معنی، داستان و شعر ضرب المثل تهی پای رفتن به از کفش تنگ
زبان شیرین فارسی یکی از زبانهای زنده و مطرح در دنیا به شمار می رود که پر از حکایت ها و ضرب المثل های زیباست. ضرب المثل هایی که در دل هریک از آنها داستانی نهفته است و معنای عمیقی دارند. در این بخش از پلاس وی معنی، داستان و شعر ضرب المثل تهی پای رفتن به از کفش تنگ را آورده ایم.
داستان ضرب المثل تهی پای رفتن به از کفش تنگ
روزی روزگاری در شهری کوچک پسری زندگی می کرد که پاهای بزرگی داشت و با کفش هایی که می پوشید سایز پاهایش بیشتر نمایان می شد و مورد تمسخر دوستان خود قرار می گرفت به همین دلیل برای کوچک تر نشان داده شدن پاهایش به بازار رفت و کفشی برای خود تهیه نمود که چند سایز کوچکتر بود.
پسر داستان ما فردا صبح قبل از رفتن به مدرسه به زور و تلاش پای خود را در کفش جا داد و راضی و خوشحال از کوچکتر دیده شدن پاهایش راهی مدرسه شد اما چند قدمی بیشتر راه نرفته بود که درد پاهایش شروع شد، پسرک تا رسیدن به مدرسه درد پاها را تحمل نمود اما به دلیل زخم شدن و درد پاهایش آن روز نمی توانست با دوستان خود بازی کند و حرف های معلم را نیز متوجه نمی شد.
با خوردن زنگ پایان مدرسه پسرک خوشحال شد و بعد از رسیدن به درب مدرسه کفش های تنگ خود را که دیگر کلافه و دیوانه اش کرده بود را از پا خارج کرد و در سطل زباله انداخت و گفت تهی پای رفتن به از کفش تنگ و راهی خانه شد.
معنی ضرب المثل تهی پای رفتن به از کفش تنگ
این ضرب المثل بدین معنی می باشد که با پای برهنه و بدون کفش راه رفتن بهتر از این است کفشی بپوشیم که موجب اذیت پاهایمان شود و به این اشاره دارد که نداشتن هر چیزی که همراه با ضرر و زیان باشد، بهتر از داشتن آن است پس همانطور که سعدی میگوید:تهی پای رفتن به از کفش تنگ… باید هر چه ما را از خودمان دور میکند و آرامش درونی ما را میگیرد رها کنیم و بگذریم…
کاربرد ضرب المثل تهی پای رفتن به از کفش تنگ
این ضرب المثل زمانی به کار می رود که ضرر و زیان داشتن چیزی بیش از نداشتنش باشد مثلا گاهی انسان به دنبال مقام و موقعیت های جذاب می افتد و زمانی که به دستش می آورد به پوچی و فریبنده بودن آن پی می برد و میفهمد که داشتن این چیزها به دردسرشان نمیارزید مانند کفشی که صرفا به دلیل زیبایی خریده شود اما با زخم کردن پا خریدار پی می برد که زیبایی هیچگاه جای سلامتی را نخواهد گرفت.
شعر کامل تهی پای رفتن به از کفش تنگ
زن خوب فرمانبر پارسا *** کند مرد درویش را پادشا
برو پنج نوبت بزن بر درت *** چو یاری موافق بود در برت
همه روز اگر غم خوری غم مدار *** چو شب غمگسارت بود در کنار
کرا خانه آباد و همخوابه دوست *** خدا را به رحمت نظر سوی اوست
چو مستور باشد زن و خوبروی *** به دیدار او در بهشت است شوی
کسی بر گرفت از جهان کام دل *** که یکدل بود با وی آرام دل
اگر پارسا باشد و خوش سخن *** نگه در نکویی و زشتی مکن
زن خوش منش دل نشان تر که خوب *** که آمیزگاری بپوشد عیوب
ببرد از پری چهرهٔ زشت خوی *** زن دیو سیمای خوش طبع، گوی
چو حلوا خورد سرکه از دست شوی *** نه حلوا خورد سرکه اندوده روی
دلارام باشد زن نیک خواه *** ولیکن زن بد، خدایا پناه!
چو طوطی کلاغش بود هم نفس *** غنیمت شمارد خلاص از قفس
سر اندر جهان نه به آوردگی *** وگرنه بنه دل به بیچارگی
تهی پای رفتن به از کفش تنگ *** بلای سفر به که در خانه جنگ
به زندان قاضی گرفتار به *** که در خانه دیدن بر ابرو گره
سفر عید باشد بر آن کدخدای *** که بانوی زشتش بود در سرای
در خرمی بر سرایی ببند *** که بانگ زن از وی برآید بلند
چون زن راه بازار گیرد بزن *** وگرنه تو در خانه بنشین چو زن
اگر زن ندارد سوی مرد گوش *** سراویل کحلیش در مرد پوش
زنی را که جهل است و ناراستی *** بلا بر سر خود نه زن خواستی
چو در کیله یک جو امانت شکست *** از انبار گندم فرو شوی دست
بر آن بنده حق نیکویی خواسته است *** که با او دل و دست زن راست است
چو در روی بیگانه خندید زن *** دگر مرد گو لاف مردی مزن
زن شوخ چون دست در قلیه کرد *** برو گو بنه پنجه بر روی مرد
چو بینی که زن پای بر جای نیست *** ثبات از خردمندی و رای نیست
گریز از کفش در دهان نهنگ *** که مردن به از زندگانی به ننگ
بپوشانش از چشم بیگانه روی *** وگر نشنود چه زن آنگه چه شوی
زن خوب خوش طبع رنج است و بار *** رها کن زن زشت ناسازگار
چه نغز آمد این یک سخن زان دوتن *** که بودند سرگشته از دست زن
یکی گفت کس را زن بد مباد *** دگر گفت زن در جهان خود مباد
زن نو کن ای دوست هر نوبهار *** که تقویم پاری نیاید بکار
کسی را که بینی گرفتار زن *** مکن سعدیا طعنه بر وی مزن
تو هم جور بینی و بارش کشی *** اگر یک سحر در کنارش کشی
(سعدی)