اندر حکایت تلاش کردن جوان برای ازدواج
ازدواج کردن این روزها برای جوانان تبدیل به معضل شده هست،بیکاری از یک سو و رواج فرهنگ و تفکرهای لاکچری در ذهن دختران وضعیت را وخیم کرده هست.
ما که بچه بودیم و حالت ازدواج داشتیم، مادرمان می گفت باید برات یکی را نامزد کنیم تا از این حالت به آن حالت تغییر کنی.
١- منتها ما که نامزد کردیم قصه شد و بابای دختره در نهایت ما را تأیید صلاحیت نکرد و دخترش را نداد.
٢- ما که از نامزدی خوشمان آمده بود، دوباره اعلام کاندیداتوری کردیم و باز نامزد کردیم. منتها دختره اینبار قصه کرد و گفت تو نمی تواني یک زندگی را بچرخانی، چون همۀاش داری دور خودت میچرخی.ما جواب دادیم نه پس، دور تو بچرخم، مفید هست؟ معلوم هست که باید دور خودم بچرخم چون زمین هم دور خودش میچرخد تا پیشرفت کند. متأسفانه دختره سطحی بود و من برای او زود بودم و من را درک نمیکرد.
٣- دفعه سوم که نامزد شدم، مسئله این جا بود که من خیلی زود میآمدم و دختره دوست نداشت؛ دختره هم میگفت اینقدر زودآمدن هم مفید نیست و شاید تو به من اطمینان نداری و می خواهی مچ من را بگیری.
٤- دفعه بعدی نامزدیمان به این علت بههم خورد که دختره یک خواستگار داشت که قبلا با هم عقد و ازدواج هم کرده بودند و داشتند با هم زندگی می کردند. منتها من معتقد بودم خواستگاره، با خالیبندی دختره را گول زده.برای همین رفتم دادگاه شکایت کردم که دادگاه بعد از بررسی اظهارات من و شواهد موجود حق را به من داد، اما دو هفته هم گفت من را بستری کنند.
٥- یکدفعه هم من نامزد کردم، اما قضیه برای خودم خیلی جدی بود. چون دختره خواستگار چندان داشت، من هم رفتم اعلام کاندیداتوری کردم که از اول هم معلوم بود شایستهسالاری نیست و دختره به پسرپولداره که آقازاده هم بود بله را گفت.
٦- من اهل مادیات نیستم و به یک عرفان خاصی رسیدم که میتوانم کار نکنم و گشنه بمانم. شما حالا فکر کنید آدمی با این کمالات حیف نیست؟ ولی من با این که میدانستم حیفم و از سر همه ي زیادم پا شدم رفتم خواستگاری که نه بابای دختره رضایت داد، نه دختره.گرچه گفتند جواب رد ما چیزی از قابلیتهاي شما کم نمی کند منتها چون اکثر از این که کارت مفید باشد، آدم خوبی هستی، مفید نیست که خودت را خسته کنی.
٧- یکبار هم همۀ به من می گفتند تو شوهر بشو نیستی ولی من معتقد بودم اساسا معنای شوهری غلط هست. بههمینعلت اعلام کاندیداتوری کردم و با لگد و مشت توانستم دختره را از دست باباش بیرون بکشم و به دستش بیاورم. بعد هفت، هشت سال طوری دختره را خوشبخت کردم که خودش هم باورش نمیشد.
چون توی تبلیغاتم قول داده بودم دختره با لباس سفید می آید منزل من و با کفن سفید بیرون میرود. منتها هیشکی باورش نمیشد مدیریت من طوری باشد که دختره بعد از هفت، هشت سال کفن سفید بپوشد. طفلک.
٨- با این اوصاف من همه ي وقت حالت نامزدی و حالت ازدواج دارم و دست خودم نیست یعنی همۀ لذت زندگی برای من همانلحظهای هست که میروم خواستگاری همان لحظهای که همه ي تلویزیونها عکس من را نشان میدهد. من عشق خواستگاریام.دست خودم هم نیست. یک وقت دیدید از شما هم خواستگاری کردم یعنی برایم فرقی نمیکند خواستگاری از چی باشد.