وی فور یو
یک سال پیش / خواندن دقیقه

ماجرای فرار حسن معجونی از تهران به رشت

ماجرای فرار حسن معجونی از تهران به رشت

حسن معجونی بازیگری آرام و کم حاشیه که این روزها به رشت مهاجرت کرده است و این کارش برای همه سوال شده , گفتگوی کاملی با حسن معجونی خواهیم داشت.

گفتگو با حسن معجونی

حسن معجونی را اغلب مردم با سریال «مسافران» رامبد جوان و «شمعدونی» سروش صحت به یاد می آورند .

همیشه به شخصیت آرام او فکر می کردم تا اینکه از امیرعلی نبویان شنیدم زندگی اش را جمع کرده و رفته رشت؛ اتفاقی که من هم خیلی دوست دارمش. فکر کردم حالا بعد از این همه مدت به بهانه رفیق بازی با او بنشینم و از جسارت فرارش از تهران نیز بپرسم.

پیش ازاین در رشت زندگی نکرده بودم و فقط از کنار آن گذشته بودم. این شهر جزو جاهایی ست که همیشه زنده است و در آن زندگی جریان دارد و به شب و روز هم محدود نمی شود. همین ویژگی برای من گاهی مهم تر و پررنگ تر از تیترهای دیگر است.


حسن معجونی

عکس حسن معجونی

 
- اتفاقی افتاده، ریش گذاشتید...

نه... بچه های شمالم سر کاری همه ریش گذاشته اند، من هم برای هم دردی با آن ها... (خنده)

- آره... شنیدم که رفتید رشت. چند وقته؟

حدود 9 ماه است.

- برای همین کار... ریش... رفتید؟

نه. دلم می خواهد آن جا باشم. آخر هفته ها هم می آیم تهران برای کار و کلاس و...

- چه شد که رفتید؟

خسته شدم از این جا. من عاشق هوای خوب هستم. هوای تهران خیلی اذیتم می کند... فکر کردم اصلا بی خیال شوم و پا شدم رفتم.

- یک جورهایی مهاجرت کردید؟

نمی دانم... نه. فکر کنم کسانی که مهاجرت می کنند، از شرایط راضی نیستند. شرایطم این جا بد نبود. الان هم بد نیست. حتی در رشت ممکن است محدودتر هم شده باشد. اما ماجرا را خیلی توی طول نمی بینم... توی عرض می بینم.. خواستم به کیفیت زندگی ام بپردازم. خواستم وقت زیادتری داشته باشم... الان هفت هشت سال است که فکر می کنم مثل موتور کار می کنم. زمانی که در تهرانی، در دسترس هستی و نمی توانی بگویی من این جا نیستم، چرا که بعید نیست چند لحظه بعد با همان فرد رو به رو شوی... از این اتفاق ها زیاد پیش می آید.
 
حسن معجونی

مهاجرت حسن معجونی به رشت

 
- ناگهانی بود این رفتن یا این که...

نه... وسوسه رفتن را از سال ها قبل داشتم. همه اش فکر می کردم که... یک بار سر یک فیلم که شمال بودم، فکر کردم جایی را بگیرم و هر از گاهی سر بزنم. جایی را هم گرفتم، اما آن قدر این جا سرم شلوغ بود که پس دادم. و چه حرکت اشتباهی بود... اما این بار و بعد از چهار سال به صورت جدی عملی اش کردم.

- چه موانعی باعث شد این رفتن چهار سال به تاخیر بیفتد؟

جدیت در کار. البته نه این که کار الان برایم شوخی شده باشد. در تهران بودن باعث می شود مقید باشی. پیش تر هم فکر می کردم چرا تهران باید مرکز همه چیز باشد؟ چرا باید مجبور باشیم دائم این جا باشیم؟ چرا نمی توانیم بلند شویم برویم جای دیگری زندگی و کار کنیم؟ از زمانی که سفرهایم برای اجرا به شیراز شروع شد، دیدم همان جا هم اجراهای خوبی داریم با شرایطی حتی بهتر. ضمن این که حال خوبی هم داشتیم، هوای خوب و... بنابراین فکر کردم بروم.

- الان حال بهتری داری؟

خیلی. زمانی که می خواهم به تهران بیایم، دپرس می شوم. زمان در شهرستان بسیار عالی و متفاوت است. صبح بیدار می شوی و تا 12 ظهر همه کارهایت را انجام داده ای و کلی وقت داری برای باقی کارهایی که دوست داری... به نظر من ما در تهران یا کمبود ویتامین دی پیدا می کنیم یا می سوزیم. یا در سالن تئاتر هستیم و آفتاب نمی بینیم، یا 13 ساعت زیر نور پروژکتورهای فیلم برداری هستیم و می سوزیم. زندگی نافرم عجیب و غریبی داریم...

- چه شد که رشت؟

آب و هوای مرطوب را خیلی دوست دارم. همین طور جنگل و طبیعت و باران و هوای خوب را. تنوع غذا هم که در رشت حیرت انگیز است.

- و برای شما هم که خیلی مهم است؟

بله. من غذا را خیلی دوست دارم و آشپزی را هم.

- هیچ فکر نکردید این انتخاب به نوعی خودخواهانه است؟

نه... چطور؟
 
حسن معجونی

حسن معجونی بازیگر سریال شمعدونی

 
- قطعا کسانی این روزها دل تنگ حسن معجونی می شوند، ولی او نیست... یک جوری دریغ کردن شاید.

ببین، اگر دوستی دل تنگ می شود و این فرصت فراهم شود همدیگر را ببینیم، در نهایت یک ساعت باهم در کافه ای یا جایی می نشینیم. اما در شرایط جدید اگر واقعا او دل تنگ شده باشد و بلند شود بیاید سه روز جادویی با هم خواهیم بود. در آن سه روز تصویری بسیار زیباتر از در کافه نشستن ایجاد می شود.

- اما در همین شرایط نیز هم چنان آن خودخواهی وجود دارد... بلند شود و بیاید...

به نظرم این پیشنهاد آن قدر برای او جذاب خواهد شد که فکر نکند من خودخواه هستم... خیلی از بچه هایی که در این مدت آن جا آمده اند، به فکر فرو رفته اند که زندگی جور دیگری هم می شود... در خلال این سفر یک اتفاق برنده برنده شکل می گیرند، اما در یک حال مناسب با هم شریک می شویم که می تواند شروعی برای یک تصمیم جدید باشد.

- زمانی که این تصمیم را می گرفتید، کسانی که مطلع شدند، چه واکنشی نشان دادند؟

باورشان نمی شد و نگران شدند... اما من به آن ها گفتم مگر ما در طول هفته چقدر فارغ از زمان کار فرصت دیدن و با هم بودن داریم؟ اما در این شرایط می توانیم دو روز، سه روز خوب و مفید با هم باشیم...

- چه تعداد آدم این امکان و این فرصت برایشان فراهم است؟ آیا فقط دوستان خیلی نزدیک هستند، یا...

نه. اتفاقا گاهی حتی از بودن با یک غریبه هم استقبال می کنم... اگر حس خوشایندی داشته باشم با او.

- چه ویژگی هایی داردی او؟

ولع آدم ها من را به خودشان جلب می کند... این که می بینم چقدر شوق زندگی دارند. من از آدم های افسرده متنفر هستم. فکر می کنم توصیه به پیدا کردن هم فکر، یک شوخی است و من به هم سطح بودن انرژی مثبت به زندگی فکر می کنم... این ها کسانی هستند که انتخابشان می کنم. اگر کنار هم نشسته ایم، هر دویمان برای یک لحظه خوب بودن داریم همکاری می کنیم و این که بار اضافی نباشد.

- توضیح می دهید؟ یعنی چه بار اضافی...

من دوستانی دارم که دیگران می پرسند شما چطور چند ساعت نشسته اید و کلا دو کلمه با هعم گفت و گو کرده اید؟ جواب می دهم مگر حتما باید کلی حرف با هم بزنیم که فکر کنیم نزدیک هستیم. مثل مهمانی ها که از هر دری حرف می زنیم.
 
زندگی من را به سمتی برده که اگر با کسی که با او راحت هستم، جایی نشسته ایم، اگر حرف آمد، بسیار به دلم خواهدنشست و اگر حرفی هم نزدیم، اصلا مهم نیست... اصراری برای صرف انرژی برای حرف زدن و گرم کردن سر او ندرام، از او هم انتظاری نیست. امروز متوجه ام اگر سوالی مطرح می شود، در شرایط خوبی مطرح شده یا به بهانه پرکردن سکوت است.
 
حسن معجونی

عکس حسن معجونی

 
- از چه زمانی این طور شدید؟

الان خیلی آگاهانه شده حرف زدن درباره چنین مطالبی... پیش تر نمی دانستم... خیلی مطمئن نبودم. فهمیدم ماجرای ما با هم راحت بودن است. اگر حرف آمد، آمد. اگر حرفی نیامد، چه اصراری داریم؟ مهم نیست. فکر می کنم آن حضور مهم تر است، حتی اگر حرفی زده نشد. اما از چه زمانی این اتفاق افتاد را نمی دانم.

- احتمالا از جایی یا کسی تاثیر گرفتید؟

حتما... چرا که نه. شاید از دوران دانشگاه، که از آن به دوران روشن فکری یاد می کنم، تاثیر گرفته باشم. دورانی که هزار نخ سیگار می کشیدیم و لم می دادیم و کتابی می خواندیم و حرف می زدیم، حرف می زدیم و... وقتی به آنر وزها فکر می کنم، می بینم خیلی مزخرف بود... شاید در همین فواصل آدم هایی با انرژی هایی نیز تاثیر گذاشته باشند. یادم نیست چه کسانی هستند. شاید هم یک جایی خسته شدم. از آن زندگی و بلند شدم و روی پای خودم ایستادم. نمی دانم آن خستگی بوده یا الگویی.

- از الگوهایتان می گویید؟

من اصولا آدم الگویی نیستم. هر وقت می پرسند تو بازیگران چه کسی را دوست داری، بدترین سوال است. نه کارگردان مورد علاقه دارم، نه بازیگر مورد علاقه... می دانم ندارم. اما می دانم آدم هایی با انرژی های خیلی خوب همیشه حس خوبی برایم داشته اند.

- آیا همین حجم از انرژی باعث شده این قدر به نظر آرام باشید و فکر کنم با عصبانی شدن کیلومترها فاصله دارید؟

شاید... البته عصبانی می شوم. اتفاق بد هم عصبانی می شوم، اما آن اتفاق ارتباطی به خود من ندارد. یعنی در شخصیت خود من نیست. همیشه یک اتفاق بیرونی است... چیزی که به نظم دنیای من را به هم بزند.

- به گذشته های دورتر از دانشگاه برگردید، چه تصویری از خودتان دارید؟

چیزی که می دانم، این است که از دوران دوره دبستانم هیچ چیزی یادم نیست. ماقبل آن را هم. اصلا یادم نیست. دبستانم در حد نور خورشید یادم هست... جنس آفتابی که می افتاد. این ها را یادم هستم. خیلی اتفاقات یادم نیست. اگر هم چیزهایی هست، دیگران می گویند.

- چه چیزهایی می گویند و اغلب چطور معرفی می شوید؟

آدم خوشایندی بودم، چون خودخواهی نداشتم و با همه راه می آمدم. این ها را خودم هم یادم هست. هیچ کسی از من اذیت نمی شد. ساز مخالف نداشتم. شاید به این دلیل که همان زمان ها هم دنبال آرامش خودم بودم.
 
 
- بنابراین احتمالا بچه شر و شلوغی نبوده اید...

همین طور است. خیلی مبادی آداب بودم. مادرم همیشه می گفت تو مدل شاهزاده ها چرا رفتار می کنی؟ از سوی دیگر خیلی دست و دلباز بودم. هنوز هم هستم، تا این حد که هیچ چیزی نماند. از بچگی همین طور بودم. مهم ترین تفاوتم با خواهر و برادرم همین بود. مادرم می گفت شاهزاده را بفرستیم خرید، می رود... الان هم همین طورم. قیمت هیچ چیزی را نمی دانم. قیمت نان و تخم مرغ را نمی دانم.

- احتمالا این جنس از دست و دلبازی باعث می شد دورتان شلوغ باشد...

بله... و در شرایطی هم محبوب بودم. دلم می خواست جمع شویم و با هم بنشینیم.

- دوران دانشگاه هم به همین صورت بودید؟

نه. در دانشگاه دوستانم محدود بودند. شرایط دانشگاه به علت وجود اقتصاد ضعیف خوب نبود. بعد که وضعم خوب شد، شاید دوباره این طور شد و آدم های بیشتری....البته تنهاتر هم شدم.

- معاشرت با چه قشر یا جمعی را بیشتر ترجیح می دهید؟

جوان ها... با جوان ها رابطه خوبی دارم. با آن ها صحبت می کنم. انگار بچه هایم هستند. گاهی اگر می بینم اشتباهی می کنند، اذیت نمی شوم، اما اگر همان اشتباه را افراد هم سن خودم انجام دهند، می تواند دیوانه ام کند.

- این جوان ها بیشتر دوست هستند یا فضای کار باعث می شود که این طور باشند؟

خب اغلب دوستی های من به نوعی در کار شکل گرفته... فکر می کنم یک بده و بستان شکل می گیرد. آن ها به من نیاز دارند به لحاظ تجربه و من هم شعف و حال و هوای آن ها را دوست دارم.

- آیا دوستانی از گذشته دارید؟ دبیرستان یا...

خیر.
 
 
- نخواستید یا نشد یا نخواستند...

فکر می کنم داستان زندگی عوض شد که نماندند. شاید اگر در اجتماع بودم و همین طور کار می کردم، بودند. اما زندگی من خیلی تغییر کرد. ممکن است اصلا آن ها را نفهمم. با سوالاتشان اذیتم می کنند. این که بپرسند کارت چیه؟ امسش چی هست؟ خب برای تو که مهم نبوده، چرا الان میپرسی و این چه ارتباطی است که داری می گیری؟

- چقدر سخت و اسان ارتباط می گیرید؟

خیلی راحتم... به راحتی می توانم ارتباط بگیرم، اما اتفاق خاصی باید بیفتد تا تداوم داشته باشد.

- چه تعداد اتفاق خاص افتاده تا...

کم. زیاد نبوده. از انگشت های دو دست تجاوز نمی کند.

- قدیمی ترینشان به چند سال قبل باز می گردد؟

فکر می کنم یک دوست 22- 23 ساله دارم. دوستی که به هم نیاز نداشتیم. این خیلی مهم است. خیلی ها را می فهمم به ارتباط با من نیاز دارند. اما با این دوست این طور نیست.

- با این شناخت احتمالا خیلی ها در این توهم هستند که فکر می کنند رفیق آقای معجونی هستند.

بعضی وقت ها.... بله... خیلی ها.

- چقدر این امکان وجود دارد دوستی جدید و ماندگاری شکل بگیرد؟

راحت می تواند شکل بگیرد، اما من سریع دور می شوم... من از یک جایی به بعد خسته شوم، خسته شده ام.

- این شرایط را می توان نام گذاری کرد؟ خودشناسی یا...

به نظرم کار سختی است. هر اسمی را انتخاب کنیم، ممکن است یک سری از ویژگی ها را تبیین نکند. اما می دانم با هر اسمی، خیلی راحت تر هستم با زندگی.

- به نظرتان می توانیم زندگی شما را تفکیک کنیم؟ دوران شاهزادگی، دانشگاه مزخرف و حالا آرامش؟

شاید... بله.

- در این فصل منتظر تغییر یا اتفاقی هستید؟

اصلا منتظر هیچ چیزی، حتی تغییر نیستم. زندگی می کنم. اما می دانم با زندگی کردن ممکن است تغییری اتفاق بیفتد.
 

- این بدان معناست که آیا برنامه ای برای زندگی ندارید؟

برنامه ام کاملا درونی است... سر کار تئاتر خیلی با برنامه هستم، اما در مورد زندگی نه. سر زندگی یک مقدار چیزترم.

- به مرگ فکر می کنید؟

زیاد. عاشق این هستم وقتی مردم، آتشم بزنند و خاکسترم برود هوا. من اصلا خاک را دوست ندارم. در شما همه چیز به سرعت به گیاه تبدیل می شود و مدت طولانی باقی نمی ماند. این را دوست دارم.

- ماجرایش ترسناک است؟

اصلا. قبرستان های همه جا جوری است... دل گیر است. اما شمال نه.

- دوست داری از حسن معجونی چه بماند؟

دوست دارم به گیاه تبدیل شوم. جالب است برایم.. یک چیز سبز باحال... علف... باحال است... چهار نسل بعد از آن جا عبور کنند و بگویند چه علفزار باحالی که من هم در شکل گیری آن مشارکت داشته باشم. (خنده)

هر آنچه میخواهید در اینجا بخوانید
شاید از نوشته‌های زیر خوشتان بیاید
نظر خود را درباره این پست بنویسید ...

منوی سریع