این کتاب موضوعات روانشناسی را در قالب داستان به خوبی بیان میکند. هنر بزرگی است کسی مباحث پزشکی و روانشناسی را در قالب داستان بنویسد و در عین حال گیرایی نیز داشته باشد. این کتاب تا صفحه آخر و خط آخر جذابیت دارد و چیزهای زیادی را برای یادگیری دارد.
ترسیم فضای کتاب به گونهای است که مخاطب را به حال و هوای داستان میبرد، یعنی سالهای انتهایی قرن نوزدهم و گفتگوهایی که بین نیچه و برویر در جریان است.
جملههای برگزیده از کتاب وقتی نیچه گریست
- ناگهان ذهن برویر دست از پرگویی برداشت. او زنی بود با زیبایی غیرمعمول: پیشانی برجسته، چانهای محکم و خوشتراش، چشمانی به رنگ آبی روشن، لبانی شهوانی و گیسوانی که از روشنی، نقرهفام مینمود و چنان بیپروا بالای سر جمع شده بود که گوشها و گردن بلند و ظریفش را نمایان کرده بود. برویر با اشتیاقی خاص، مجذوب طرههای مویی شد که با سرکشی از هر طرف پایین ریخته بود.
- برویر احساس کرد سرخ شده است و دیگر نمیتواند نگاه خیرهی او را تاب آوَرَد. «آنچه سعی دارم بگویم این است که شاید هدفم از این سخن گفتن غیرمستقیم، تنها طولانی کردن زمانی است که با شما سپری میکنم»
- برتا زنی است با شخصیت نابالغ و از نظر جنسی رشدنیافته، کودکی که ناشیانه به قالب زنی درآمده است.
- گرچه این عبارت به نظر برویر جسورانه و مردانه بود، ولی هرچه به زبان این زن جاری میشد بیعیبونقص و عادیترین روش زندگی و تکلم به نظر میآمد.
- برویر درحالی که بازویش را بیشتر به خود نزدیک میکرد، گفت: «هرگز از رد کردن دعوتی تا این اندازه افسوس نخورده بودم. ولی وقت آن رسیده که برگردم و تنها هم برگردم. همسر دوستداشتنی ولی نگرانم، حتما پشت پنجره منتظر است و من وظیفهی خود میدانم که نسبت به عواطف او حساس باشم.»
لو بازویش را بیرون آورد، محکم و قاطع روبهروی او ایستاد و گفت: البته، اما کلمهی “وظیفه” برای من سنگین و طاقتفرساست. من هم وظایفم را در یک چیز ــ ابدی کردن آزادیام ـــ خلاصه کردهام. - پس از راهنمایی دوشیزه لو سالومه به داخل دفتر، برویر صندلی سنگینی با روکش چرمی سیاه به او تعارف کرد. خود نیز در صندلی کنارش جای گرفت و نتوانست جلو اظهارنظرش را بگیرد: «می بینم ترجیح میدهید کارهایتان را خود انجام دهید. فکر نمی کنید این رفتارْ مردان را از لذت خدمت به شما محروم میکند؟»
- او معتقد است چیزی به نام کمک به دیگری وجود ندارد، بلکه هرکس میخواهد بر دیگری مسلط شود و بر اقتدار خود بیفزاید.
- به ذهن یکدیگر راه مییافتیم، به طوری که او میگفت مغزهای ما خواهر و برادر توأمان هستند.
- او واژهی عفیفانه را چنان شکوهمند و محکم ادا کرد که موضوع کاملاً روشن شود و در عین حال، لحنش نرمشی داشت که سرزنشبار جلوه نمیکرد. «ولی ما آرمانگرایان آزاداندیشی هستیم که محدودیتهای اعمالشده از سوی جامعه را رد میکنیم. ما به توانایی خود در آفرینش ساختار اخلاقی خاص خود ایمان داریم.»
- اوه، فرستادن این همه اطلاعات به داخل مغز، آن هم از یک روزنهی سه میلیمتری وسط عنبیه، چه مشقت بیپایانی است!»
- میدانست که دیگر با برتا هم «ما» معنایی ندارد. هرگاه میتوانست از خاطرات کهنه و تکراری برتا بگریزد ـ عطر بادامی که از پوستش برمیخاست، سینهی برجستهاش که داخل لباس نمایان بود، گرمای بدنش زمانی که در حالت خلسه به او تکیه میکرد ـ هرگاه میتوانست از همهی اینها فاصله بگیرد و از دور به خودش و این قضایا بنگرد، درمییافت که برتا برای او خیالی بیش نیست.
- در واقع، چنان در قالب نقش خود فرو رفته بود که از خود واقعیاش چیزی دیده نمیشد.
- با وجود بنیهی قوی ـ حدود 185 سانتیمتر قد و 75 کیلو وزن ـ کیفیتی مرموز و خیالی در این اندام بود، طوری که حس میکردی دستت از میانش عبور میکند.
- برویر معتقد بود لذت مورد مشاهده بودن چنان عمیق است که شاید رنج حقیقی از کهنسالی، داغدیدگی و یا داشتن عمر بیشتر نسبت به کسانی که دوستشان داریم، هراس از ادامه دادن به زندگیای است که در آن دیگر کسی قادر به مشاهدهی ما نباشد.
- نیچه در حالی که با انگشت به شکمش میزد، ادامه داد: «پروتوپلاسم بیچاره! من، چرایی در زندگی دارم، بنابراین با هر چگونهای خواهم ساخت. تنها ده سال دیگر پیش رو دارم، فرصتی برای انجام دادن یک مأموریت.» به شقیقهاش اشاره کرد و گفت: «ذهن من آبستن است. آبستن کتابهایی که درآن نضج گرفته، باری که تنها من قادر به حمل آنم. گاهی سردردهایم را درد زایش مغزی میانگارم».
- ولی بهبود آنها به این معنا بود که راه گریز از ناامیدی را در فرار بهسوی مرگ یافتهاند.
- نکند نیچه یک خودبیمارانگار وسواسی بود؟ برویر خودبیمارانگاران پرگو و ترحمانگیز زیادی دیده بود که از توصیف امعاواحشای خود لذت میبردند. ولی چنین بیمارانی بسیار تنگنظرانه به جهان مینگرند و گفتگو با آنها بسیار کسلکننده است! جز بدن خود، به چیز دیگری فکر نمیکنند و به چیزی جز آنچه به سلامتشان مربوط است علاقهای ندارند.
- نیچه درحالی که از این تاخیر عذرخواهی میکرد، گفت: «خانهبهدوش بودن مرا مجبور کرده که تنها یک دست لباس داشته باشم. بنابراین، هرگاه نوبت استراحت این لباس میرسد، باید از آسایشش مطمئن شوم».
- درحال قدم زدن، سردستی یادداشتهایی برمیدارم که اغلب بهترین بخش کارم است. وقتی راه میروم، لطیفترین افکار به سراغم میآید».
- برویر میان صحبت پرید: «بعد از چهار پنج مایل پیادهروی، متوجه میشوم که پیچیدهترین مسائل را حل کردهام».
- نیچه ادامه داد: «دستیابی به حقیقت از عدم اعتقاد و تردید آغاز میشود، نه از میلی کودکانه که کاش این طور میشد!
- مطمئنم شما نیز تصدیق می کنید که ما خود خدا را آفریدهایم و اکنون نیز همگی دست به دست هم داده و او را کشتهایم.
- این انتخابِ یک انسان نیست. یک انتخاب انسانی نیست، بلکه چنگ زدن به وهمی خارج از خود است. انتخابی چنین فوق طبیعی همیشه سستکننده است. همیشه انسان را از آنچه هست پستتر می کند. من شیفتهی انتخابیام که ما را به بیشتر از آنچه هستیم بدل کند.
- مردن دشوار است. من همیشه معتقد بودهام که آخرین پاداشِ مرده این است که دیگر نخواهد مرد.
- نیچه پاسخ داد: «مطمئن باشید در مورد وضعیت پزشکیام، چیزی را ناگفته نگذاشتهام. ولی تا بخواهید افکاری دارم که نمیتوان کسی را در آن ها شریک کرد! شما مشتاق گفتگویی هستید که چیزی در آن پنهان نشود. من معتقدم که نام واقعی چنین موقعیتی دوزخ است. آشکار کردن خویش بر دیگری پیشدرآمد خیانت است و خیانت بیزاری میآورد. این طور نیست؟»
- از کوچکترین دانهی پرسشی که بر این زمین حاصلخیز میافتاد فکری جوانه میزد و مبدل به درختی پرشاخوبرگ و سرسبز میشد.
- گریزی از این نتیجه نیست. درواقع، بیشتر زندگی ما زیر سلطهی غرایز است. شاید نمایشهای ذهنیِ آگاهانهی ما تنها اندیشهی بعد از عمل هستند: عقایدی که پس از عمل پدید میآیند و توهم قدرت و تسلط را به ما القا میکنند.
- برویر ادامه داد: «من معتقدم که فرد ممکن است با گزینش راهی که به افزایش فشارهای زندگی میانجامد، ناخودآگاهانه بیماریاش را انتخاب کند. وقی فشار به میزان کافی افزایش یافت و یا مزمن شد، بعضی دستگاههای آسیبپذیر بدن را هدف قرار میدهد. هدفِ میگرن دستگاه عروقی است. بنابراین متوجه هستید که من از یک گزینش غیر مستقیم سخن میگویم. فرد بیماریاش را مستقیماً انتخاب نمیکند، بلکه فشار را برمیگزیند و فشار است که بیماری را انتخاب میکند.»
-
- نیچه تسلیم شد: این انگیزهها دستکم رنگوبویی از صداقت دارند. خوب که فکر میکنم، انگیزهی دیگری هم هست. من آن جملهی “بشو، هر آنکه هستی” را پسندیدهام. من آنقدر توانگر نیستم که از عهدهی اینهمه کمک برآیم.
- نیچه سرش را میان دستها گرفت و با چشمان بسته شروع کرد به سخن گفتن: «دکتر برویر، مرا میبخشید. نمیخواستم سخنانتان را قطع کنم، ولی میترسم مغزم چنان تنبل شده باشد که آنچه را میخواهم بگویم فراموش کنم. زمانِ خطورِ فکرِ نوظهور بهترین زمانِ صحبت دربارهی آن است.
- گزارش بینظیری است، دکتر برویر: جامع و قابلفهم و برخلاف گزارشهای بسیاری که تاکنون دریافت کردهام، عاری از اصظلاحات نامأنوس تخصصی که شبههی دانشوری پدید میآورد ولی در واقع زبان جهالت است.
- ناامیدی بهایی است که فرد برای خودآگاهی میپردازد.
- برویر ادامه داد: «و ما همانطور که زمانی خدا را آفریدهایم، اینک او را کشتهایم و حال نمیدانیم بدون اساطیر مذهبیمان چگونه سرکنیم.
- بسیار خوب، پس مرا نجات دهید! آزمایشتان را روی من انجام دهید! من نمونهی مناسبی هستم. من خدا را کشتهام. هیچ گونه اعتقادی به ماوراءالطبیعه ندارم و درحال غرق شدن در پوچگرایی هستم. نمی دانم چرا باید زندگی کنم! نمیدانم چطور باید زندگی کنم.
- اگر امیدوارید که نقشهای برای نوع بشر و یا تعداد معدودی از خواص طراحی کنید، آن را روی من پیاده کنید. روی من تمرین کنید. ببینید چه چیزی مؤثر است و چه چیزی بیفایده. چنین تجربهای اندیشهتان را نیرومند میکند.
- تصادفاً این دکتر برویر تو اَبَر نمونهای حساس و مشتاقِ صعود است.
- اجازه دهید موضوع را روشن کنم. این افکار را بیگانه میخوانم به این دلیل که بهنوعی مرا از خارج خودم مورد هجوم قرار میدهند. نمیخواهم بهشان فکر کنم، ولی زمانی که به آنها دستور میدهم از ذهنم دور شوند، تنها برای مدت کوتاهی میگریزند و خیلی زود، آرام و تدریجی، دوباره به ذهن رسوخ میکنند.
- برویر با تبسمی بر لب اندیشید: این مرد هم مثل زیگ هیچ چیز را فراموش نمیکند و به بیان جزئیات بیماری برتا پرداخت: «ضمناً لازم است بدانید که این آنا زنی بود بیست و دو ساله، بسیار باهوش، تحصیل کرده و به شکل حیرتانگیزی زیبا. نسیم یا بهتر بگویم گردبادی از نشاط برای یک مرد چهل سالهی روبهپیری! آیا هرگز با چنین زنانی برخورد داشتهاید؟
- روز من به دو بخش تقسیم شده بود: زمانی که با برتا میگذشت و زمانی که به انتظار دوباره با او بودن سپری میشد!
- دارم گوش میدهم. من گاه با چشمان بسته بهتر میبینم.
- او چنگالهای خونینشان را میلیسد. آن دیگری او را در اسارتی پایدار زنجیر کرده است. ولی این یکی را من بیشتر میپسندم. دستکم چنگالهایش را پنهان نمیکند!
- اگر من آفرینندهی تو بودم، سلامت بیشتری به تو ارزانی میکردم، بسیار بیش از آنچه سزاوار توست.
- برویر بیدار شد و در بستر ماند و به تپش قلب خود گوش فرا داد. کوشید خود را با تکالیف ذهنی آرام کند. نخست تعجب کرد که چرا اشیایی که در میانهی روز روشن و بیخطر به نظر میآیند، ساعت سهی صبح، این گونه وحشت میپراکنند.
- خیلی زود ملکهی ذهنش برتا، به صحنه آمد، باقی افکار را بیمعنا و پراکنده کرد و تمامی توجه او را به خود فراخواند.
- زمانی یک طبیب سوئیسی به من توصیه کرد وقتم را با فکر کردن به رویاها تلف نکنم، زیرا آنها چیزی نیستند جز فضولاتی تصادفی و بیفایده که شبها از ذهن به بیرون میتراوند. ولی من با او موافق نیستم. او معتقد بود مغز انسان هر 24 ساعت یک بار نظافت میکند و افکار اضافی روزانه را به داخل رؤیاها میراند.
- اینجا گفتهاید دربارهی نظر همکارانتان حساسید. من افراد زیادی را میشناسم که از خود بیزارند و برای رفع آن، میکوشند نظر مثبت دیگران را به خود جلب کنند. ولی این راه حلْ نادرست و در حکم تفویض اقتدار به دیگران است. وظیفهی شما این است که خود را همانطور که هستید بپذیرید، نه آنکه به دنبال راهی برای مقبولیت یافتن نزد من باشید.
- هدف نهایی این است که از عقاید دیگران بینیاز شویم. ولی راه رسیدن به این هدف این است که بدانم از رنگ جماعت فاصله نگرفتهام. نیازمند آنم که همهچیز خودم را بر دیگری آشکار کنم و بیاموزم که من هم یک انسانم.
- آیا بهتر نیست پیش از تولیدمثل بیافرینیم و برازنده شویم؟ وظیفهی ما در قبال زندگی، آفریدن موجودی برتر است، نه تولید موجودی پستتر. هیچچیز نباید به تکامل قهرمان درونی شما خللی وارد کند. اگر شهوت راه بر این تکامل میبندد، باید بر آن نیز چیره شد.
-
- نیچه که گِلههای برویر به وضوح برش بیاثر بود، مانند معلمی که به پسر بچهی عجولی پاسخ میدهد، گفت: «بهموقع چگونه غلبه کردن را به شما خواهم آموخت. شما میخواهید پرواز کنید، ولی پرواز را نمیتوان با پرواز آغاز کرد. ابتدا باید چگونه راه رفتن را به شما بیاموزم. نخستین گام در راه رفتن درک این نکته است: کسی که از خویش تبعیت نکند، دیگری بر او فرمان خواهد راند. سهلتر و بسیار سهلتر است که از دیگری اطاعت کنی، تا خودْ راهبر خویش باشی.
- باید میان آسایش و جستجوی حقیقت یکی را برگزید! اگر علم را برمیگزینید، اگر میخواهید از زنجیرهای آرامش بخشِ فوقطبیعی رهایی یابید، اگر همانطور که ادعا کردید خوش دارید که از ایمان بپرهیزید و بیدینی را در آغوش کشید، دیگر نمیتوانید در آرزوی آسایشهای حقیرِ ایمانآورندگان باشید! اگر خدا را میکشید، باید پناهگاه معبد را نیز به فراموشی سپارید.
- ناگهان روشنترین قاعدهی زندگی را دریافتم: اینکه زمان بازنمیگردد و زندگیام در حال تلف شدن است.
- خوشبخت؟ واژهی غریبی است! من نزدیک شدن به مرگ را آموختم؛ آموختم که ناتوان و بیارزشم؛ آموختم که زندگی فاقد هدف باارزش حقیقی است، و تو این را خوشبختی مینامی.
- هرچه بیریاتر باشم و کمتر به دستکاری اوضاع بپردازم، بهتر است. او، مانند زیگ، چشم عقاب دارد و نیرنگ را در هر لباسی بازمیشناسد.
- باوجوداین، روشن بود که او به خلوت خویش بها میدهد. هرگز مکالمهای را آغاز نمیکرد.
- تصویر او پیوسته به ذهنش هجوم میآورد و از نیرویی که برای برویر و زرتشت لازم داشت و نیز از سعادت برخورداری از روزهای بیدردی لوزون میکاست.
- رنجش؟ البته که نه. ولی از زمان کوتاهی که میتوانم به شما اختصاص دهم آزردهام. شاید تنها یک ربع فرصت داشته باشیم. وقتی لو آرام و باوقار و مانند اینکه همهی فرصت دنیا را در اختیار دارد بدون تعارف نشست، برویر نیز یک صندلی پیش کشید و کنارش قرار گرفت.
- برویر پاسخ داد: صحنهپرداز ذهن من، همان که تصمیم میگیرد تصاویری از برتا و خانهی درحال سوختنم را بهسوی من بفرستد، چندان منطقپذیر به نظر نمیآید.
- تو هم باید یاد بگیری که ریشخند کنی! سلامتی در این است.
- بگذار افکارت جریان یابند، در بند مراقبت از آنها نباش.
- درواقع از دیگرانی که به تنهاییام دستبرد میزنند، ولی همراهی و مصاحبتی ارزانیام نمی کنند بیزارم.
- تنها همراهم زمان است.
- یک بینش نو! نیچه برای من همان است که من برای برتا بودم. برتا عقل و دانشم را بیش از آنچه واقعاً بود میدید، هر واژهام را محترم میشمرد.
- میدانی مونتنی در مقالهاش در مورد مرگ توصیه میکند در اتاقی زندگی کنید که پنجرهای رو به گورستان داشته باشد؟ او میگوید این منظره ذهن انسان را روشن میکند و اولویتهای زندگی را در نظرش میآورد. آیا گورستان بر تو هم چنین اثری دارد؟
- برویر سر فرود آورد: من دلباختهی آن مقالهام! زمانی بود که رفتن به گورستان برایم تجدید حیات بود. چند سال پیش، زمانی که در کار دانشگاهی شکست خوردم، آرامش خود را میان مردگان یافتم. گورها آرامم میکردند و جزئیات زندگی را در نظرم بیاهمیت جلوه میدادند.
- منظورم این است که نمیتوان به زنی عشق ورزید و چشم بر زشتیهای نهفته در زیر پوست ظریفش نبست: خون، عروق، چربی، مخاط، مدفوع و همهی چیزهای چندشآور فیزیولوژیک. عاشق باید چشم بر هم نهد و حقیقت را انکار کند. و این دروغ و زندگی دروغین برای من مرگِ مجسم است.
- دوست من، نمی توانم بگویم چطور متفاوت زندگی کنی، چون با این کار باز با نقشهی دیگران خواهی زیست.
- به ابدیت فکر کن. مجسم کن که تا بینهات به گذشته مینگری. زمان تا ازل به عقب بازمیگردد. اگر زمان تا بینهایت به عقب بازگردد، آیا هرآنچه ممکن است اتفاق بیفتد، نباید پیش از این اتفاق افتاده باشد؟
- من به شاگردانم میآموزم که نباید زندگی را با نوید زندگی دیگری در آینده اصلاح کرد یا از بین برد. آنچه جاودانه است این زندگی و این لحظه است. هیچ زندگی دیگر و هدفی که این زندگی رو به آن داشته باشد یا قضاوت و دادگاهی در میان نیست. این لحظه تا ابد خواهد بود و تو، به تنهایی، تنها شنوندهی خویش هستی.
- باید پیش از “ما” شدن، نخست “من” شوم.
- من نمیتوانم به تو بگویم چطور میتوانی آزاد باشی، ماتیلده. نمیتوانم راه را برایت مشخص کنم، چون آن راه دیگر راه تو نخواهد بود.
- بوی عطر برتا به مشامش رسید. آن را با ولع به درون داد و درد اشتیاقی عمیق وجودش را درنوردید.
- خسته بود؛ تکیه داد، چشمانش را بست و به خیال برتا پناه برد.
- برویر متوجه شد که اکنون میتواند با ارادهی خویش تصویر برتا را فراخواند یا آن را مرخص کند. وقتی او را فرا میخواندْ بلافاصله در هر حالت یا وضعیتی که او میخواست ظاهر میشد. ولی دیگر اختیاری نداشت؛ تصویرش ثابت می ماند تا زمانی که برویر به حرکت درآوَرَدش. اتصالات سست شده بود؛ هم آنچه او را به برتا متصل میکرد و هم آنچه برتا را بر او مسلط میگرداند.
- ولی حالا دیگر هیچ ندارم. هیچ همه چیز است! برای نیرومند شدن، ابتدا باید ریشههایت را در هیچ فروبری و رویارویی با تنهاترین تنهاییها را بیاموزی.
- وظیفه، وظیفه! تو با این پاکدامنیهای حقیر، خود را هلاک خواهی کرد. شرارت را بیاموز. خودِ نوینت را بر خاکستر خودِ پیشین بنا کن.
- شاید فرد ناگزیر شود پیش از آنکه یکی از این نقشها بر تمامی افکارش حاکم شود آن را بهزور از ذهن براند.
نباید اجازه دهی زندگیات تو را زندگی کند. - وقتی دریافت ماتیلده نیز رزمندهای در جدال با زمان بوده است، از درد به خود پیچید. گونههایش فاقد شیار بود، هنوز چنین اجازهای به زمان نداده بود، ولی نتوانسته بود در تمامی جبههها از خود دفاع کند و چروکهای ظریفی بر گوشهی دهان و چشمانش خودنمایی میکردند.
- منظورم این بود که برای ارتباط واقعی با یک فرد، ابتدا باید با خود مربوط شد. اگر نتوانیم تنهاییمان را در آغوش کشیم، از دیگری بهعنوان سپری در برابر انزوا سود خواهیم جست. تنها زمانی که فرد بتواند همچون شاهینْ بینیاز از حضور دیگری زندگی کند، توانایی عشق ورزیدن خواهد یافت؛ تنها در این صورت است که بزرگ شدنِ دیگری برایش مهم میشود. پس اگر فردی نتواند از یک زناشویی دست بکشد، آن زناشویی حکم مجازات را خواهد داشت.
پس تو میگویی تنها راه حفظ زناشویی توانایی ترک آن است؟ این واضحتر است. لحظهای فکر کرد. «این قانون برای فرد مجرد بسیار آموزنده است، ولی برای یک مرد متأهل، همچون یک معمای بزرگ است. من چه استفادهای می توانم از آن بکنم؟ مانند کوشش در بازسازی یک کشتی در میان امواج دریاست». - من نیز با مرزهای خویش مواجهم. محدودیت در برقراری ارتباط.
- این زن، لو سالومه، ذهنم را مورد هجوم قرار داده و در آن خانه کرده است. هنوز نتوانستهام او را بیرون برانم. روز و حتی ساعتی نیست که به او فکر نکنم.
- نیچه بانگ زد: «حقیقت با حروف درشت! فراموش کردم بگویم یوزف، که هنوز مانده است تا دانشمندان بیاموزند که حقیقت نیز خود وهمی بیش نیست، وهمی که بی آن نمیتوان زیست.
- از آموزههای آن روز، این بصیرت از همه نیرومندتر بود که متوجه شدم من به برتا مربوط نیستم، بلکه به معانیای متصل هستم که خود به او نسبت دادهام، معانیای که هیچ ارتباطی به او ندارند. تو مرا متقاعد کردی که هرگز او را آنچنان که بود ندیدهام؛ که هیچیک از ما حقیقتاً دیگری را آنطور که هست نمیبینیم.
- نیچه که چهره را با دست پوشانده بود سر تکان داد: «عجیب است، ولی در همان لحظهای که برای نخستین بار در زندگیْ تنهاییام را با تمام ژرفا و ناامیدیاش آشکار کردم، درست در همان لحظهی خاص، تنهایی ذوب شد و از میان رفت! لحظهای که گفتم هرگز لمس نشدهام، همان لحظهای بود که برای نخستین بار به خود رخصت لمس شدن دادم. لحظهی خارقالعادهای بود، انگار که تکه یخی عظیم و درونی ناگهان شکاف برداشت و خرد شد.