داستان کوتاه گل سرخ

وقتی آفتاب به لب بام رسید «سعید» دیگر گریه نمی کرد. من و مادرم پیکر بی جان پرنده پاک را در گوشه حیاط ـ همان جایی که حیات زخمی خود را به سوی آسمان مرگ پرتاب کرده بود ـ چال کردیم. داستان کوتاه و زیبای
این پست هنوز هیچ لایکی ندارد

منوی سریع