ضرب المثل دوباره بسم الله
موارد استفاده بسیاری از ضرب المثل ها به چندین سال پیش برمیگردد زمان های دور و دراز که اتفاقاتی رخ داده است و برحسب آن اتفاق ضرب المثلی پید آمده است.در اینجا داستان جالبی در اختیارتان قرار داده ایم که ماجرای ضرب المثل دوباره بسم الله را برایتان بازگو می کند.
در مورد افرادی به کار می رود که هنوز یک کار را تمام نکرده به سراغ کار دیگری می روند.
مردی در بازار شهری حجره داشت و آوازه خساست و تنگ نظری او، ورد زبان مردم شهر بود به طوری که اگر کسی می خواست مردی را به خساست مثال بزند نام او را می آورد. روزی چند نفر از کسبه ی بازار در مورد رفتار عجیب این مرد با هم صحبت می کردند. آنها با یکدیگر شرطی بستند مبنی بر اینکه هرکس بتواند یک وعده غذا خود را میهمان این مرد خسیس کند شرط را برنده شده.
یکی از بازاریان یک روز شاگردش را به دکّان مرد خسیس فرستاد و از او دعوت کرد برای مشورت در مورد یک معامله به دکّان او بیاید. مرد خسیس که حرف معامله را شنید، خیلی خوشحال شد. سریع کارهایش را کرد و خود را به دکّان دوستش رساند. بعد از سلام و احوالپرسی نشست تا با مرد صحبت کند. ولی چون دکان شلوغ و پر رفت و آمد بود مرد دکان دار گفت:در این سروصدا نمی توانیم خوب حرف بزنیم شب شام به منزل من بیا تا آنجا با خیال راحت بنشینیم و حرف بزنیم.
غروب که شد مرد خسیس لباس هایش را پوشید و راهی خانه ی مرد بازاری شد. مرد صاحب خانه به گرمی از او استقبال کرد. سفره ای رنگین چید تا شام بخورند بعد از شام برایش میوه آورد. مرد خسیس که این همه خوشبختی یکجا نصیبش شده بود از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید.
بعد از شام مرد صاحب خانه آمد بنشینند و با هم صحبت کنند که صدای جیغ و فغان از آشپزخانه به گوش رسید. مرد خود را به آشپزخانه رساند سپس بازگشت و رو کرد به مرد خسیس و گفت:شرمنده! سینی چای از دست زنم افتاده و روی پایش ریخته، پایش سوخته باید سراغ طبیب بروم و او را به خانه بیاورم تا مداوایش کند. اصل صحبت ما می ماند برای یک شب دیگر حالا یا خانه ی من یا خانه ی شما، مرد خسیس که حرف مرد را در حد تعارفی می دانست گفت:خانه ی ما و شما ندارد، دفعه ی بعد تشریف بیاورید خانه ی ما، خداحافظی کرد و به خانه اش بازگشت.
مرد خسیس که رفت، مرد برگشت و به زنش گفت:عالی بود! خیلی خوب بود. باید ببینیم، او کی من را دعوت می کند تا شرط را ببرم.
چند شبی از شب میهمانی گذشت. مرد خسیس دید خبری از طرف مرد دکان دار نیامد. تصمیم گرفت خودش به دکان او رود و به بهانه ی احوالپرسی از همسر بیمارش ببیند، چه وقت می توانند در مورد معامله صحبت کنند. رفت سلام و احوالپرسی کرد و نشست از احوال همسر مرد پرسید. مرد تاجر گفت رو به بهبودی است ولی فعلاً قادر به حرکت نیست.
باید دوباره شبی بنشینیم و با هم صحبت کنیم. مرد خسیس:تعارف کرد که باشه اگر خواستی شبی به خانه ی من بیا تا با هم صحبت کنیم. مرد گفت:خدا عمرت بدهد، باشه شام میام تا وقت کافی داشته باشیم و با هم صحبت کنیم. مرد خسیس که پشیمان شده بود گفت:نه! تو شام بیایی همسرت در خانه تنها می ماند؟ مرد پاسخ داد:او تنها نیست! خواهرش به خانه ی ما آمده تا مواظبش باشد.
مرد خسیس که دستی دستی خودش را در چاه انداخته بود، فردا با نارضایتی برنج و گوشت و میوه خرید و به خانه برد و از همسرش خواست به اندازه ی غذای دو نفر شام بپزد.
زن مرد خسیس که خیلی دست و دلباز بود و از دست خسیس بازی های شوهرش خسته شده بود، چندین نوع غذا درست کرد تا سفره ای رنگارنگ برای میهمانشان پهن کند.
مرد مغازه دار غروب که شد دکانش را بست به خانه رفت و به همسرش گفت:به همه گفتم من امشب شرط را می برم من یک وعده غذا خانه ی مرد خسیس می خورم. لباسهایش را پوشید و به خانه ی او رفت.
مرد خسیس با دلخوری و به امید بستن یک معامله پرسود از میهمانش پذیرایی کرد و سفره ی رنگارنگی چید آن دو با هم سر سفره نشستند بسم الله گفتند و شروع به خوردن غذا کردند. مرد مغازه دار که آن همه غذای رنگارنگ را دیده بود اشتهایش باز شده بود و تند و تند می خورد. از طرف دیگر مرد خسیس حرص می خورد. با خود فکر کرد که اگر من دست از غذا خوردن بکشم او خجالت می کشد و عقب می رود. مرد خسیس الحمدلله گفت و کنار سفره نشست ولی میهمان خوشحالش فقط غذا می خورد. کمی که گذشت مرد خسیس دید اگر باقیمانده ی غذای در سفره را نخورد همین هم از دستش رفته به ناچار دوباره بسم الله گفت و شروع به خوردن کرد.
مرد مغازه دار رو کرد به دوستش و گفت:پرخوری اصلاً کار خوبی نیست؟ آدمی که از اینقدر غذا نمی گذرد نمی تواند شریک خوبی در سود و زیان یک معامله باشد. تو که الحمدلله گفته بودی چرا دوباره بسم الله...؟