حالت شب
ورود / عضویت
داستان کوتاه هدیه فارغ التحصیلی
بلاخره روز فارغ التحصیلی فرا رسید و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصی اش فراخواند و به او گفت: من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی نهایت مغرور و شاد هستم و تو را بیش از هر کس دیگری در دنیا دوست دارم. داستان
این پست هنوز هیچ لایکی ندارد
برای دسترسی به تمامی امکانات به اکانت خود وارد شوید
حساب کاربری ندارید ؟ ثبت نام کنید
منوی سریع