چگونه نویسنده شویم ؟
همه نویسنده ها به یک ضربه شروع نیاز دارند، به شلیک یک تپانچه، به یک تلنگر که به پهلویشان بخورد، به چیزی که آن ها را وادار به حرکت کند. این الزام مدام آن ها را وا می دارد که برای یافتن ایده های داستانی به جست و جو در دنیا و تجربه های زیسته شان بپردازند. چنین کنجکاوی آن ها را به شکارچی ها و مجموعه دارهایی تبدیل می کند که کارشان گردآوری مواد و مصالح خامی است که نوشته هایشان را جذاب و معنادار می کند.
فکر کردن به گستره داستان- وسعت موضوع داستان شما- بهتان کمک می کند کانون تمرکز کارتان را تشخیص بدهید. از همان مراحل اول کار، از وقتی که سفارشی می گیرید یا ایده ای به ذهنتان خطور می کند و قبل این که پژوهش را تمام کنید، به دنبال بُرنده ترین رویکرد ممکن برای کارتان بگردید. اگر تا مرحله نوشتن نسخه اولیه صبر کنید، این خطر وجوددارد که امکان گردآوری شواهد و مدارکی را که برای ساخت و پرداخت موضوعتان بهشان نیاز دارید، از دست بدهید.
راه و رسم نویسنده شدن
به عبارت دیگر، نروید سراغ نوشتن درباره امر آموزشی، درباره یک مدرسه بنویسند، یا یک کلاس درس، یا یک دانش آموز. نویسنده می تواند برود سراغ یک موضوع بزرگ و در آن موضوع قلمرو را مشخص کند و دور تا دورش را حصار بکشد.
مداماز خودتان بپرسید:این داستان دقیقا درباره چیه؟
بین نویسنده ها و معلم های نویسندگی که در انستیتوی پوینتر کار می کنند، این سوال دیگر تبدیل به یک مانترا شده است. چِپ اسکنلن، با الهام از لوسیل دوپو- معم نویسندگی و ویراستار- تمرینی برای سرعت در نویسندگی را در بعضی از سیمنارهایش اجرا می کند که در آن از دانشجوهایش می خواهد ده دقیقه درباره «دسر محبوب»شان بنویسند. اولین بار که چیزی درباره این ایده شنیدم، آن را جدی نگرفتم، اما بعدتر معلوم شد که این ایده می تواند داستان های شخصی جذابی را خلق کند؛ روایت هایی که با مسیر پرپیچ و خم به درونمایه هایی از جنس تاریخ، فرهنگ، قومیت، خانواده، عشق و میراث می رسند. بیشتر نویسنده های حرفه ای می توانند در چنین زمانی حدود دویست کلمه بنویسند و به اندازه کافی به این سوال جادویی جواب بدهند.
ما از نویسنده های توی سمینار می پرسیم «داستان شما درباره چیه؟» لوده هیا کلاس جواب می دهند «پودینگ تاپیوکا» یا «کاپ کیک های خانم میزبان» یا «کیک آناناسی مامان بزرگم». «خب، عقل کل، داستانت دقیقا درباره چیه؟»
معمولا برای جواب دادن خیلی زود است، اما برای نویسنده مفید است که مدام به آن فکر کند. شاید وقتی نویسنده داشته به دسر محبوبش فکر می کرده،یا جایی که اولین بار آن دسر را خورده. مبادا فکر کنید این یک جور تمرین ادبی بی بو و خاصیت است، یادتان باشد که مارسل پروست، در جلد اول «در جست و جوی زمان از دست رفته»، رمانی که روایتش نتیجه فرورفتن در خاطره یک شیرینی محبوب، مادلن، بود، بیشتر از هزار صفحه داستان سرایی کرد.
اولین تلاش ها برای کشف معنای عمیق تر کارتان با برداشت های انتزاعی مفهومی بیان خواهندشد:«دقیقا درباره ترس...» یا آرامش، خانه، یا خانواده، یا شجاعت، یا وفاداری، یا روگردانی، یا صد درونمایه دیگری است که معمولا نویسنده ها سراغشان می روند. حواستان باشد، موضوع- مثلا حیوانات خانگی عجیب و غریب- دئاستان نیست. داستان وقتی شکل می گیرد که شامپانزه خانگی زنی به بهترین دوست و همسایه او حمله کند، او را از ریخت بیندازد و بعد هم سعی کند صاحب خودش را بکشد.
جمله شروعی بنویسید که کانون تمرکز متن را نشان بدهد
جان مک فی جمله شروع را نورافکنی می داند که به درون داستان نور می اندازد. یک جمله یا پاراگراف یا حتی قطعه بنویسد که به این منظور نوشته شده باشد که به خواننده ها بگوید چه اتفاقی دارد می افتد:«ورزش شافل بورد که تاریخی غنی در سن پترزبورگ دارد، به لطف جماعتی که معمولا ارتباطی با این مامن بازنشسته ها نداشته اند، یعنی جوانان، دارد جان تازه ای می گیرد.»
نمی شود از این جمله ساده، همه چیزی را که ممکن است در داستان بیاید، پیش بینی کرد، اما خواننده از این شرع آن قدری دستگیرش می شود که بتواند حدس های صائبی بزند:این که بخشی از داستان به تاریخ شافل بورد اختصاص دارد، با این هدف که محبوبیت آن را در طول زمان بررسی کند و تمایلی شگفت آور از سوی جوان ها که باید در خصوص ورزش محبوب جدیدشان مورد مشاهده قرار بگیرند و با آن ها مصاحبه شود.
«شاید برای یک تمساح، جف کوئنسی مزه [خوراک] جوجه بدهد.» این می تواند یک جمله شروع بامزه باشد برای داستانی درباره یک پرورش دهنده تمساح که حرکتی اشتباه انجام داده و یکی از حیوان هایش بازویش را گزار گرفته است. اما خیلی انتخاب ها و مسیرهای دیگر هم وجود دارد:«فشار هزار پوندی دندان هایی که دارند بازوی شما را گاز می گیرند، چه حسی دارد؟ از مربی تمساح، جف کوئنسی، بپرسید.» ویراستارها یا خواننده ها ممکن است این یا آن شیوه را بپسندند، اما [در هر صورت] عمل نوشته جمله شروع همراه با تعریف کانون تمرکز است.
یک شرح درونمایه شش کلمه ای بنویسید
[این روزها] یک چیزی به اسم جنبش شش کلمه ای دارد به وجود می آید. داستانی بنویسید در شش کلمه. یا یک بیان دیدگاه. یا یک شرح ماموریت. به نظر می آید پای شکسپیر هم به این خلاصه نویسی شش کلمه ای باز شده بوده:«سرور من، بانو ملکه، مرده است» یا «بودن یا نبودن، مسئله این است» یا «بیرون بیا، پاره پیه گندیده! کجاست اکنون فروغ تو؟»
قبول، این یکی نه کلمه است. نصیحتی که این داستان را تمام می کند، خودش هم شش کلمه دارد:«احساس نیاز، همیشه مارد نوآوری است.» در داستان، یک خلاصه یا توصیف مختصر می تواند تکامل و تغییر پیدا کند و تبدیل به عنوان شود که با کمتر از شش کلمه بیان می شود:«پستچی همیشه دو بار زنگ می زند.» نوشته جیمز ام. کین، «روز خوش برای موز ماهی» نوشته جی. دی. سلینجر، «شجاعت واقعی» نوشته چارلز پورتیس. یک شرح درونمایه، طولش هر قدر هم که باشد، نباید در داستان به چشم بیاید تا بتواند کارش را انجام دهد.
درونمایه [داستان را] «می گوید»، در حالی که نویسنده مدام به دنبال مجالی برای «نشان دادن» است. تعبیر، برداشت یا خوانشی از شرح درونمایه می تواند تقریبا در هر جایی از داستان حضور پیدا کند:در ابتدای آن، چهار پنج پاراگراف جلوتر برای روشن تر کردن جمله اول، درست در میانه داستان، یا در پایان آن، این ابزار چندمنظوره برای نویسنده ها موهبتی الهی است.
مطمئن شوید که همه نشانه های داستانتان به یک ایده معطوفند
یادم هست یک روز چاپ مجدد داستانی کارآگاهی را می خواندم که به صورت سریالی در پراویدنس جورنال منتشر می شد. اولین جمله اش این بود:«کار جواهرات در رود آیلند، زندگی کردن در کف امریکای صنعتی است.» این جلمه با لحنی خنثی و بی طرفانه نوشته نشده است. یک توصیه هم نیست. من اسمش را می گذارم، صرفا، نتیجه گیری آگاهانه.
وقتی داستان را خواندم، به تدریج شواهد و قرائنی را دیدم (شرایط کاری سخت، بهره کشی از کودکان) که این نتیجه گیری را اجتناب ناپذیر می کرد. اگر من به این نتیجه برسم که خیلی از بیمارهای بدحال- چون خجالت می کشند- زیر بار کولونوسکوپی نمی روند، باید [بتوانم] این موضوع را ثابت کنم.
با زنی مصاحبه می می کنم که به رغم اصرار زیاد دکترش از انجام آزمایش خودداری می کند. زن می گوید:«او یه خروجیه، نه ورودی.» طرز برخرود او یک شاهد کوچک است. برای این که داستانم اقناع کننده باشد، به شواهد بیشتری نیاز دارم. باید اسناد و شواهدم را به شیوه ای نظام مند مرتب کنم و از هر نقل قول، خرده روایت یا آماری که نظرم را تایید می کند، استفاده کنم. هر عضو نامربوط، حقش این است که مثل یک پولیپ بدخیم جراحی شود.