جملات خنده دار کودکانه هم بامزگی خودشان را دارند و برای کودکان دختر و پسر بسیار جالب و بامزه هستند. در این بخش مجموعه ای از متن، جوک و لطیفه خنده دار کودکانه را آماده کرده ایم و امیدواریم که لحظات شادی را داشته باشید.
متن و جملات خنده دار کودکانه
معلم: امیر جان با حمید یک جمله بساز.
امیر: شما چه قدرشبیه همید.
***
سعید به دوستش:محسن برادرت که برای زندگی به شهر دیگه رفته از چه راهی امرار معاش می کنه؟
محسن، از راه نویسندگی.سعید چه می نویسد؟
محسن:هر ماه به پدرم نامه می نویسد تا برایش پول بفرستد.
***
معلم از کاوه پرسید:
اگر دو دو تا بشه چهار تا، چهار چهار تا بشه شانزده تا، تو بگو شش شش تا چقدر می شه؟کاوه با اعتراض جواب داد:
آقا انصاف داشته باشید. آسون آسون هاشو خودتون جواب می دهید، سخت هاشو باید من بگم.
***
یک نفر سوار آسانسور می شود، می بیند نوشته اند: ظرفیت :12 نفر
با خودش می گوید :عجب! حالا 11 نفر دیگر را از کجا بیاورم؟
***
برادر بزرگتر: پسر تو هیچ خجالت نمی کشی این هندوانه بزرگ را خوردی و فکر من نبودی؟
برادر کوچکتر: برعکس داداش همه اش به فکر تو بودم که مبادا یکدفعه سر برسی!
***
متن کوتاه خنده دار کودکانه
اولی: چرا ماهی ها نمی توانند حرف بزنند؟
دومی: تو خودت اگر دهانت پر از آب باشد می توانی حرف بزنی؟
***
مادر: علی بیا اسفناج بخور آهن دارد.
علی: آخر مادر جان الان آب خوردم میترسم زنگ بزند…
***
قاضی: چرا با سر زدی توی صورت دوستت؟
متهم: جناب قاضی! خودش میخواست، هر وقت من را میدید میگفت: یک سری به ما بزن!
***
آقای فراموشکار میره دکتر میگه آقای دکترمن فراموشی گرفتهام.
دکتر میگه: چند وقته این بیماری رو دارین؟
آقای فراموشکار میگه: کدوم بیماری؟
***
از خسیسی پرسیدند: تو در دنیا چه آرزویی داری؟
گفت: آرزو دارم کچل شوم و دیگر پول سلمانی ندهم!
***
به غضنفر میگن: توی عمرت، سختترین کاری که کردی چی بوده؟ میگه: پر کردن نمکدون!
میگن: چرا؟
جواب میده: آخه سوراخهاش خیلی ریزه.
***
متن خنده دار و بامزه برای کودکان
معلم: نام پدرت چیست؟
دانش آموز: پدرم نامهای مختلفی دارد. من به او میگویم بابا، مادرم میگوید پدر بچهها، نوکرمان میگوید آقا و بقال محلهمان میگوید بدحساب!
***
یه قورباغه از یه گربه میپرسه: قورقورقوربونت بشم، کلاس چندمی؟ گربهه میگه پیش پیش… دانشگاهیم!
***
معلم از کاوه پرسید:
اگر دو دو تا بشه چهار تا، چهار چهار تا بشه شانزده تا، تو بگو شش شش تا چقدر می شه؟
کاوه با اعتراض جواب داد:
آقا انصاف داشته باشید. آسون آسون هاشو خودتون جواب می دهید، سخت هاشو باید من بگم.
روزی خودکار آبی پدرش می میرد تا یکماه مشکی
می نویسد…
***
از مظفر روز تولدش را می پرسند:تولدت چه روزی است ؟
گفت این سه شنبه نه ، پنج شنبه دیگه.
***
جمله کوتاه خنده دار و جالب
به یک نفر میگن شما اهل تهران هستید؟ او می گوید:خیر اهل مطالعه می باشم.
***
معلم:چند نوع دندان داریم نام ببرید.
شاگرد:نوک زبانم است؛ شما فقط اولی اش را بگویید.
معلّم:آسیا….
شاگرد:یادم افتاد؛ آسیا،آمریکا، اروپا آفریقا و …
***
مریم:مامان این پیراهنی که پوشیدم خیلی برایم کوچک شده و به سختی نفس می کشم.
مادر:هیچ اشکالی نداره دختر گلم به خاطر اینکه تو سرت را از آستین بیرون آوردی!
***
صدای زنگ تلفن مدرسه به صدا در آمد و مدیر گوشی را جواب داد.
مدیر:بفرمایید.
صدا:سلام آقای مدیر خواستم بگم پسرم امروز به مدرسه نمی تواند بیاید.
مدیر:معرفی می کنید؟
صدا:من پدرم هستم.
***
پزشک:بیماریش خیلی شدید است. آیا هذیان هم می گوید؟
پرستار:بله، اتفاقاً چند دقیقه پیش از این که شما تشریف بیاورید می گفت:الان عزرائیل می آید.
***
متن جالب و خنده دار برای کودکان دختر و پسر
مردی سوار اتوبوس دو طبقه می شود. هرچه اصرار می کنند به طبقه بالا برود، نمی رود و می گوید:دفعه پیش که سوار شدم، فهمیدم که طبقه بالا راننده ندارد!
***
طرف جلوی یک عابر بانک ایستاده بود و التماس می کرد:تو می تونی دو میلیون تومان به من قرض بدی، می دونم که داری، کمکم کن، به خدا بهت بر می گردونم!
***
مسافر تاکسی به راننده گفت:«آقای راننده، شما می توانید اسم چندتا از شاعران مهم ایران بگویید؟»
راننده گفت:«بله قربان… حافظ، سعدی، فردوسی، مولوی، عطار، خاقانی…» مسافر حرف راننده را قطع کرده گفت:«خیلی ممنون… می خواستم سر خاقانی پیاده شوم، اسمش را یادم رفته!
***
پسر مهربان داشت نوارخالی گوش میداد و بلند بلند گریه میکرده، بهش میگن چرا گریه میکنی؟
میگه:دلم واسه خواننده اش میسوزه، طفلکی لال بوده!
***
آقای فراموشکار میره دکتر میگه آقای دکترمن فراموشی گرفته ام.
دکتر میگه:چندوقته این بیماری رو دارین؟
آقای فراموشکار میگه:کدوم بیماری؟
***
اولی: از ماشینی که خریدی راضی هستی؟ دومی: خودم نه، ولی مکانیک سر کوچه خیلی راضیه!
***
لطیفه و جوک کودکانه
معلم: بگو ببینم، کمبوجیه چه جور پادشاهی بود؟
شاگرد: پادشاه بدی نبود، فقط همیشه از کمبود بودجه شکایت داشت.
***
روزی خودکار آبی پدرش می میرد تا یکماه مشکی
می نویسد
***
یک نفر به کله پزی می ره.فروشنده از مشتری
می پرسه: آقا چشم بذارم؟
مشتری: بله،ولی اول بذار قایم بشم
***
یک نفر می خواست یک ماهی رو خفه کنه هی سر
ماهی رو زیر آب می کرد و در می آورد
***
معلم : قوی ترین فردی که می شناسید چه کسی است:
شاگرد : صاحبخانه ، چون با یک برگ کاغذ می تونه تمام اسباب های ما رو بریزه توی خیابون!
***
یک نفر مغازه بادکنک فروشی باز می کنه ولی بعد از مدت
کوتاهی ورشکست می شود، چون بادکنکهاش رو به
شرط چاقو می فروخت
***
جوک و لطیفه کوتاه خنده دار
معلم: چند وقته که حمام نرفتی؟
شاگرد: از موقعی که امیرکبیر توی حمام کشته شد
***
معلم: بگو به غیر از اکسیژن چه چیزهایی در هوا وجود دارد؟
شاگرد : آقا اجازه، کلاغ ، مگس ، پشه!!!!….
***
معلم انگلیسی : فصلهای سال را به انگلیسی بگو
شاگرد: بهار، تابستان ، پاییز ، زمستان
معلم: این ها که فصلهای فارسی اند.
شاگرد : خوب من اون ها رو ترجمه کردم.
***
پدر : حالا که رفوزه شدی به کسی نگو تا آبروت نره
پسر: چشم پدر، به همه سفارش کردم تا به کسی نگن
***
مادر : علی بیا اسفناج بخور آهن داره
علی : آخه مادر جان الان آب خوردم می ترسم زنگ بزنم
***
متن خنده دار و فان کودکانه
اولی :
چرا اون خانم معلم توی کلاس عینک آفتابی می زند؟
دومی :
چون تو کلاس استعدادهای درخشان درس می دهد!
***
دو نفر دروغگو به هم رسیدند
اولی گفت : من دیشب توی کره ی ماه شام خوردم
دومی : آره ، وقتی از کره ی مریخ برمی گشتم تو را در کره ماه سر سفره دیدم
***
معلم به شاگرد : چرا انشایت را خوردی؟
شاگرد : خانم اجازه ، آخه شما گفتید انشایم با مزه است!
***
معلم : بنویس صابون
شاگرد روی تخته نوشت ، سابون
معلم : ببین عزیزم صابون با ص است نه با س
شاگرد : خانم فرقی نمی کنه نگران نباشید اینم کف می کنه
***
مسافر تاکسی به راننده گفت:«آقای راننده، شما می توانید اسم چندتا از شاعران مهم ایران بگویید؟»
راننده گفت:«بله قربان… حافظ، سعدی، فردوسی، مولوی، عطار، خاقانی…» مسافر حرف راننده را قطع کرده گفت:«خیلی ممنون… می خواستم سر خاقانی پیاده شوم، اسمش را یادم رفته!
***
یه پسره به دوستش میگه:بیا بریم دریا.
دوستش میگه:نه اگه غرقشم مامانم منو میکشه!
***
معلم از دانش آموز خواسته که انشا درباره یک مسابقه فوتبال بنویسد. همه مشغول نوشتن شدند جز یک نفر.
معلم از او پرسید:چرا نمی نویسی؟
دانش آموز جواب داد :نوشته ام.معلم دفتر او را گرفت و نگاه کرد نوشته بود به علت بارندگی فوتبال برگزار نخواهد شد.