در این مطلب داستان های عاشقانه ای را در اختیارتان قرار داده ایم که بسیار عجیب و در عین حال واقعی هستند، این داستان ها ثابت می کنند که عشق می تواند در مکان های واقعا عجیب و غیرمنتظره پیدا شود.
واقعی ترین داستان های عاشقانه
در ذهن و فکر بسیاری از ما همیشه قصه های عاشقانه عشق خسرو و شیرین و لیلی و مجنون را تداعی می کند اما در روزگار ما نیز عشق هایی وجود دارد که به عجیب ترین شکل ممکن عشق های قدیمی را به تصویر می کشند.
تقریبا پیدا کردن عشق هیچوقت مثل فیلم ها نیست. بیشتر مردم عشق خود را در دانشگاه، محل کار یا از طریق اینترنت پیدا می کنند. در بیشتر موارد هیچ چیز عجیب و جادویی در رابطه آن ها وجود ندارد و بیشترشان به اندازه کافی خسته کننده هستند که بگوییم عشق واقعی وجود ندارد. با این حال گاهی یک داستان عاشقانه آنقدر عجیب و شگفت انگیز است که می تواند داستان یک فیلم سینمایی باشد. این داستان ها ثابت می کنند که عشق می تواند در مکان های واقعا عجیب و غیرمنتظره پیدا شود.
تارک و هادیل
زندگی به عنوان یک پناهنده واقعا سخت است. پناهندگان باید خانه و وطن خود را ترک کنند، اهداف خود را متوقف کنند تا بتوانند جایی برای زنده ماندن پیدا کنند. آن ها باید بنشینند، منتظر بمانند و در بلاتکلیفی مداوم باشند تا بالاخره بتوانند زندگی جدید خود را آغاز کنند.
در سال 2016، تارک 25 ساله و هادیل 19 ساله پناهندگان سوری بودند که در کمپ پناهندگان در یونان زندگی می کردند. هادیل در یونان تنها بود و امیدوار بود دوباره به والدینش بپیوندد که به کمپینی در آلمان رفته بودند. وقتی تارک هادیل را دید، در نگاه اول عاشق او شد و سعی کرد سر صحبت را با او باز کند. هادیل ابتدا دو دل بود که با او حرف بزند، چون فکر می کرد غیرممکن است در چنین شرایط سختی عاشق شد. در نهایت، تارک موفق شد و آن ها عمیقا عاشق هم شدند. آن ها یکدیگر را داشتند و دیگر مهم نبود هیچ چیز دیگری در دنیا برایشان باقی نمانده است.
تنها یک مشکل وجود داشت:تارک مسلمان بود و هادیل مسیحی. هادیل با والدین خود تماس گرفت تا آن ها را از این رابطه آگاه کند و آن ها کاملا مخالفت کردند. عموزاده های هادیل برای جدا کردن آن ها، هادیل را به کمپ دیگری در یونان بردند. تارک بیچاره هیچ راهی برای بازگرداندن عشق خود پیدا نمی کرد. بعد از این شکست عمیق یک خبرنگار با تارک صحبت کرد. او به تارک 100 دلار داد تا یک تاکسی بگیرد و با هادیل فرار کند. اکنون آن ها ازدواج کرده اند و هرگز نمی توانند آن ها را از هم جدا کنند.
امی و ویک
یک زن سوئدی 30 ساله به نام امی به آمستردام رفته بود. او منتظر دوستش روی نیمکتی در پارک نشسته بود که یک مرد بی خانمان جوان به او نزدیک شد. ریش های او بلند بود و بوی بسیاری بدی می داد. اما امی با چشمان باهوشش مرد جذابی را زیر آن ظاهر کثیف دید. ویک از او ساعت را پرسید و هر دوی آن ها به یک ساعت بزرگ که مقابلشان بود نگاه کردند و امی شروع به خندیدن کرد. آن ها چند دقیقه با هم صحبت کردند.
امی متوجه شد که نام او ویک و کانادایی است. او بعد از یک سفر اشتباه بی خانمان شده است. بیشتر روزش را گدایی می کند، غذا می دزدد، هیچ پولی ندارد تا با هواپیما به خانه اش برگردد و هر شب زیر بوته ها می خوابد. وقتی دوست امی رسید، امی از ویک پرسید:«می توانم باز هم ببینمت؟» آن ها چند روز بعد دوباره روی همان نیمکت یکدیگر را دیدند.
امی مجبور شد به خانه اش به وین برگردد، اما شماره تلفنش را به ویک داد. ویک می دانست که اگر بخواهد باز هم امی را ببیند باید دزدی و کارهای بد را ترک کند. او پول هایش را پس انداز کرد تا بتواند با قطار به وین برود و با امی تماس گرفت. چند سال بعد ویک توانست در مهندسی مکانیک فارغ التحصیل شود. آن ها ازدواج کردند و حالا دو فرزند دارند.
خوزه و بری
وقتی خوزه 16 ساله بود به خاطر یک قتل درجه دو به 20 سال زندان محکوم شد. او بعد از گذراندن کل دوران بزرگسالی خود پشت میله های زندان، زمان زیادی داشت تا به اشتباهات نوجوانی خود فکر کند. او در کلاس های معتبر کالج در داخل زندان شرکت کرد و در وبسایتی ثبت نام کرد که آن ها را با کسانی که مایل بودند دوست مکاتبه ای آن ها شوند آشنا می کرد. خوزه با بری موریس آشنا شد. آن ها نامه هایی برای هم می نوشتند که 20 - 25 صفحه بود.
بری هیچ عکسی از خوزه ندیده بود، اما عاشق او شده بود. او احساس کرد خوزه با وجود تجاربی که دارد ارزش زیادی برای زندگی دارد و بلوغی در او می دید که هرگز در مردان دیگر ندیده بود. بعد از یک سال نامه نگاری، بری او را در زندان ملاقات کرد. یک سال بعد از ملاقات، تماس تلفنی و نامه نگاری، خوزه از بری خواستگاری کرد. آن ها در سال 2013 وقتی هر دو 23 ساله بودند ازدواج کردند. بری قصد داشت به دانشگاه پزشکی برود و منتظر آزادی خوزه بماند. خوزه در سال 2020 آزاد خواهد شد.
هلنا و فرانز
سال 1942 بود و یک زن جوان اسلواکی یهودی به نام هلن به آشویتز فرستاده شد. هلنا زیبا بود و یکی از آسان ترین شغل ها در بخشی از کمپ به او داده شد. شغل هلنا مرتب کردن وسایلی دزدیده شده از خانواده های یهودی و فرستادن آن ها به آلمان بود. او می توانست موهای خود را بلند نگه دارد و در خطر کشته شدن نبود. اما بسیاری از افراد خانواده او در بخش های دیگر کمپ کشته شده بودند؛ بنابراین درست مثل سایر زندانی ها تنفر خاصی از نازی ها داشت.
وقتی افسر 20 ساله اس اس به نام فرانز در یادداشتی به او گفت:عاشق او شده، هلنا با نفرت آن را مچاله کرد. او حتی به فرانز نگاه هم نکرد. با این وجود فرانز به رفتار دوستانه با او ادامه داد. به او غذای اضافه می داد و در برابر سایر نگهبانان از او حفاظت می کرد. یک روز فرانز خواهر هلنا را از مرگ در اتاق گاز نجات داد و شخصا او را تا کمپی که هلنا در آن بود اسکورت کرد. خواهران به هم پیوستند و این برای هلنا کافی بود تا به فرانز فرصتی بدهد. آن ها با هم رابطه عاشقانه داشتند ولی وقتی جنگ تمام شد راهشان از هم جدا شد. با این حال وقتی هلنا به دادگاه رفت درباره شخصیت او شهادت داد و زندگیش را نجات داد.
ویکتوریا و جاناتان
دختری به نام ویکتوریا یکی از کتابفروشی های مورد علاقه خود را در توئیتر دنبال می کرد که متوجه شد کسی که حساب توئیتر این کتابفروشی را آپدیت می کند بسیار باهوش و بامزه است. او در توئیتی نوشت که عاشق او شده است. درواقع این حساب توسط پسری هم سن و سال او با نام جاناتان اداره می شد. او به صورت پاره وقت در کتابفروشی کار می کرد. بعد از توئیت ویکتوریا آن ها با هم درباره نوشته های جاناتان صحبت کردند، اما هرگز مکالمه فراتر نرفت.
یک روز جاناتان توئیت کرد که عاشق دونات است. گرچه آن ها هرگز رو در رو ملاقات نکرده بودند، اما ویکتوریا با یک پاکت دونات به کتابفروشی رفت. آن ها را روی کانتر گذاشت و فرار کرد، چون خجالت می کشید. جاناتان بعد از کار به ویکتوریا پیشنهاد داد با هم بیرون بروند. اکنون سه سال و نیم از آن زمان گذاشته، آن ها با هم ازدواج کرده و جاناتان یک نویسنده حرفه ای شده است.
اما و آدم
اما یک زن فرانسوی بود که در انگلستان زندگی می کرد. او حس کرد زندگی کاری پرمشغله اش مانع اجتماعی شدنش می شود بنابراین در یک وبسایت دوست یابی معتبر ثبت نام کرد. باتوجه به این که برای تایید آی دی باید ماهانه مبلغی پرداخت می شد، اما فکر کرد می تواند باور کند مرد جذابی با نام رونی واقعی است.
چند ماه بعد، اما عاشق این مرد شد، با اینکه هرگز یکدیگر را ندیده بودند. ولی متوجه شد که این یک دام است. عکس های رونی در واقع مدلی به نام آدم گوزل بودند که در ترکیه زندگی می کرد. اما شجاعانه به آدم پیغام داد و به او گفت که یک نفر از عکس های او سوء استفاده می کند. در یک دوره چند ماهه، آن ها با هم صحبت کردند و عاشق هم شدند. برخلاف رونی، آدم واقعی بسیار راغب بود تا از طریق اسکایپ واقعی بودن خود را ثابت کند. آن ها واقعا با یکدیگر ملاقات کردند و در نهایت با هم ازدواج کردند.
مارک و زو
در سال 2003، زو هر روز برای کار با قطار به لندن می رفت. یک روز مردی که قبلا هرگز متوجه او نشده بود در حال کتاب خواندن در همان قطار بود. زو فکر کرد او بسیار جذاب است و از کتابی که انتخاب کرده بود فهمید باید مرد باهوش و عمیقی باشد. زو چند بار سعی کرد توجه او را جلب کند، اما مرد همیشه آنقدر روی کتابش تمرکز کرده بود که متوجه او نمی شد.
یک روز زو شجاعتش را جمع کرد و هنگام پیاده شدن یادداشتی برای او گذاشت. او در نامه توضیح داد که هر روز او را می بیند و به نظرش دوست داشتنی می رسد؛ و آدرس ایمیلش را برای او گذاشت. همان روز مرد جوابش را داد. او گفت:نامش مارک است و نامزد دارد. زو شکست خود را پذیرفت و بدون اینکه دیگر صحبت کنند هر روز با همان قطار سفر می کردند. هشت ماه بعد، مارک مجرد شد. او به زو ایمیل داد و با او قرار گذاشت. آن ها اکنون ازدواج کرده و دو فرزند دارند.
اریکا و آرت
اریکا در کالیفرنیا و آرت در نیویورک زندگی می کردند. اگرچه آن ها هزاران کیلومتر با یکدیگر فاصله داشتند، ولی یکدیگر را در اینستاگرام پیدا کردند. هردوی آن ها عضو یک جامعه ادبی آنلاین بودند که از یک هشتگ برای دنبال کردن نوشته های هم استفاده می کردند. بالاخره آن ها با هم صحبت کردند و بعد از یک سال تماس تلفنی و مجازی عمیقا عاشق هم شده و تصمیم گرفتند ازدواج کنند، حتی قبل از اینکه رو در رو یکدیگر را ببینند. اریکا و آرت در سال 2016 برای اولین بار در فرودگاه کالیفرنیا یکدیگر را دیددند. آرت روی یک زانو نشست و از اریکا خواستگاری کرد. آن ها فورا با هم ازدواج کردند. آرت گفت:وقتی عاشق می شوید قلبتان را دنبال کنید.