این روزها که سریال میکائیل به کارگردانی سیروس مقدم در حال پخش است، سریال علی البد مرحله پیش تولید را طی می کند تا مقدم که از شمال و ساخت سریال پایتخت 4 برگشت، ساخت آن را شروع کند.
با سیروس مقدم درباره میکائیل، فضای متفاوت این سریال و مولفه های سینمای وسترن در این اثر به گفت وگو نشستیم و به راز پرکاری و سرعت عمل سیروس مقدم در سریال سازی رسیدیم.
سریال میکائیل را وسترن ایرانی لقب داده اید، بی شک نمی توان مولفه های ظاهری سینمای وسترن را در این سریال دید و باید به دنبال مولفه های مفهومی بود. درست است؟
من و سعید نعمت الله این عنوان را درباره سریال میکائیل به کار برده ایم، چراکه معتقدیم قصه میکائیل تقابل خیر و شر است و در یک ناکجاآباد اتفاق می افتد. تعدادی اشرار، اراذل، اوباش و قلدر شهری را به اطاعت از خود وادار کرده اند و مردم از ترس دم برنمی آورند و ناچار به اطاعت، سکوت و همکاری هستند. این بستر زمینه روایت داستانی را فراهم کرده که در آثار وسترن وجود دارد. داستان یک کلانتر تنها، حق طلب و عدالتخواه که در یک ناکجاآباد با خیل عظیم نیروهای شرور درگیر و در نهایت پیروز می شود. او عاقبت موفق می شود آرامش را به ناکجاآباد بر گرداند، اما در پایان سوار بر اسب راهی ناکجا آباد دیگری می شود تا آرامش را به آنجا هم بازگرداند. از این نظر سریال میکائیل می تواند در گونه آثار وسترن قرار بگیرد. درواقع این سریال تنهایی قهرمان قصه را نشان می دهد که در آغاز مردم به او اعتماد ندارند، اما کم کم او را می شناسند، به او اعتماد می کنند و با او رفیق می شوند، به او کمک می کنند و در پایان این قهرمان با کمک مردم آرامش و امنیت را به شهر بازمی گرداند.
برخی مولفه های ظاهری سینمای وسترن مانند صحرا و اسب را نیز به نوعی معادل سازی کرده اید.
بله. در گونه وسترن کلانتر سرش را با اسبش گرم می کند و میکائیل با موتورش خو گرفته و عاشق موتورسواری است. او تعلق و وابستگی عاطفی پیدا نمی کند. پا روی دلش می گذارد تا در راه عدالت خواهی بندی به پا نداشته باشد و احساساتش مانع مبارزاتش نشود.
همین که این داستان در جغرافیای ایران روایت شده باعث شده عنوان وسترن ایرانی را برای آن انتخاب کنید یا مولفه های دیگری دال بر ایرانی بودن برای آن تعریف کرده اید؟
همین که داستان در جغرافیای ایران روایت می شود، یعنی شخصیت ها، ارتباطات و مناسبات ایرانی است. میکائیل شخصیتی ایرانی است با نوع پوشش، حرف زدن، زندگی کردن، فرهنگ، آداب و عادات پلیس ایرانی. عبدالله، خانواده دوست است و شرایط زیستی یک پدر ایرانی را تجربه کرده است، پدری که نمی خواهد خانواده اش آسیب ببیند. ضد قهرمان سریال هم مردی است که به خاطر عشق و علاقه به پسری که اعدام شده، حس انتقامجویی در او شعله ور شده است. رشید هم یک مرد ایرانی است و نماد جوانان متعصبی که اعتقادات تند و سرسختانه ای دارند. نوع روابط شخصیت ها نیز در این سریال کاملا ایرانی است و مفهوم خانواده در آن نقش پررنگی دارد. مهم ترین ویژگی سریال میکائیل که از آن یک اثر ایرانی می سازد، نوع روابط بین آدم هاست. شاید چنین روابطی را در سوئیس نبینیم، اما در ایران و بخصوص در جنوب، تعصب ها و خانواده دوستی جزو ذات فرهنگ ایرانی است.
پس چرا از معرفی جغرافیای اثر پرهیز کردید و به ماهیت نمایشی آن تشخص بیشتری دادید؟
در این کار تعمد داشتیم. براساس تجاربی که از سریال هایی مانند پایتخت و در مسیر زاینده رود داشتیم، اگر می خواستیم اسم شهر خاصی را ببریم یا روی قوم خاصی انگشت بگذاریم، ممکن بود سوءتفاهم ایجاد بشود. برای این که شبهه ای ایجاد نشود این کار را کردیم و خوشبختانه قصه ما می توانست بدون ارتباط با قومیت، فرهنگ یا شهر خاصی در یک شهر خیالی روایت شود. همان طور که می بینید همه شخصیت ها به زبان و لهجه ای که در کشور رایج است و متعلق به هیچ جای خاصی نیست حرف می زنند. هیچ نشانه ای از پوشش بومی یا دیالوگ بومی در هیچ کجای سریال نمی بینیم، چون می خواستیم داستان به سلامت روایت شود و درگیر حساسیت های بی اساس و بی منطق نشویم.
و چرا اسم شصت کیلومتر را برای آن انتخاب کردید؟
باتوجه به این که نیروی انتظامی هم می خواست این داستان در کلانشهری رخ بدهد که در حاشیه آن زندگی ابتدایی و بدوی جاری است، این اسم را برایش در نظر گرفتیم. چراکه براساس قوانین در هر 60 کیلومتر باید یک کلانتری وجود داشته باشد و ما اسم شهر را گذاشتیم شصت کیلومتر.
نیروی انتظامی با نمایش داستانی که درباره یک پلیس تنهاست که مردم ابتدا به او اعتماد ندارند و پلیس در دستگیری اشرار توانمند نیست، مشکلی نداشت؟
قصه این سریال براساس پیشنهاد سرهنگ منتظرالمهدی شکل گرفته بود. وی گفت شهری را نمایش بدهیم که امنیت آن توسط اشرار و اراذل به خطر افتاده باشد، پلیس هم از همکاری مردم محروم بوده و در جمع آوری مستندات به نتیجه نرسیده باشد، آن وقت یک پلیس قدرتمند به شیوه های خودش با خلافکارها دربیفتد و کم کم اعتماد مردم را جلب کند و آنها را به سمت پلیس بکشاند تا در نهایت پلیس با همکاری مردم خلافکارها را دستگیر کند. اگر از ابتدا پلیس قوی باشد و مردم با آن همکاری داشته باشند، اصلا قصه ای اتفاق نمی افتد.
این خط داستانی بود که ذهن شما را به سمت جنوب کشور و یک شهر بندری سوق داد؟
انتخاب فضا اصلا ذهنی نبود. من و سعید نعمت الله دو سال پیش برای پیدا کردن مکان مناسب تقریبا ایرانگردی کردیم. از کویر به سمت جنوب حرکت کردیم، شهرهای مرکزی کشور را دیدیم، به جنوب و شهرهای حاشیه خلیج فارس رسیدیم. تا در نهایت در جزیره قشم و بندر لاف دقیقا همان معماری مد نظرمان را دیدیم؛ فضایی که داستان میکائیل باید در آن روایت می شد.
این فضا چه ویژگی هایی داشت؟
مهم ترین ویژگی آن تضاد ناشی از وجود زندگی ساده، ابتدایی، خشن و بدوی بود در کنار شهری با امکانات مدرن مانند پاساژ، بیمارستان، مراکز تفریحی، آسمانخراش ها و تمام نمادهای تمدن. در این جغرافیا زندگی متمدن و امکانات و رفاه شهری در حالی ایجاد شده که کمی آن سو تر آب آشامیدنی یافت نمی شود، آسفالت درستی نمی بینید و فاصله شهرها آنقدر از هم زیاد است که اگر بنزین تمام کنید، باید 48 ساعت صبر کنید تا کسی به دادتان برسد. این ترکیب زندگی بدوی و متمدن، بعلاوه طبیعت بکر و دیدنی که کمتر از آن استفاده شده مانند دره ستاره ها که صحنه های مربوط به پیست موتورسواری در آنها ضبط شده است یا سواحل صخره ای، نخلستان، دریا و بیابان ها به ما می گفت در این فضا می توان داستان میکائیل را زیبا و باورپذیر روایت کرد.
زمانی که ایرانگردی انجام شد، فیلمنامه نوشته نشده بود؟
نه. طرح اولیه را در اختیار داشتیم. اصلا شکل کار سعید نعمت الله این است که وقتی طرح درمی آید تا زمانی که مکان فیلمبرداری مشخص نشود، در مکان مستقر نشود و با آداب، رفتارها، نوع زندگی و فرهنگ مردم از نزدیک آشنا نشود، نمی تواند قصه را تعریف کند. به همین دلیل او در جنوب ماند و قصه را همان جا نوشت.
در سریالی مانند میکائیل که روایتش کاملا نمایشی است، نویسنده می تواند هرچه می خواهد تخیل کند و براحتی از اتاق کارش قصه را بنویسد. حضور در فضا چه امکاناتی در اختیار نویسنده قرار می داد که همان جا ماندگار شد؟
فکر می کنید اگر آقای نعمت الله دره ستاره ها را نمی دید می توانست صحنه پیست موتورسواری را بنویسد؟ به نظرم محال بود. چون فقط در این پیست می شد ترور را اجرا و ضبط کرد. اگر پیست دیگری را تصور می کردیم که شبیه اکثر پیست های بیابان است اصلا داستان چیز دیگری می شد. یا اگر پیست نزدیک به شهر بود مثل پیست استادیوم آزادی دیگر تعقیب گریز و فرار و رسیدن به جاده بی معنا می شد یا همین طور بخش هایی که روی لنچ و قایق مسافری تصویربرداری شد، نعمت الله باید کشتی تفریحی را می دید تا سکانس کوتوله را بنویسد. بنابراین همان جا ماند، خانه آقاخان، عبدالله و دیگر فضاهای سریال را از نزدیک دید که بتواند صحنه ها را متناسب با فضا درست و دقیق طراحی کند. قسمت پایانی سریال در تاریکی مطلق اتفاق می افتد در صورتی که اگر نعمت الله این صحنه را ذهنی می نوشت به ایده تاریکی مطلق نمی رسید، اما براساس موقعیت قشم، قسمت آخر داستان که یک گروگانگیری است در ظلمات کامل رخ می دهد. خارج از شهر چراغی وجود ندارد، بنابراین همه چیز براساس این شرایط نوشته شد و منبع نور ما شد چراغ قوه و نور چراغ ماشین ها. چینش آدم ها در صحنه و رخدادها نیز براساس فضایی کاملا خالی که پلیس امکان کمین کردن ندارد، انجام شد.
از دیگر ویژگی های سریال میکائیل این است که شخصیت ها رنگ و لعاب غلیظی دارند. خشم و مهر و انتقام و دیگر خصوصیات آنها از درام های امروز خیلی بیشتر است.
تقریبا در تمام کارهای من و سعید نعمت الله مثل مدینه و زیر هشت این ویژگی وجود دارد. سعید نعمت الله معتقد است که یکی از عناصر نمایش غلو است و به نظرم حق با اوست. اگر در چیزی غلو نکنید بسختی وارد ذهن مخاطب می شود. اگر قرار است مخاطب بترسد، باید کاری کنیم که واقعا بترسد، اگر قرار است بخندد باید کاری کنیم که واقعا بخندد. بخشی از این کار با فضاسازی، تکنیک و نور انجام می شود و بخشی با شخصیت ها و دیالوگ های آنها. وقتی قرار است یک تقابل روایت شود باید نیروی شر خطرناک به نظر برسد که مخاطب از او بترسد، وحشت کند و حس کند اگر پا روی گلوی قهرمان بگذارد حتما او را خفه خواهد کرد و همین طور قهرمان باید قلدر و سرسخت باشد که این تقابل جذاب و نفسگیر باشد. اگر در ویژگی شخصیت های سریال میکائیل اغراق وجود نداشت، تعلیقی شکل نمی گرفت که مردم مدام بپرسند آخرش چه می شود. دیروز رفتیم برای سریال پایتخت لباس بخریم و مدام مردم از من می پرسیدند که بالاخره ته سریال میکائیل چه می شود. میکائیل زنده می ماند یا نه؟ وقتی در ذهن مخاطب سوال ایجاد می شود یعنی ما کارمان را درست انجام داده ایم. در زندگی عادی هرگز یک دستمال به ماجرایی شبیه اتللو و دزدمونا منجر نمی شود، اما در دنیای نمایش همه چیز متفاوت است؛ یک دستمال معمولی به یک تراژدی منجر می شود. نمی توان گفت این اغراق است چون آنقدر درست تعریف شده که باورش می کنیم و اگر درست تعریف نشود، به مضحکه تبدیل می شود و بر ضد خودش عمل می کند.