جامعه
بررسی مسائل و مشکلات موجود در جامعه
3 سال پیش / خواندن دقیقه

داستان تلخ اما واقعی گسترش فقر در پاتاوه | یک مغازهدار: روزی ۵هزار تومان فروش دارم | پول نداریم تخممرغ هم بخریم | خانههایی بدون دستشویی و حمام!

محرومیت، بیکاری و در سال‌های اخیر خشکسالی بخشی از مردمان روستا را مجبور به مهاجرت و حاشیه‌نشینی در اطراف شهرهایی مانند اصفهان، یاسوج و شیراز کرده است و اهالی این روستاها به امید دستیابی به درآمدی برای گذران زندگی حاشیه‌نشینی را به کشاورزی در روستای خود ترجیح داده و سرنوشت خود را فرسنگ‌ها دورتر از زادگاه خود جست‌وجو می‌کنند.

 به نقل از ایلنا، روزگاری شغل اصلی مردمان دهستان پاتاوه از توابع شهرستان دنا در استان کهگیلویه و بویراحمد کشاورزی بود، اما به گفته اهالی این دهستان این روزها به دلیل کم‌آبی همه نمی‌توانند برنج بکارند، و خیلی‌ها که روی زمین کارگری می‌کردند، این‌ روزها مجبورند، خانه و دیار خود را رها کرده و به شهرهایی مانند یاسوج و اصفهان بروند تا بتوانند درآمدی برای گذران زندگی در حاشیه شهرها داشته باشند.




روز جمعه است و خیابان‌ها تقریبا خلوت، پیرمردی در جلوی مغازه‌اش نشسته بدون اینکه مشتری برای اجناس محدود مغازه‌اش باشد، نزدیکش می‌شوم و می‌پرسم آب معدنی دارد؛ می‌گوید: «نه» از او درباره وضعیت کار و کاسبی‌اش می‌پرسم، می‌گوید: «کار و کاسبی خوابیده و کساد است. روزی ۵ الی ۶ هزار تومان هم فروش ندارم چون مشتری نداریم. این کلید را به تو می‌دهم یک ماه اینجا بمون اگر روزی ۱۰ تومان کار کردی من به تو ۱۰۰ هزار تومان می‌دهم.»



روزی ۳۰ هزار تومان درآمد

در حین صحبت با پیرمرد مغازه‌دار هستم که خانمی به ما نزدیک می شود برادرزاده پیرمرد است، او هم حالا به جمع ما اضافه شده و درباره وضعیت کار مردم در این منطقه صحبت می‌کنیم. زن می‌گوید: «اینجا خیلی کار نیست. مردم اکثرا کشاورز هستند و عده‌ای هم که زمین ندارند روی زمین‌های کشاورزی کارگری می‌کنند، اما وقتی کار نباشد مجبور می‌شوند به شهرهای دیگر مانند یاسوج بروند.»

زن ادامه می‌دهد: «ما کرایه نشین هستیم. شوهرم کارگر است و خودم هم از ساعت ۷ صبح تا ۷ شب در نانوایی کار می‌کنم و روزی ۳۰ الی ۴۰ هزار تومان درآمد دارم.»

به گفته اهالی در زمین‌های کشاورزی در این منطقه برنج کشت می‌شود که در سال‌های اخیر کاشت برنج در این منطقه کمتر شده است و صرفا عده‌ای می‌توانند برنج بکارند، بخشی از مردم روستا نیز کارگر هستند و روی زمین مردم کارگری می‌کنند، اما با کاهش کاشت برنج اغلب کارگران مجبور هستند، برای کار به شهرهای اطراف مهاجرت کنند و در حاشیه شهرهایی مانند یاسوج ساکن شوند.

پیرمرد می‌گوید: «همه چیز گران شده، قند، شکر، روغن حتی همین برنجی را که خودمان در همین زمین‌های کشاورزی می‌کاریم کیلویی ۵۰ هزار تومان است، اینجا چه کسی می‌تواند با چنین قیمتی برنج بخرد.» برادرزاده‌اش می‌گوید: «شاید هر ۲۰ الی ۲۵ روز هم نتوانم مرغ بخریم، خیلی از خانواده‌ها همان را هم نمی‌توانند بخرند. وضع خیلی بد است.»


زندگی در چادر!

در ادامه صحبتم با پیرمرد مغازه‌دار و برادرزاده‌اش، زن می‌گوید: «اینجا چند خانواده هنوز هم در چادر زندگی می‌کنند.» از او آدرس یکی از این خانواده‌ها را می‌پرسم، می‌گوید: «آن سربالایی را می‌بیینی همان جا که دکل مخابرات است، سمت راست که بروی می‌توانی آن‌ها را ببینی.» از سربالایی که بالا می روم در سمت راستم چندین خانه را می‌بینم که از زلزله سال گذشته تخریب شده و در حال ساخت و ساز هستند چند زن و مرد در مقابل خانه ایستاده‌اند، یک چادر هلال احمر در آن میان خودنمایی می‌کند جلو می‌روم. از یکی از اهالی آن‌جا می‌پرسم چه کسی در چادر زندگی می‌کند. زن میانسالی که نامش «حناگلی» است نزدیک‌ می‌شود و می‌گوید: «من، شوهر و مادرم در این چادر زندگی می‌کنیم.»

زنان بیشتری نزدیک‌ ما می‌شوند و زن ادامه می‌دهد: «شوهرم جانباز و بیکار است و ماهیانه ۲ میلیون و ۲۰۰ هزار تومان مستمری از بنیاد جانبازان می‌گیریم. خانه ما در زلزله تخریب شد و با وامی که دولت به ما اختصاص داد، توانستیم اسکلت خانه را بسازیم، اما همه چیز گران است و نمی‌توانیم داخل خانه را کامل کنیم. الان ۱۰ ماه است که در این چادر زندگی می‌کنیم. خانم بیا داخل چادر، وضعیت ما را ببین، با این دو میلیون و ۲۰۰ هزار تومان ما نمی‌توانیم خانه را کامل کنیم. با این حقوق فقط می‌توانیم قسط‌هایمان را پرداخت کنیم.»

با او به داخل چادر می‌روم، پرده مشمایی که برای درامان ماندن از باران نصب شده را کنار می‌زنم، فضای ورودی با تکه‌های پارچه و بنرهای کهنه باقی مانده از بازدید مسئولان و مشما پوشانده شده و یک فضای راهرو مانند ایجاد شده است در انتهای آن هم کمدها و وسایل آشپزخانه دیده می‌شود. فضای داخل تقریبا تاریک است و بعد از ورود، اولین چیزی که در نور اندکی که از بالای کمد به داخل وارد می‌شود توجهم را جلب می‌کند اجاقی است که در داخل دیوار درست شده و سیاهی آن تا بالا رفته است.


داستان تلخ اما واقعی گسترش فقر در پاتاوه | یک مغازهدار: روزی ۵هزار تومان فروش دارم | پول نداریم تخممرغ هم بخریم | خانههایی بدون دستشویی و حمام!


کپسول‌های خالی گاز نیز در سمت دیگری روی زمین کنار هم چیده شده‌اند. از وی می‌پرسم برای هر پر کردن هر کپسول چقدر باید بپردازد و او پاسخ می‌دهد: «۲۰ هزار تومان برای هر کپسول باید بدهیم. هفته پیش که اینجا بارندگی بود باید می‌آمدی و وضعیت ما را می‌دیدی از همه جا آب به داخل می‌آمد و همه وسایلمان خیس شده بود.»

از «حناگلی» درباره فرزندانش می‌پرسم و پاسخ می‌دهد: «هر دو فرزندم ازدواج کرده‌اند. دخترم با همسرش به شهر دیگری رفتند اما شوهرش نتوانست کار پیدا کند و بیماری هم دارد، پسرم هم همین‌جا مستاجر است. تمام امیدم این بود که این خانه را بسازم و آن دو هم بیایند و در اینجا باهم زندگی کنیم که متاسفانه نشد.»

یکی دیگر از اهالی پاتاوه که در کنار ما است می‌گوید: «خانم به ما کمک شده ما منکر این نیستیم که به ما کمک کرده‌اند، ما پای روی حق نمی‌گذاریم به ما کمک شده‌است اما کم بوده و وضعیت ما هنوز بد است و مشکل داریم و مشکلات ما حل نشده باقی مانده است.» وی‌ ادامه می‌دهد: «خانه ما هم در زمان زلزله خسارت دید، اما آن زمان چون درگیر اعدام برادرم بودیم نتوانستیم برای وامی که دولت به زلزله‌زدگان می‌داد اقدام کنیم؛ یعنی به ما هم تعلق می‌گرفت اما ما گرفتار برادرم بودیم و الان آن وام راکد شده است.»

با تعجب می‌پرسم برادرت برای چه اعدام شد و او می‌گوید: «همسر برادر بزرگم پایش لغزیده بود، او هم همسر برادرم را کشت و خودش به زندان رفت و بعد هم اعدام شد.»

همراه او وارد خانه‌شان می‌شوم، خانه از زلزله سال گذشته آسیب دیده است. از او می پرسم اینجا چند نفر زندگی می‌کنند، ادامه می‌دهد: «من، پدر و مادرم و به همراه بچه های برادرم و خواهرم و بچه‌هایش» می‌گوید: «این خانه را می‌بینی حمام و دستشویی ندارد و ما باید به خانه همسایه‌ها برویم و از دستشویی و حمام آنها به طور مشترک استفاده کنیم.»

وی که حدودا ۴۰ سال دارد، درباره چند همسری در این روستا می گوید: «اینجا بیشتر مردها دو یا سه همسر دارند، البته اینطور ازدواج ها کمتر شده اما وقتی خانواده برای نان شبش محتاج باشد برایش فرقی نمی‌کند که مردی که به خواستگاری دخترش آمده زن دارد یا نه، فقط می خواهد یک نان خور کمتر شود. من هم چندین خواستگار با این شرایط داشتم که خودم نخواستم با آنها ازدواج کنم.»

کمی آنطرف‌تر از چادر «حناگلی» انتهای این کوچه خانه‌ای است که دختری ۲۳ ساله در آن زندگی می کند، اسم او فاطمه است و مبتلا به یک بیماری نادر به نام ماکروسفالی است. فاطمه قادر به راه رفتن هم نیست و مادرش در تمام این سال ها در کنار او بوده و او را بردوش می کشیده و اما این روزها مادر هم به دلیل مشکلات جسمانی و دردهای شدید دست، پا و کمرش نمی تواند فاطمه را بغل کند و با خود بیرون ببرد.

مادر فاطمه با بیان اینکه مدت‌هاست دخترش از خانه خارج نشده، می‌گوید: «چند وقت است که می‌گوید من را به مشهد ببر اما من دیگر توان جابجایی فاطمه را ندارم. کاش حداقل یک ویلچر داشت و می‌توانستیم با آن فاطمه را بیرون ببریم.»

فاطمه در کنار گهواره خواهرزاده کوچکش نشسته و هر چند دقیقه یکبار گهواره را تابی می‌دهد تا کودک آرام شود. او حافظه بسیار قوی دارد و هر چیزی را بلافاصله حفظ می‌کند به گفته پدرش فاطمه حافظ کل قرآن است، اما چه فایده که از این کنج تا حیاط هم نمی‌تواند برود


از مادر فاطمه درباره حق پرستاری می‌پرسم و او پاسخ می‌دهد: «نه تنها حق پرستاری نمی‌گیرد، بلکه هزینه وسایل بهداشتی مانند پوشک هم بسیار زیاد است و با توجه به اینکه شوهرش هم بیکار است تامین این هزینه ها برایشان بسیار سخت است.»

وی ادامه می دهد: «یک نوه دو ساله هم دارم که مشکل کلیه دارد و باید روزی یک قرص مصرف کند. قرص هایش را باید از شیراز تهیه کنیم و حدود دو میلیون تومان هزینه ۶۰ قرص آن شده است.»

روی صورت پدر فاطمه آثاری از سوختگی بود؛ درباره علت این سوختگی‌ها می‌پرسم و مادر فاطمه اینگونه پاسخ می‌دهد که «همسرش بیکار است و زمانی که زیر آفتاب از خانه بیرون می‌رود، صورتش دچار سوختگی می‌شود.»

محرومیت، بیکاری و در سال‌های اخیر خشکسالی بخشی از مردمان روستا را مجبور به مهاجرت و حاشیه‌نشینی در اطراف شهرهایی مانند اصفهان، یاسوج و شیراز کرده است و اهالی این روستاها به امید دستیابی به درآمدی برای گذران زندگی حاشیه‌نشینی را به کشاورزی در روستای خود ترجیح داده و سرنوشت خود را فرسنگ‌ها دورتر از زادگاه خود جست‌وجو می‌کنند.

شاید از نوشته‌های زیر خوشتان بیاید
نظر خود را درباره این پست بنویسید ...

منوی سریع