وسوسه های شیطانی و ترغیب انسان به انجام گناه از مهمترین اهداف شیطان است که با شیوه ها و ترفندهای مختلف می تواند بر انسان تسلط پیدا کرده و او را مطیع خود کند.
راههای تسلط شیطان بر انسان و ورود شیطان در زندگی
تسلط شیطان بر انسان در حقیقت مهمترین و اصلی ترین هدف شیطان که همه اهداف او را در برمی گیرد، گمراه کردن مردم از مسیر هدایت است.او از همان ابتدا در برابر خداوند متعال قسم خورده که همه مردم را گمراه کند:
قالَ فَبِعِزَّتِکَ لَأُغْوِیَنَّهُمْ أَجْمَعِینَ
گفت:قسم به عزّت تو حتما آنها را به راه هلاکت خواهم برد.
شیطان به این هدف دست نمی یابد تا اینکه بتواند بر نفس فرد مسلط شده و هیمنه پیدا کند. طبیعتاً این سلطه و هیمنه تنها بر آنان که نفس ضعیف دارند ممکن می شود و مؤمن قوی الایمان با حفظ قوت ایمان خود می تواند از این دام برهد. میدان عمل شیطان در انسان، فکر و روح و ادراک انسانی است؛ زیرا وسوسه و اغوا و ایجاد حدس و گمان و ظنّ در انسان که به عمل پلید و زشت و ناهنجار منجر میشود، از مبادی فکر و ادراک و شعور و احساس انسانی سرچشمه میگیرد.
آیت الله العظمی جوادی آملی در خصوص چگونگی تسلط شیطان بر انسان به نقل از حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام که هم انسان کامل و هم انسان شناس کامل است، می فرماید:
گروهی شیطان را پشتوانه خود گرفتند و او از آنها دام ها بافت؛ در سینه هایشان جای گرفت و در کنارشان پرورش یافت «اتَّخَذُوا الشَّیْطَانَ لِامْرِهِمْ مِلاکاً، وَاتَّخَذَهُمْ لَهُ أَشْرَاکاً. فَبَاضَ وَ فَرَّخَ فِی صُدُورِهِمْ. وَ دَبَّ وَ دَرَجَ فِی حُجُورِهِمْ. فَنَظَرَ بِأَعْیُنِهِمْ. وَ نَطَقَ بأَلسِنَتِهِم».
شیطان را پشتوانه خود گرفتند و او از آنان دام ها بافت، در سینه هاشان جای گرفت و در کنارشان پرورش یافت. پس آنچه می دیدند، شیطان بدیشان می نمود و آنچه می گفتند سخن او بود.
فریب شیطان و هدایت انسان
شیطان اول فریب می دهد و پس از آن کم کم وارد حرم دل می شود. گاهی انسان گناهی را انجام می دهد و از آن متنفّر است؛ بعد استغفار میکند و چهار قطره اشک می ریزد و جبران می کند. گاهی بعد از انجام یک گناه از آن لذت می برد و در صدد توجیه این کار بر میآید؛ می گوید این کار بدی نبود، کم کم می گوید:نه تنها بد نیست بلکه کار خوبی است؛ وقتی گفت:کار خوبی است. یعنی حرم أمنِ دل را برای پذیرش شیطان باز کرد؛ آن وقت شیطان بر او احاطه می یابد.
به این ترتیب است که شیطان درون قلب به تخم گذاری می پردازد:«باضَ و فَرَّخَ» باضَ یعنی تخم گذاری کرد؛ اول تخم می گذارد و بعد آنها را به بچه شیطان تبدیل میکند- این ها چیزی نیست که انسان با دستگاه بفهمد که شیطان آمده و تخم گذاری کرده است؛ فقط آنکه چشم ملکوتی دارد می بیند- وقتی تخمگذاری کرد این تخم ها به صورت جوجۀ شیطان در آمده و جنب و جوش پیدا می کنند و «دَرَجَ» یک وقت شما می بینید در درونتان غوغایی است که شما را می شوراند و آرام نیستید. وقتی به سخن حضرت علی علیه السلام نگاه کنید، می بینید این غوغا و بلوا ناشی از بچه شیطان ها است.
خاطرات بد، شورشی درونی ایجاد می کند. شیطنت هم یعنی همین، این ها افسانه و خیال نیست؛ این شورش که ما در خود احساس میکنیم، همین است. انسان وقتی به این جا رسید هر چه میخواهد راهش را برگرداند، نمی تواند؛ چرا؟ برای این که شیطان آمد، آشیانه ساخت، تخم گذاری کرد و تخم ها را به جوجه تبدیل نمود. بعد از این کم کم صاحب خانه را منزوی و در یک گوشه اسیر می کند، دست و پایش را می بندد، بعد:«فَنَظَرَ بِأَعْیُنِهِمْ وَ نَطَقَ بأَلسِنَتِهِمْ». با زبان این ها حرف می زند، آن وقت انسان بیچاره نمیداند که گویندۀ شیطان است.
آن که در مقابل خدا ایستاد و گفت:«أَنَا خَیْرٌ مِنْهُ» همو امروز با زبان تو حرف می زند و گرنه تو یک بچه مسلمان و شیعه هستی، چگونه چنین ادعایی داری و می گویی من نظرم این است، دلم می خواهد این کار را بکنم، دلم می خواهد این گونه بپوشم، دلم می خواهد این طور از خانه بیرون بروم. این ها همه تصمیم های شیطان است که به وسیله انسان اجرا می شود.
این است که به ما گفته اند هرگز از جانتان غفلت نکنید، مبادا بیگانه ای به جای شما بنشیند و تصمیم بگیرد و شما خیال کنید خودتان هستید. خیلی ها می گویند:من نظرم این است؛ در حالی که این نظر را وقتی مقابل سخنان حضرت امیر علیه السلام قرار دهید، می بینید رو در روی سخن آن حضرت است یا در مقابل قرآن قرار دهید، می بینید مخالف آن است.
در اوایل سوره نساء آمده است:«إِنَّ الَّذِینَ یَأْکُلُونَ أَمْوالَ الْیَتامی ظُلْماً إِنَّما یَأْکُلُونَ فِی بُطُونِهِمْ ناراً» آنها که مال حرام می خورند مخصوصاً مال یتیم، این ها در شکمشان آتش است. کسی که چشم ملکوتی دارد این حقایق را می بیند؛ چنانکه برخی از بزرگان در کتاب تفسیرشان نوشته اند.
انسان تا جوان است خیلی به این دنیا می چسبد، ولی وقتی سن یک مقدار بالا رفت می بیند به چیزی علاقه ندارد. مثل میوه خام که محکم به درخت چسبیده است، اما بعد از مدتی که رسید، اگر باغبان نچیند بالاخره می افتد. میوه وقتی رسید (انسان در اواخر عمر می رسد) کم کم آن خوشه و شاخه را رها می کند؛ چه سیب و گلابی شیرین باشد چه حنضل تلخ، ولی بالاخره شاخه را رها می کند.
همه ما همین طوری هستیم. سن که یک قدر بالا آمد، این همه علاقه ای که نسبت به دنیا داریم یکی پس از دیگری از دست می رود و آن وقت همه چیز را باید بگذاریم و برویم؛ آن هم به کوی ابد؛ سخن از یک سال و دو سال و یک میلیون سال و یک میلیارد و این ها که نیست؛ سخن از بی نهایت است.