب را کی گذارم روز و شب؟!


جان و دل می خواستی از عاشقان

جان و دل را می سپارم روز و شب


تا نیابم آنچه در مغز منست

یک زمانی سر نخارم روز و شب


تا که عشقت مطربی آغاز کرد

گاه چنگم، گاه تارم روز و شب


ای مهار عاشقان در دست تو

در میان این قطارم روز و شب


زآن شبی که وعده دادی روز وصل

روز و شب را می شمارم روز و شب


بس که کشت مهر جانم تشنه است

ز ابر دیده اشکبارم روز و شب


ای ز مقدارت هزاران فخر بی‌ مقدار را

داد گلزار جمالت جان شیرین خار را


ای ملوکان جهان روح بر درگاه تو

در سجودافتادگان و منتظر مر بار را


عقل از عقلی رود هم روح روحی گم کند

چونک طنبوری ز عشقت برنوازد تار را


گر ز آب لطف تو نم یافتی گلزارها

کس ندیدی خالی از گل سال‌ها گلزار را


محو می‌گردد دلم در پرتو دلدار من

می‌نتانم فرق کردن از دلم دلدار را


دایما فخرست جان را از هوای او چنان

کو ز مستی می‌نداند فخر را و عار را


هست غاری جان رهبانان عشقت معتکف

کرده رهبان مبارک پر ز نور این غار را


گر شود عالم چو قیر از غصه هجران تو

نخوتی دارد که اندرننگرد مر قار را


چون عصای موسی بود آن وصل اکنون مار شد

ای وصال موسی وش اندرربا این مار را


ای خداوند شمس دین از آتش هجران تو

رشک نور باقی‌ست صد آفرین این نار را

اندر دل من، درون و بیرون همه او است
اندر تن من، جان و رگ و خون همه اوست

اینجای چگونه کفر و ایمان گنجد؟!
بی‌چون باشد وجود من، چون همه اوست

ای كه به هنگام درد راحت جانی مرا

وی كه به تلخی فقر گنج روانی مرا


آن چه نبردست وهم عقل ندیدست و فهم

از تو به جانم رسید قبله ازانی مرا


از كرمت من به ناز می‌نگرم در بقا

كی بفریبد شها دولت فانی مرا


نغمت آن كس كه او مژده تو آورد

گر چه به خوابی بود به ز اغانی مرا


در ركعات نماز هست خیال تو شه

واجب و لازم چنانك سبع مثانی مرا


در گنه كافران رحم و شفاعت تو راست

مهتری و سروری سنگ دلانی مرا


گر كرم لایزال عرضه كند ملك‌ها

پیش نهد جمله‌ای كنز نهانی مرا


سجده كنم من ز جان روی نهم من به خاك

گویم از این‌ها همه عشق فلانی مرا


عمر ابد پیش من هست زمان وصال

زانك نگنجد در او هیچ زمانی مرا


عمر اوانی‌ ست و وصل شربت صافی در آن

بی تو چه كار آیدم رنج اوانی مرا


بیست هزار آرزو بود مرا پیش از این

در هوسش خود نماند هیچ امانی مرا


از مدد لطف او ایمن گشتم از آنك

گوید سلطان غیب لست ترانی مرا


گوهر معنی اوست پر شده جان و دلم

اوست اگر گفت نیست ثالث و ثانی مرا


رفت وصالش به روح جسم نكرد التفات

گر چه مجرد ز تن گشت عیانی مرا


پیر شدم از غمش لیك چو تبریز را

نام بری بازگشت جمله جوانی مرا


شعر طولانی مولانا درباره خداوند

ای ضیاء الحق حسام الدین بیار
این سوم دفتر که سنت شد سه بار


بر گشا گنجینهٔ اسرار را
در سوم دفتر بهل اعذار را


قوتت از قوت حق می‌زهد
نه از عروقی کز حرارت می‌ جهد


این چراغ شمس کو روشن بود
نه از فتیل و پنبه و روغن بود


سقف گردون کو چنین دایم بود
نه از طناب و استنی قایم بود


قوت جبریل از مطبخ نبود
بود از دیدار خلاق وجود


همچنان این قوت ابدال حق
هم ز حق دان نه از طعام و از طبق


جسمشان را هم ز نور اسرشته‌ اند
تا ز روح و از ملک بگذشته‌ اند


چونک موصوفی باوصاف جلیل
ز آتش امراض بگذر چون خلیل


گردد آتش بر تو هم برد و سلام
ای عناصر مر مزاجت را غلام


هر مزاجی را عناصر مایه‌ است
وین مزاجت برتر از هر پایه است


این مزاجت از جهان منبسط
وصف وحدت را کنون شد ملتقط


ای دریغا عرصهٔ افهام خلق
سخت تنگ آمد ندارد خلق حلق


ای ضیاء الحق بحذق رای تو
حلق بخشد سنگ را حلوای تو


کوه طور اندر تجلی حلق یافت
تا که می نوشید و می را بر نتافت


صار دکا منه وانشق الجبل
هل رایتم من جبل رقص الجمل


لقمه‌بخشی آید از هر کس به کس
حلق‌بخشی کار یزدانست و بس


حلق بخشد جسم را و روح را
حلق بخشد بهر هر عضوت جدا


این گهی بخشد که اجلالی شوی
وز دغا و از دغل خالی شوی


تا نگویی سر سلطان را به کس
تا نریزی قند را پیش مگس


گوش آنکس نوشد اسرار جلال
کو چو سوسن صدزبان افتاد و لال


حلق بخشد خاک را لطف خدا
تا خورد آب و بروید صد گیا


باز خاکی را ببخشد حلق و لب
تا گیاهش را خورد اندر طلب


چون گیاهش خورد حیوان گشت زفت
گشت حیوان لقمهٔ انسان و رفت


باز خاک آمد شد اکال بشر
چون جدا شد از بشر روح و بصر


ذره‌ها دیدم دهانشان جمله باز
گر بگویم خوردشان گردد دراز


برگها را برگ از انعام او
دایگان را دایه لطف عام او


رزقها را رزقها او می‌دهد
زانک گندم بی غذایی چون زهد


نیست شرح این سخن را منتهی
پاره‌ای گفتم بدانی پاره‌ها


جمله عالم آکل و ماکول دان
باقیان را مقبل و مقبول دان


این جهان و ساکنانش منتشر
وان جهان و سالکانش مستمر


این جهان و عاشقانش منقطع
اهل آن عالم مخلد مجتمع


پس کریم آنست کو خود را دهد
آب حیوانی که ماند تا ابد


باقیات الصالحات آمد کریم
رسته از صد آفت و اخطار و بیم


گر هزارانند یک کس بیش نیست
چون خیالاتی عدد اندیش نیست


آکل و ماکول را حلقست و نای
غالب و مغلوب را عقلست و رای


حلق بخشید او عصای عدل را
خورد آن چندان عصا و حبل را


واندرو افزون نشد زان جمله اکل
زانک حیوانی نبودش اکل و شکل


مر یقین را چون عصا هم حلق داد
تا بخورد او هر خیالی را که زاد


پس معانی را چو اعیان حلقهاست
رازق حلق معانی هم خداست


پس ز مه تا ماهی هیچ از خلق نیست
که بجذب مایه او را حلق نیست


حلق جان از فکر تن خالی شود
آنگهان روزیش اجلالی شود


شرط تبدیل مزاج آمد بدان
کز مزاج بد بود مرگ بدان


چون مزاج آدمی گل‌خوار شد
زرد و بدرنگ و سقیم و خوار شد


چون مزاج زشت او تبدیل یافت
رفت زشتی از رخش چون شمع تافت


دایه‌ای کو طفل شیرآموز را
تا بنعمت خوش کند پدفوز را


گر ببندد راه آن پستان برو
برگشاید راه صد بستان برو


زانک پستان شد حجاب آن ضعیف
از هزاران نعمت و خوان و رغیف


پس حیات ماست موقوف فطام
اندک اندک جهد کن تم الکلام


چون جنین بد آدمی بد خون غذا
از نجس پاکی برد مؤمن کذا


از فطام خون غذااش شیر شد
وز فطام شیر لقمه‌گیر شد


وز فطام لقمه لقمانی شود
طالب اشکار پنهانی شود


گر جنین را کس بگفتی در رحم
هست بیرون عالمی بس منتظم


یک زمینی خرمی با عرض و طول
اندرو صد نعمت و چندین اکول


کوهها و بحرها و دشتها
بوستانها باغها و کشتها


آسمانی بس بلند و پر ضیا

آفتاب و ماهتاب و صد سها


از جنوب و از شمال و از دبور
باغها دارد عروسیها و سور


در صفت ناید عجایبهای آن
تو درین ظلمت چه‌ای در امتحان


خون خوری در چارمیخ تنگنا
در میان حبس و انجاس و عنا


او بحکم حال خود منکر بدی
زین رسالت معرض و کافر شدی


کین محالست و فریبست و غرور
زانک تصویری ندارد وهم کور


جنس چیزی چون ندید ادراک او
نشنود ادراک منکرناک او


همچنانک خلق عام اندر جهان
زان جهان ابدال می‌گویندشان


کین جهان چاهیست بس تاریک و تنگ
هست بیرون عالمی بی بو و رنگ


هیچ در گوش کسی زیشان نرفت
کین طمع آمد حجاب ژرف و زفت


گوش را بندد طمع از استماع
چشم را بندد غرض از اطلاع


همچنانک آن جنین را طمع خون
کان غذای اوست در اوطان دون


از حدیث این جهان محجوب کرد
غیر خون او می‌نداند چاشت خورد

ما چو ناییم و نوا در ما ز تست شعری از مولانا درباره خدا

جمله گفتند ای وزیر انکار نیست

گفت ما چون گفتن اغیار نیست


اشک دیده‌ست از فراق تو دوان

آه آهست از میان جان روان


طفل با دایه نه استیزد ولیک

گرید او گر چه نه بد داند نه نیک


ما چو چنگیم و تو زخمه می‌زنی

زاری از ما نه تو زاری می‌کنی


ما چو ناییم و نوا در ما ز تست

ما چو کوهیم و صدا در ما ز تست


ما چو شطرنجیم اندر برد و مات

برد و مات ما ز تست ای خوش صفات


ما که باشیم ای تو ما را جان جان

تا که ما باشیم با تو درمیان


ما عدمهاییم و هستیهای ما

تو وجود مطلقی فانی‌نما


ما همه شیران ولی شیر علم

حمله‌شان از باد باشد دم‌بدم


حمله‌شان پیداست و ناپیداست باد

آنک ناپیداست هرگز گم مباد


باد ما و بود ما از داد تست

هستی ما جمله از ایجاد تست


لذت هستی نمودی نیست را

عاشق خود کرده بودی نیست را


لذت انعام خود را وامگیر

نقل و باده و جام خود را وا مگیر


ور بگیری کیت جست و جو کند

نقش با نقاش چون نیرو کند


منگر اندر ما مکن در ما نظر

اندر اکرام و سخای خود نگر


ما نبودیم و تقاضامان نبود

لطف تو ناگفتهٔ ما می‌شنود


نقش باشد پیش نقاش و قلم

عاجز و بسته چو کودک در شکم


پیش قدرت خلق جمله بارگه

عاجزان چون پیش سوزن کارگه


گاه نقشش دیو و گه آدم کند

گاه نقشش شادی و گه غم کند


دست نه تا دست جنباند به دفع

نطق نه تا دم زند در ضر و نفع


تو ز قرآن بازخوان تفسیر بیت

گفت ایزد ما رمیت اذ رمیت


گر بپرانیم تیر آن نه ز ماست

ما کمان و تیراندازش خداست


این نه جبر این معنی جباریست

ذکر جباری برای زاریست


زاری ما شد دلیل اضطرار

خجلت ما شد دلیل اختیار


گر نبودی اختیار این شرم چیست

وین دریغ و خجلت و آزرم چیست


زجر شاگردان و استادان چراست

خاطر از تدبیرها گردان چراست


ور تو گویی غافلست از جبر او

ماه حق پنهان کند در ابر رو


هست این را خوش جواب ار بشنوی

بگذری از کفر و در دین بگروی


حسرت و زاری گه بیماریست

وقت بیماری همه بیداریست


آن زمان که می‌شوی بیمار تو

می‌کنی از جرم استغفار تو


می‌نماید بر تو زشتی گنه

می‌کنی نیت که باز آیم به ره


عهد و پیمان می‌کنی که بعد ازین

جز که طاعت نبودم کاری گزین


پس یقین گشت این که بیماری ترا

می‌ببخشد هوش و بیداری ترا


پس بدان این اصل را ای اصل‌جو

هر که را دردست او بردست بو


هر که او بیدارتر پر دردتر

هر که او آگاه تر رخ زردتر


گر ز جبرش آگهی زاریت کو

بینش زنجیر جباریت کو


بسته در زنجیر چون شادی کند

کی اسیر حبس آزادی کند


ور تو می‌بینی که پایت بسته‌اند

بر تو سرهنگان شه بنشسته‌اند


شاید از نوشته‌های زیر خوشتان بیاید
نظر خود را درباره این پست بنویسید ...

منوی سریع