جامعه
بررسی مسائل و مشکلات موجود در جامعه
2 سال پیش / خواندن دقیقه

داستان تلخ اما واقعی در ترمینال تهران | از تعداد زیاد دختران فراری تا کاسبی جدید متکدیان با تکدی بلیط اتوبوس

هوای سالن گرم‌تر است. روی صندلی‌های فلزی سالن جای سوزن انداختن نیست. مسافران تمام صندلی‌ها را اشغال کرده‌اند و آخرین پچ‌پچ‌های پیش از سفرشان تمام سالن را برداشته. از گوشه سالن صدای همهمه به گوش می‌رسد. سرها به سمت صدا می‌چرخد.

داستان تلخ اما واقعی در ترمینال تهران | از تعداد زیاد دختران فراری تا کاسبی جدید متکدیان با تکدی بلیط اتوبوس

به نقل از همشهری محله، مردی میانسال ساکش را روی زمین گذاشته و میان جمعیت فریاد می‌زند. از سرماست یا از سر استیصال؛ دارد به خود می‌لرزد. بلند بلند می‌گوید: «پول ندارم. بلیت می‌خواهم که برگردم.»

مددکاران پایگاه خدمات اجتماعی پایانه، خود را به جمعیت می‌رسانند و مرد میانسال را که حالا دیگر آرام شده به دفترشان راهنمایی می‌کنند. مرد ساکش را روی زانو می‌گذارد و سر درددلش باز می‌شود: «یک هفته پیش برای کار به تهران آمدم و سراغ یک مؤسسه کاریابی رفتم. ۵۰۰ هزار تومان از من گرفتند که کار پیدا کنند. هر جایی که معرفی کردند رفتم اما خبری نشد که نشد. حالا همه پولم تمام شده و گرسنه‌ام. می‌خواهم به شهرمان برگردم ولی هنوز دلم به رفتن نیست. اگر کار پیدا کنم می‌مانم و برای خانواده‌ام پول می‌فرستم.»

مدارکش را از لای خرت و پرت‌های داخل ساک بیرون می‌کشد و به مددکاران می‌دهد. چشمش به لباس‌های چروکیده توی ساک که می‌افتد می‌گوید: «دیشب را در محوطه پایانه خوابیدم. معتادها دیدند غریبه‌ام، دوره‌ام کردند. تمام شب خواب و بیدار بودم که نکند سراغ وسایلم بروند. صبح که بیدار شدم و از سرما می‌لرزیدم دیدم تلفن همراهم نیست.» مددکاران اطلاعاتش را روی برگه‌ معرفی به یک مؤسسه کاریابی ثبت کرده‌اند. حالا دوباره امید ماندن و کار پیدا کردن در او زنده شده است.



از داستان‌های درراه‌ماندگان

هنوز در ورودی دفتر پایگاه خدمات اجتماعی باز است که پسرکی نوجوان و مردی میانسال سرزده وارد می‌شوند. مسئول یکی از تعاونی‌ها هم همراهشان است. مسئول تعاونی به مددکاران می‌گوید: «این آقا لطف کرده و پول بلیت این پسر را حساب کرده.»


این را می‌گوید و از دفتر بیرون می‌رود. قضیه از این قرار است که پسرک خود را مسافری در راه مانده معرفی کرده و یکی دیگر از مسافران هم پول بلیت را حساب کرده است. حالا مرد خیر، پسرک را تا اینجا همراهی کرده که از داستان او مطمئن شود. مددکاران از پسر نوجوان شماره تلفن پدرش را می‌خواهند. پسرک ماسک بزرگی بر صورتش دارد و آن را تا چشم‌ها بالا کشیده. پای راستش غیرارادی تکان می‌خورد. اضطراب در چشم‌هایش موج می‌زند.

شماره را به مددکاران می‌دهد و می‌گوید: «می‌خواهم برگردم شهرمان، زاهدان.» پسرک در مواجهه با سؤال‌های بعدی حرف تازه‌ای ندارد. مددکاران شماره‌ها را می‌گیرند تا دلشان از بابت داستان پسرک قرص شود. پایانه پر است از اینجور قصه‌ها. داستان پسرها و دخترهای نوجوان، زنان و مردان سالخورده و خانه‌ به دوشی که پول برگشت به شهرشان را ندارند. همیشه هم قصه‌ها واقعی نیست. گاهی‌ترفندی است برای کسب درآمد؛ کلاهبرداری مظلومانه‌ای در لباس مسافران درراه مانده.

«سید محسن شریعت» مسئول یکی از تعاونی‌ها می‌گوید: «همه آنها داستانی شبیه به هم دارند؛ بعضی‌ها واقعی است و برخی هم کلاهبرداری. مسافر خیری پیدا می‌کنند تا برایشان بلیت بخرد. بعد که بلیت را گرفتند، موقع حرکت اتوبوس به تعاونی می‌گویند از سفر منصرف شدیم و با کسر ۱۰‌درصد جریمه، بقیه پول را به جیب می‌زنند.» پایگاه خدمات اجتماعی، تعاونی‌ها و رانندگان نیکوکار اما داستان‌های واقعی را تا انتها پی می‌گیرند؛ تا وقتی که مسافر در راه مانده، سوار اتوبوس شود و پایانه پرقصه و پرغصه را به مقصد شهرش ترک کند.

داستان تلخ اما واقعی در ترمینال تهران | از تعداد زیاد دختران فراری تا کاسبی جدید متکدیان با تکدی بلیط اتوبوس

بلیتی برای رسیدن به ناکجا

نزدیک غروب، باران‌بند آمده و ابرها کنار می‌روند. اتوبوس ولوو خسته از راه طولانی گوشه پایانه آرام می‌گیرد. مسافران یک به یک ساک‌ها را زیر بغل می‌زنند و هرکدام راهی مقصدی می‌شوند. مسافر صندلی آخر اتوبوس قصد پیاده شدن ندارد انگار. از پشت شیشه اتوبوس، گیج و مضطرب دور شدن مسافرها را تماشا می‌کند.

چند دقیقه‌ای طول می‌کشد تا دخترک چشم از گوشی تلفن همراهش بردارد و با قدم‌های مردد روی صندلی‌ فلزی سالن بنشیند. شبیه مسافرهایی نیست که به مقصد رسیده باشند. پاهایش انگار رسیدن را باور ندارند و چشم‌هایش هم. مدام به کسی زنگ می‌زند و با پیام رد تماس روبه‌رو می‌شود. هر بار چیزی روی صفحه می‌نویسد؛ اما پیام‌هایی که انگار قرار است تا ابد بی‌پاسخ بمانند، پتک سنگین واقعیت را بر سرش می‌کوبد.

مددکاران که سراغش می‌روند، اول دلش به حرف زدن نیست. هنوز ته مانده‌های امید را از آن سوی تلفن همراه جست وجو می‌کند. ناگهان بغض فروخورده‌اش می‌ترکد و میان هق‌هق‌ها تکرار می‌کند: «جواب نمی‌دهد.» از کاشان برای ملاقات با پسری که در اینترنت با او آشنا شده بود خود را به تهران رسانده است. بعد معلوم می‌شود از خانه فرار کرده و خانواده‌اش بی‌اطلاع‌ هستند. اشک‌ها امانش نمی‌دهند اما حالا که مطمئن شده وعده آن پسر پوچ است، از خشونت ناپدری‌اش می‌گوید و خانه‌ای که دیگر جای ماندن نبود. مددکاران اطلاعات دختر ۱۶ ساله را ثبت می‌کنند. با مادرش تماس می‌گیرند و هماهنگی‌های لازم با بهزیستی انجام می‌شود.

«زهرا عین‌علی» یکی از مددکاران می‌گوید: «داستان دخترانی که از خانه فرار کرده‌اند، ماجرای تکراری پایانه است. اگر همین‌جا و در همین قدم نخست به آنها کمک نکنیم معلوم نیست سر از کجا درآورند و طعمه چه افراد سودجویی شوند.» مسئولان تعاونی‌ها و رانندگان اتوبوس اما پیش از دیگران از قضیه این دختران باخبر می‌شوند. «حسین گودرزی» مسئول یکی از تعاونی‌ها می‌گوید: «نگاه‌های گیج و مبهوت، اضطراب و ظاهر نامتعارف ویژگی مشترک آنهاست. بیشترشان سن و سالی ندارند. متأسفانه اینجا و بیرون از پایانه موادفروش‌ها و افراد ناباب پرسه می‌زنند که منتظر سوءاستفاده از این دختران هستند. ما آنها را به مددکاران معرفی می‌کنیم تا مشکلشان بررسی شود.»

شاید از نوشته‌های زیر خوشتان بیاید
نظر خود را درباره این پست بنویسید ...

منوی سریع