داستان کوتاه هدیه فارغ التحصیلی

بلاخره روز فارغ التحصیلی فرا رسید و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصی اش فراخواند و به او گفت: من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی نهایت مغرور و شاد هستم و تو را بیش از هر کس دیگری در دنیا دوست دارم. داستان
این پست هنوز هیچ لایکی ندارد

منوی سریع