امیرعلی نبویان متولد دوم فروردین سال 1359و فارغ التحصیل رشته ی مهندسی برق از دانشگاه مازندران میباشد او در برنامه رادیو هفت نیز حضور داشته است و در در سریال نوشدارو نیز به ایفای نقش پرداخته است.
امیرعلی نبویان، نویسنده محبوب مجموعه داستان های قصه های امیرعلی در گفت و گویی با ما از دوران کودکی، آرزوها و زندگی امروزش گفته که شما را دعوت میکنیم این گفتگو را بخوانید و لذت ببرید.
زمینه فعالیت هایی که در حال حاضر مشغول آن هستید چقدر در کودکی تان فراهم بوده؟ چقدر در کودکی به نویسنده شدن و قصه گویی فکر می کردید؟
آرزوهای بچگی من خیلی متفاوت و متنوع بوده اند. یکی از آنها این بود مثلا مجری یا گوینده برنامه صبح جمعه با شما بشوم. یا مثلا آرزوی دیگرم این بود که گزارشگر مسابقات فوتبال شوم. یادم می آید تمام فوتبال ها را گزارش می کردم، صدای تلویزیون را می بستم و خودم شروع می کردم به گزارش کردن. در زمان نونهالی من فضا این طور نبود که با یک کلیک در فضای اینترنت بتوانید اسم تمام فوتبالیست های دنیا را با شماره شناسنامه و تاریخ تولد و نام پدر و محل سکونتشان در بیاورید.
خانواده تان چقدر در تشویق و ترغیب شما به دنیای نویسندگی نقش داشتند؟
پدر من از ابتدا موافق نبود که من در کلاس های بازیگری ثبت نام کنم و دوست داشت مهندس شوم اما من دوست داشتم علاقه خودم را پیگیری کنم. پدرم هم با وجود اینکه نظرها و دلایل مخالفتش را به من گفت سد راهم نشد اما مادرم از بچگی همیشه به من می گفت برو دنبال آن کاری که دوست داری و هنوز هم این را می گوید. از روز اول هم با مادرم درباره انتخاب این مسیر کوچک ترین مشکلی نداشتم اما بعد از اینکه اولین اتفاق خوب برای من افتاد و پدرم با بازخورد عجیب مردم- که کارهایم را دوست داشتند- روبرو شد خودش یکی از پر و پا قرص ترین طرفدارانم شد.
فکر می کنید مخاطب قصه هایی که می نویسید، چه طیف افرادی هستند؟
وقتی به عنوان نویسنده داستانی را می نویسید حدس می زنید که یک جامعه هدف داشته باشید. جامعه هدفی که من با نوشتن قصه هایم داشتم افراد 18-17 ساله تا حدود 35 سال بود اما واقعیت این است که بازخوردهایی که گرفتم خیلی فراتر از آن چیزی بود که فکر می کردم و آدم هایی را در سن وسال خیلی بالاتر یا حتی کمتر دیدم که علاقه مند بودند داستان های من را بخوانند و طرفدار آنها شوند.
این قضیه واقعا برای من مایه مباهات است. البته این موضوع تنها چیزی نیست که من به آن افتخار می کنم. من به لطف خدا، تاکید می کنم به لطف خدا توانستم خیلی ها را برای اولین بار با کتاب خودم به مطالعه علاقه مند کنم. درواقع می خواهم بگویم فضای آنها فضایی برای مطالعه و کتاب خواندن و کتاب خریدن نبوده اما برای اولین بار قصه های امیرعلی را خریدند و این موضوع برایم خیلی افتخار است.
یعنی معتقدید جرقه مثبتی را در ذهن بعضی ها برای کتاب خواندن زدید؟
در مورد برخی این طور بوده؛ کسانی که اهالی کتاب هستند که همیشه کتاب می خوانند واز دنیای اطرافشان تحلیل دارند و افراد به نظر باسوادتری هستند، البته نه اینکه خدای ناکرده آنهایی که کتاب نمی خوانند بی سواد هستند. منظورم این است آنها با سوادتر هستند اما عده ای بودند که اساساً با این فضا بیگانه بودند و دعوت آنها برای کتاب خواندن برای من بسیار مایه افتخار است. امیدوارم جامعه کتاب بتواند کاری کند که ضمن رعایت اصول و ارزش های قصه نویسی خودش را هم به این افراد نزدیک کند.
درباره نمایشنامه ای که نوشتید (ناگهان پیت حلبی) هم این اتفاق افتاد و فکر می کنم خیلی ها به دلیل پیگیری قصه های امیرعلی مشتاق شدند آن کار را هم ببینند. درست است؟
درست است. درباره نمایشی هم که نوشتم همین اتفاق افتاد و خیلی ها پایشان به سالن تئاتر باز شد آن هم باری اولین بار، چون متعجب بودنشان از صحنه و فضای تئاتر را می دیدم این را می گویم. البته این موضوع نباید ذهنیت خیلی عجیب و غریبی را برای من یا هر فرد دیگری به وجود آورد، چون بر فرض که هر سالن 200 صندلی داشته باشد که ندارد و 30 شب هم کاملا برای اجرا بروی ما راجع به 6 هزار نفر از جمعتی 14- 13 میلیونی پایتخت حرف می زنیم و این رقم بسیار ناچیز است.
اصلا چطور شد که یک نمایش با نمایشنامه ای از شما روی صحنه رفت؟
واقعیت این است که من باز هم یک قصه نوشته بودم نه یک نمایشنامه. این قصه را سال های سال در ذهنم مرور کردم، تغییر دادم، تجربه کردم، آزمون و خطا کردم و در نهایت قرار شد به عنوان یک نمایشنامه روی صحنه برود. جالب است بدانید که ساختار این قصه قبل از قصه های امیرعلی در ذهن من شکل گرفته بود. درواقع این موضوع مربوط به قبل از 4-3 سال پیش است.
من در این مدت خیلی تجربه و مطالعه کردم و برای تبدیل شدن قصه ام به نمایشنامه ودریافت نکاتی مثل حفظ ریتم، قراردادن نکاتی که به کارگردان اجازه کارگردانی و به بازیگر اجازه بازیگری بدهد و به طور کلی نکاتی که نمایشنامه را از یک قصه متمایز می کند، خیلی کتاب خوانم و در نهایت قصه ام به نمایشنامه تبدیل شد و کوروش سلیمانی عهده دار دراماتوری آن شد. من اساس این قصه را برای یک کتاب صوتی نوشتم که به زودی منتشر خواهدشد.
چقدر به شانس معتقدید و فکر می کنید در مسیری که قدم برداشته اید خوش شانس بوده اید؟
زندگی من مثل زندگی بقیه آدم های معمولی است. خیلی از اتفاق هایی که من از سر گذرانده ام همه آدم های دیگر هم گذرانده اند. فرصتی که در اختیار من قرار گرفت می تواند در اختیار خیلی های دیگر هم قرار بگیرد، اما اینکه بتوانم با منصور ضابطیان و محمد صوفی کار کنم فرصتی طلایی بود که مسعود فروتن آن را به وجود آورد.
اما یک موضوع وجود دارد که برایم خیلی اهمیت دارد و از همه کسانی که مصاحبه ام را می خوانند خواهش می کنم آن را به حساب غرور نگذارند؛ شما اگر بخواهید برنامه ای بسازید که کسی آن را نگاه نکند باید آن را در شبکه آموزش بسازید و ساعت 11 شب هم پخش شود، که حالا ساعت 10 تا 11 پخش می شود، من در یک آیتم مهجور از چنین برنامه ای فرصت پیدا کردم هفته ای 10 دقیقه قصه تعریف کنم. خدا خیلی خواست که اتفاق خیلی خوبی برایم بیفتد واز او ممنونم. امیدوارم لایقش باشم.
اما این را هم نباید فراموش کنیم؛ خیلی از ما در خانه می نشینیم و غر می زنیم و مدام شکایت می کنیم بدون اینکه کوچک ترین تلاشی کنیم. چون معتقدیم همه، جای ما را در دنیا تنگ کرده اند، اما من فکر نمی کنم هیچ احدی جای هیچ کس را در دنیا تنگ کرده باشد. این خود ما هستیم که باید دست به کار شویم و اگر حرفی داریم باید بگوییم و اگر به درد کاری می خوریم باید آن را صاحب شویم. متاسفانه خیلی از ما عادت کرده ایم کمی ها و کساتی های خودمان را گردن اتفاق ها و تقدیر و این و آن بیندازیم. به نظرم باید الان که جوان هستیم کار کنیم و از زمین خوردن و شکست خوردن نترسیم.