داستان های عاشقانه زیبا با موضوعات رمانتیک
این داستان ها درون مایه رمانتیک دارند و به دلیل کوتاه بودن، وقت زیادی از شما نمی گیرند.
۱. داستان عاشقانه ( بیست سالگی )
وقتی بیست سالم بود، همان روزهایی که همه چیز طعم تازهای دارد و به معنای واقعی جوان هستی، واسه اولین بار گلوم پیش یکی گیر کرد، از اون عشقهای اساطیری، عاشق زیباترین دختر دانشکده شدم، سلطان دلبری و غرور، تقریباً همه دانشکده بهش پیشنهاد داده بودن و اون همه رو از دم رد کرده بود. حتی یه بار یکی از استادها بهش پیشنهاد ازدواج داد، میدونی او در جواب چی گفت؟ گفت: هه!
آخه «هه» هم شد جواب؟ استاد هم اون ترم از لجش هممون رو مردود کرد.
اما خب من فکر میکردم یه جورایی بهم علاقه داره، گاهی وقتها وسط کلاس حس میکردم داره من رو یواشکی دید میزنه، ولی تا برمیگشتم داشت تخته رو نگاه میکرد و با دوستش ریز ریز میخندید، توی اون مدتی که همکلاسی بودیم من حتی یک کلمه هم نتونسته بودم باهاش صحبت کنم.
تا اینکه یه روز وقتی که داشتم بازیگرهای تئاتر جدیدم «باغ آلبالو» اثر چخوف رو انتخاب میکردم به سرم زد که اونم توی تئاترم بازی کنه، البته من هیچ وقت از هنرم سوء استفاده نمیکردم و این کار رو برخلاف اخلاقمداری یه هنرمند میدونستم، ولی میتونستم به هوای تئاتر حداقل کمی باهاش حرف بزنم، با اینکه حدس میزدم شاید کنف شم و به گفتن یک «هه» قناعت کنه، ولی رفتم پیشش و قضیه رو واسش گفتم، اون هم رو کرد بهم و گفت: اِ…واقعا؟ باغ آلبالو؟ نقش مادام رانوسکی؟
گفتم: نه! نقش آنیا، دختر مادام رانوسکی.گفت: ولی من مادام رانوسکی رو خیلی دوست دارم!
گفتم: باشه، مادام رانوسکی، تو فقط بیا.
خلاصه بهترین روزهای زندگی من شروع شد، صبحها به شوق دیدنش از خواب بیدار میشدم، عطر میزدم، کلی به خودم میرسیدم، سرخوش بودم، توی پلاتو ساعتها بهش خیره میموندم و در آخر تمرین تئاتر، گفتگوهای دلپذیری بین ما شکل میگرفت.
کاش آن روزها تموم نمیشد، چون زمان تکرار شدنی نیست، دیگه هیچ وقت یه جوان بیست ساله نمیشم، فقط میتونم آرزو کنم خواب آن روزها رو ببینم…
تئاتر باغ آلبالوی من به بهترین شکل با بازی آن دختر زیبا اجرا شد و تراژدیکترین اثر واسه من رقم خورد، چون روز قبل از اجرا وقتی داشتیم مهمانهای ویژه رو دعوت میکردیم از من خواست تا واسه نامزدش اون جلو یه صندلی رزرو کنم، از اون روز به بعد من دیگه یه جوان بیست ساله نبودم، بیست سالگی خیلی زودگذره و پس از اون دیگه چیزی واست تازگی نداره!
۲. داستان عاشقانه جای خالی تو
طوبا خانم که فوت کرد، «همه» گفتند چهلم نشده حسین آقا میرود یک زن دیگر میگیرد.
سه ماه گذشت و حسین آقا به جای اینکه برود یک زن دیگر بگیرد، هر پنجشنبه میرفت سر خاک.
ماه چهارم خواهرش آستین زد بالا که داداش تنهاست و خواهر برادرها سرگرم زندگی خودشان هستند، خیلی نمیرسند که به او برسند.
طلعت خانم را نشان کرد و توی یک مهمانی نشان حسین آقا داد.
حسین آقا که برآشفت، «همه» گفتند یکی دیگر که بیاید جای خالی زنش پُر میشود. حسین آقا داد زد جای خالی زنم را هیچ زنی نمیتواند پر کند. توی اتاقش رفت و در را به هم کوبید.
«همه» گفتند یک مدتی تنها باشد مجبور میشود جای خالی زنش را پر کند. مرد زن میخواهد. حسین آقا ولی هر پنجشنبه میرفت سر خاک.
سال زنش هم گذشت و حسین آقا زن نگرفت. «همه» گفتند امسال دیگر حسین آقا زن میگیرد. سال دوم و سوم هم گذشت و حسین آقا زن نگرفت.هر وقت یکی پیشنهاد میداد حسین آقا زن بگیرد، حسین آقا میگفت آنموقع که بچهها احتیاج داشتند اینکار را نکردم، حالا دیگر از آب و گل درآمدند. حرفی از احتیاج خودش نمیزد، دخترها را شوهر داد و به پسرها هم زن، اما وعده پنجشنبهها سر جایش بود.
«همه» گفتند دیگر کسی توی خانه نمانده، بچهها هم رفتهاند، دیگر وقتش است، امسال جای خالی طوبا خانم را پر میکند. حسین آقا ولی سمعک لازم شده بود، دیگر گوشهایش حرفهای «همه» را نمیشنید.
دیروز حسین آقا مُرد. توی وسایلش دنبال چیزی میگشتند چشمشان افتاد به کتاب خطی قدیمی روی طاقچه، دخترش گفت خط باباست، اول صفحه نوشته بود:
«هر چیز که مال تو باشد خوب است، حتی اگر جای خالی «تو» باشد، آخر جای خالی توی دل مثل سوراخ توی دیوار نیست که با یک مُشت کاهگل پر شود. هزار نفر هم بروند و بیایند آن دل دیگر هیچوقت دل نمیشود.»
۳. داستان عاشقانه من و نارازاکی
برخلاف تمام ژاپنیها نه چشمای ریز بادومی داشت و نه قد کوتاه. چن سال پیش که برای شرکت تو یکی از فستیوالهای نقاشی رفته بودم ژاپن، چن روزی رو مهمان خانواده نارازاکی بودم. بابای نارازاکی شهردار توکیو بود و مادرش یکی از اساتید برجسته طب سنتی تو ژاپن بود. یه خانواده اصیل و سنتی که ریشهشون به خاندان موهایسو از امپراطوریهای کهن ژاپن برمیگشت. نارازاکی یه خواهر بزرگتر از خودش به اسم نانامی داشت که استاد فلسفه تو دانشگاه ملی توکیو بود.
خود نارازاکی هم دانشجوی دکترای ادبیات نمایشی در آرت کالج توکیو بود. با این وجود نارازاکی خیلی به ادبیات و فرهنگ ایرانی علاقه داشت. شاید یکی از دلایل وابستگی و علاقه شدید نارازاکی به من همین علاقه زیادش به فرهنگ و سنن ایرانی بود، البته راستشو بخواین من هم خیلی از نارازاکی بدم نمیومد، آخه نارازاکی برخلاف تمام زنهای ایرانی که من باهاشون در ارتباط بودم نه اهل تجملات بود و نه اهل مادیات.نارازاکی نه موهاشو رنگ میکرد و نه آرایش غلیظی داشت ولی با این وجود از خیلی از زنهای ایرانی زیباتر بود. نارازاکی حتی دماغش رو هم عمل نکرده بود.چشمای درشت مشکی نارازاکی بدجوری جادوت میکرد، فرم صورتش غیر قابل توصیف بود، ابروهای کمونی بهم پیوسته با لبهای درشت و پوست سفید و بدون کوچکترین لک و جوشش تو رو به چالش میکشید. اجزای صورتش هارمونی عجیبی داشت.
زمانی که جلوی آینه موهاشو باز میکرد دوست داشتی ساعتها بشینی و تو گندمزار موهاش مشق جنون کنی. قدِ بلند و اندام کشیدش تو رو به عبادت وادار میکرد. زمانی که راه میرفت میتونستی گوشهای از هنرنمایی خدا رو در اندام نارازاکی تماشا کنی. زمانی که روبروت مینشست و باهات حرف میزد دلت میخواست زمان رو متوقف کنی و سالها به خواب عمیق دوست داشتنش فرو بری.
اعترافش شاید خیلی سخت باشه ولی من عمیقاً شیفته و شیدای نارازاکی شده بودم ولی شاید سختتر از اعتراف به دوست داشتن نارازاکی، باور کردن این مسئله بود که نارازاکی هم دیوونهوار عاشق و دلباخته من شده بود، به طوریکه حاضر بود به خاطر من، خانواده و کشورش رو ترک کنه و همراه من به ایران بیاد. یه عشق عجیب و باور نکردنی. ولی از همه اینا عجیبتر شاید این بود که من چن سال پیش اصلاً ژاپن نرفته بودم و عجیبترش این بود که اصلاً دختری به نام نارازاکی تو ژاپن وجود نداشت، ولی چیزی که اصلاً عجیب نبود این بود من دوست داشتم تو این چن خط حس حسادت تو رو تحریک کنم، شاید به اندازه همین چن خط حسادت، عاشقم میشدی. حسادت اولین قدم تو راه دوست داشتنه.
۴. داستان عاشقانه غمگین جرات ابراز عشق
وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد .به اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه.
اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست. من جزومو بهش دادم.
بهم گفت:
”متشکرم”.
میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم.
من عاشقشم.
اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم.
تلفن زنگ زد.
خودش بود .
گریه می کرد.
دوستش قلبش رو شکسته بود.
از من خواست که برم پیشش.
نمیخواست تنها باشه.
من هم اینکار رو کردم.
وقتی کنارش نشسته بودم، تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از ۲ ساعت دیدن فیلم و خوردن ۳ بسته چیپس، خواست بره که بخوابه، به من نگاه کرد و گفت:
”متشکرم ” .روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت:
”قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد” .
من با کسی قرار نداشتم.
ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم، درست مثل یه “خواهر و برادر”. ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی، ایستاده بودم، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود.
آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم.
به من گفت:
”متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم ” .
یه روز گذشت ، سپس یک هفته، یک سال … قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید.
من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره.
میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد، و من اینو میدونستم، قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی، با وقار خاص و آروم گفت:
تو بهترین داداشی دنیا هستی، متشکرم.
میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم. من عاشقشم.اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .
نشستم روی صندلی، صندلی ساقدوش، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه، من دیدم که “بله” رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد.
با مرد دیگه ای ازدواج کرد.
من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه.
اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم. اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت:
”تو اومدی ؟ متشکرم”
سالهای خیلی زیادی گذشت.
به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود:
” تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما …. من خجالتی ام … نمیدونم … همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ….ای کاش این کار رو کرده بودم ……………..”ا