آزاده نامداری گفت و گویی ساده و جذاب با دوست صمیمی اش گلاره عباسی ترتیب داده است که در آن راجع به شخصیت و روحیات این بازیگر و جایزه ای که در روسیه گرفته صحبت های جذابی شده است و خواندن آنها خالی از لطف نیست.
آزاده نامداری در مورد مهمانش می گوید این قدر همدیگر را می شناسیم که سوالات را بی هوا می پرسم و او چقدر صادقانه و موقر پاسخ می دهد. ویزگی اصلی او همین یکرنگی است. نمی تواند رنگ رنگ باشد و به نظرم این رنگ صورتی است. اگر من بخواهم چه از منظر گفت و گو کننده و چه در موقعیت دوست صمیمی رنگ مهمانم را بنویسم ، می گویم گلاره عباسی صورتی است. همین قدر معصوم ، راستگو و راحت با قلبی به گرمی می تپد.
دقیقا الان چند سالته ؟
31 سال
برای وارد شدن به دهه سوم زندگیت چقدر استرس داری ؟
قبل از ورود به این سن خیلی استرس داشتم. اواخر دهه دوم زدگیم فکر می کردم تا 30 سالگی خیلی کار ها باید انجام بدهم. همه می گفتند دهه سوم زندگی خیلی زود می گذرد و این مساله نگرانم کرده بود. به همین خاطر برای این روز های عمرم خیلی برنامه ریزی کرده بودم تا برای این سن کار دیگری نداشته باشم. بعد از وارد شدن متوجه شدم که زندگی غیر منتظره تر از این حرفا ست و خیلی نمی شود برایش برنامه ریزی کرد.
فکر نمی کنی همین غیره منتظره بودن جذابش می کند ؟
مجله خبری لحظه نما:نه ؛ برای من بر عکس است ؛من خیلی دوست دارم که برنامه هایم را از قبل بدانم. غافلگیر شدن خوب است اما اگر فقط با اتفاقات خوب غافلگبر شویم. به هر حال چه دوست داشته باشیم و چه نداشته باشیم این جریان در حال اتفاق افتادن است و این گذر خوب است. الان در 31 سالگی احساس بهتری نسبت به 30 سالگی دارم.
فکر می کنم دهه سوم زندگی یک زن خیلی با شکوه است. در تمام رمان های معروف هم تمام زن های با شکوه ، جذاب و محکم را در 30 سالگی شان دنبال می کنیم. در این سن برای زنان اتفاقات خوبی می افتد به خاطر این که در حال پخته شدن هستند اما با شناختی که از تو دارم فکر می کنم از همان 18 سالگی پخته رفتار کرده ای آیا این پختگی در تو وجود دارد ؟
خودم فکر می کنم که هنوز کودک هستم ، البته گاهی هم این پختگی که در خودم هست را حس می کنم. این به خاطر این است که دهه دوم زندگی دهه تلاش است. برای رسیدن به هدف ها در این دوره تلاش بیشتری می کنیم. سعی می کنیم به جهان بینی برسیم و برای خودمان هویت پیدا کینم. در دوره ای از زندگیم همیشه دوست داشتم از یک چیزی که مورد علاقه ام است کلکسیونی داشته باشم اما هر چه فکر می کردم هیچ چیز آنقدر برایم مهم نبود که بخواهم آن را جمع آوری کنم. همیشه به تمام کسانی که مجموعه ای از چیزهایی که مورد علاقه شان بود را داشتند ، حسادت می کردم ، این مثال را می خواهم به ذهن خودم ارتباط بدهم که به مرور به دنبال هویت خودش رفت. دوران 20 سالگی زمانی است که با خودمان دچار چالش می شویم و با آزمون و خطا خوب و بد خودمان را پیدا می کنیم. به این ترتیب من دهه 20 زندگی را دهه کاشت و دهه 30 زندگی را دهه برداشت می نامم.
چرا حال تو اینقدر خوب است ؟برای رسیدن به این آرامش تمرین کرده ای ؟ آیا می توان تو را به عنوان یک آدم با حال خوب معرفی کرد ؟
آرامش داشتن یک مقدار با حال خوب فرق دارد. ممکن است کسی آرامش نداشته باشد و خیلی هم مضطرب باشد اما حالش خوب باشد ، من جزو این دسته هستم ، امیدوارم ، مایوس نیستم و زندگی را خیلی دوست دارم و خیلی خوشحال هستم.
یک انگیزه همیشه باید وجود داشته باشد تا ما خوشحال باشیم ؛ می تواند یک آدم و یا چیز های مختلفی باشد تا به ما انگیزه بدهد. چه چیزی به تو انگیزه می دهد ؟
عشق و امید در زندگی هر آدمی می تواند موثر باشد امید داشتن به چیز هایی که به آن ها عشق می ورزیم کلید این انگیزه است. از خواب که بیدار می شویم به این فکر کنیم که عاشق خانوده مان هستیم و از حضور آن ها لذت ببریم. ممکن است عاشق کار مان باشیم پس امیدوارانه درگیر کار مان می شویم. از 25 سالگی همه چیز برای من تغییر کرد و بهانه های کوچکی برای خوشبختی پیدا کردم. ممکن است به خیلی چیز ها دلگرم شوم.
پس تو خیلی زود بزرگ شده ای. در 25 سالگی همه چیز برایم فانتزی بود و وقت نکردم به این چیز ها فکر کنم اما تو نقطه ای رو تجربه کرده ای که توانستی چیز های کوچکی را پیدا کنی و با آن ها خوشحال باشی ؟
من در دوره ای از 25 سالگی واقعا به این نقطه رسیدم با این که تحت فشار کاری زیادی بودم اما یک روز متوجه شدم حتی از حضور آفتاب هم می توانم لذت ببرم و به صورت واقعی و شعارگونه و از آن به بعد خوشحال بودم.
کسی برای این کار به تو کمک کرده است ؟
نه اما در یک دوره سخت زندگیم کسی کمکم کرد.
یعنی تو از سختی به این جا رسیده ای ؟
بله من فکر می کنم از سختی به اینجا رسیده ام. بعد از دوره سختی که گذراندم به این آرامش رسیدم. نمی خواهم حرف هایم شعاری باشد اما چیز هایی که نسبت به آن خشم داریم را باید از بین ببریم.
کسی هست که از او خشمگین باشی ؟
یک زمانی داشتم اما یک دوره حس کردم باید ببخشم. فکر کردم درست یا غلط من از آن آدم خشم دارم ، حالا این خشم می تواند از یک شخص یا حتی محل کار باشد ، اما وقتی ببخشیم رها می شویم.
بخشیدن آسان است ؟
یکی دو مورد وجود دارد که من به معنای واقعی آزرده شدم اما کینه و لجبازی آدم را از پا می اندازد.
در کل خیلی از آدم ها آزرده نمی شوم. دوستی به من می گفت دو رکعت نماز بخوان و همه را ببخش ، اما من نمی توانم ؛ این کار خیلی سخت است. بخشیدن یک پروسه زمانی میخواهد. نمی شود یکدفعه همه را بخشید.
مگر تو از چند نفر خشم داری ؟
دو نفر را نمی توانم هرگز ببخشم. شاید اگر با آن ها دیالوگ برقرار کنم بتوانم آن ها را ببخشم اما آن ها را دور ریخته ام.
ما آدمیزاد هستیم حتما هم لازم نیست همه را ببخشیم. اگر این موضوعات انرژی ما را نگیرد و ما بتوانیم رهای شان کنیم ، خوب است.
یعنی در این صورت می توانیم آرام زندگی کنیم ؟
مگر چند بار در روز یاد آن ها می افتیم ؟
در روسیه یک اتفاق فوق العاده در مورد تو افتاده است. همیشه در جهان این فیلم های ما بودند که برنده می شدند اما این بار جزء معدود بار هایی است که بازیگر یک فیلم برنده شده است و آن تو هستی. آن لحظه که به عنوان بازیگر برنده صدایت کردند آیا آمادگی اش را داشتی ؟
اصلا آمادگی نداشتم. آن اتفاق خیلی ویژه بود. در کشور مان اینطور است که همین فیلم در جشنواره ما حضور داشت اما چون آن ها پیشینه ای از آدم های آن فیلم نداشتند و فکر می کردند ما کسانی نیستیم که می توانیم دیده شویم ، متاسفانه آنقدر که باید دیده نشد. ما به ذهنیت ها وصل هستیم حتی اگر خود من دو تا فیلم وجود داشته باشد که یکی برای یک فیلم ساز معروف باشد و دیگری کسی باشد که اسمش را نمی دانم ، شاید همین طور رفتار کنم اما در روسیه جالب بود که ما هیچ کدام از هیات داوران را نمی شناختیم ، آن ها هم ما را نمی شناختند و هیچ چیز درباره ما نمی دانستند. حدود 30 فیلم در آن جا حضور داشت و فقط یک جایزه بازیگری وجود داشت و با توجه به این مسائل با خودم فکر کردم آن ها که من را نمی شناسند و فیلمی از من ندیده اند، چطور ممکن است از بین 30 فیلم آن ها بیایند و این هدیه را به من بدهند. این هدیه الهی بود برای من نمی خواهم تصورات اینطور باشد که من از گرفتن جایزه خوشحالم بلکه تنها نکته جالب در این ماجرا برای من این بود که ، آدم هایی که اصلا من را نمی شناسند جایزه هیات داوران را با توجه به اینکه از کشور خودشان هم فیلم هایی وجود داشت به اشیا دادند و لیلا اشیا را دیدند. وقتی اسم من را خواندند من از صدای فریاد نرگس آبیار به خودم آمدم.
فیلم « اشیا » را بیشتر از « شیار» دوست داشتی ؟
من اشیا را بیشتر دوست دارم، اما به دلیل جایگاه فیلم شیار به آن افتخار می کنم زیرا مربوط به جنگ سرزمینم است ، اما اشیا را فیلم خودم می دانم و برایش خیلی زحمت کشیده ام و حالا این جایزه برای من خیلی عزیز است. نرگس آبیار از جایزه من بیشتر خوشحال شد تا جایزه خودش. ما آنقدر غافلگیر شدیم که نه حرفی آماده کرده بودیم و نه جایی نشسته بودیم که به راحتی بتوانیم رد بشویم و بالای سن برویم و جایزه مان را بگیریم.
اگر یک روز دیگر نتوانی بازی کنی چه کار می کنی ؟
فکر می کنم خیلی افسرده شوم. تمام اطرافیانم می گویند وقتی سر کا هستم اصلا قابل مقایسه نیستم با زمانی که بیکار هستم. خیلی تغییر می کنم. خیلی اتفاق سنگینی است، شاید مجبور باشم دیگر کار نکنم اما شرایط خیلی مهم است، زمانی است که یک بازیگر انتخاب می کند که دیگر بازی نکند اما یک وقتی هم هست که دیگر انتخابش نمی کنند. ممکن است من تصمیم بگیرم بچه دار شوم و بگویم مدتی کار نمی کنم و این انتخاب خود من است.
بچه دار شدن را خیلی دوست داری ؟
قطعا روزی مادر می شوم.
اگر سه ماه پیش و قبل از گرفتن جوایز هم با تو حرف می زدم نگاهت به دنیا همین شکلی بود و دوست داشتی حیات ادامه پیدا کند ؟ می خواهم بدانم اتفاقات بیرونی چقدر در روحیه ما تأثیر دارد ؟
اتفاقات بیرونی روی احساسات ما تأثیر می گذارد ولی روی اعتقادات آدم نه. من همیشه دلم می خواست بچه دار بشوم. به این که من توانایی باروری را دارم و این وظیفه من است، معتقدم.
از سر خود خواهی آن را دوست داری تا یک موجود وابسته به خودت داشته باشی یا از جنبه جان دادن به یک موجود دیگر خوشحال می شوی ؟
نه ؛ برای این که من از به دنیا آمدن خودم خیلی راضیم ، فکر می کنم حالا این پروسه را یکی دیکر تجربه کند. به دنیا آمدن خیلی قشنگ است. ما می آییم و می رویم و یک چیزی در دنیایی که ما خیلی نمی شناسیم تکمیل می شود. باروری جزء واقیعت حیات است. من معتقدم ما زیر مجموعه از کئناتی بزرگ هستیم و ادامه حیات ویفه ماست.
تنها چیزی که یک زن می تواند تجربه کند اما مردها نمی توانند.
من همیشه با تو این مشکل را دارم. اصلاً ما چه کار داریم که ما می توانیم چیزی را تجربه کنیم. اما بقیه نمی توانند یا برعکس.
کسی که دوستش داری حالا در هر جایگاهی آن فرد باید چه ویژگی هایی داشته باشد ؟
خیلی طیف متفاوتی دارد برای این که ما افراد را بر اساس جایگاه شان در زندگی انتخاب می کنیم. من می توانم بگویم چه چیزی باعث می شود تا من با یک آدم معاشرت نکنم و آن هم دروغ و نداشتن صداقت است. وقتی با این مسئله روبه رو می شوم یکدفعه با آن آدم کات می کنم. حتی دروغ های کوچک و بی اهمیتی که وجود دارد من را آزاد می دهد.
یک خاطره خوب یابد از کودکیت بگو ؟
مهمترین خاطره دوران کودکی ام که خیلی در خاطرم مانده است، حضور پدر بزرگ و مادر بزرگم است که در یک ساختمان با آن ها زندگی می کردیم و خوشبخت ترین آدم جهانم وقتی به پدربزرگم فکر می کنم. همیشه زیر بالشتش برای من آدامس موزی می گذاشت. من همیشه کنار بخاری آنها می نشستم و مشق هایم را می نوشتم. خاطره دیگر این است که یک بار من به همراه پدر و خواهرم به شهربازی رفتیم و خیلی خوش گذشت.
خاطره بد هم داری ؟
من در کودکی خیلی با خودم بازی می کردم و با خودم حرف می زدم و این مورد تمسخر دیگران بود. آدم های خیالی زیادی بودند که من با آنها حرف می زدم. بعضی اوقات برای اینکه من را اذیت کنند سوسک را به من نشان می دادند و می گفتند که شکلات است و من آن را می خوردم. این روند بارها ادامه داشت.
همین الان هم این بزرگترین ویژگی تو است که خیلی خوش باور هستی و این خیلی جذاب است، آدم های زیادی جذب تو می شوند برای اینکه آنها را باور می کنی و به آنها این فرصت را می دهی تا آنچه که خودشان دوست دارند از خودشان به تو نشان دهند. ما یک جنبه سیاه داریم و یک جنبه سفید. تو طوری رفتار می کنی که آدم ها جنبه سفیدشان را به تو نشان می دهند. لزومی ندارد تو همه آدم ها را سیاه و سفیدشان را بدانی اما در رابطه های سطحی و دوستانه همین که قسمت سفیدشان را می بینی خوب است.
یعنی این بد نیست که من نمی توانم همه چیز آدم ها را یک جا ببینم ؟
تو خیلی سنتی هستی با تمام این که خیلی سعی می کنی آن را پنهان نگه داری ؛ این نگاه از خانواده ات می آید ؟
بله شاید سنتی باشم اما این که تعریف مدرن وسنتی بودن چه چیزی است هم خیلی مهم است.
در همین مورد خاص مدرن بودن به سمت فردگرایی می رود. به عنوان مثال زن مدرن ترجیح می دهد بچه دار نشود و رنج های آن را تحمل نکند ، مادر شدن یک گذشت بزرگ می خواهد که تو با علاقه از آن حرف می زنی.
تعریف مدرن وسنتی خیلی وسیع است. ما الان در مرحله بوده و دقیقا نمی دانیم که کجا هستیم.حتی اگر بخواهیم از نظر خودخواهانه هم نگاه کنیم می توانیم بگوییم من می خواهم این حس را به خاطر خودم تجربه کنم. می خواهم وظیفه ام را در ادامه حیات انجام بدهم یا بگوییم می خواهم کسی باشد تا در آینده مواظب من باشد. در نهایت همه این کارها در راستای خوشحال کردن خودمان است.
یعنی همه کارهایی که انجام می دهیم به خاطر خودمان است ؟
بله در خیلی مواقع هست اما مشکل اصلی این است که ما قسمت کردن را بلد نیستیم. اگر در بچگی نتوانستیم ساندویچ مان را با دوستمان قسمت کنیم پس در بزرگی هم نمی توانیم احساسات مان را قسمت کنیم و در نهایت افسرده و تنها می شویم.
این درد الان جامعه مان است. ما به سمت فردگرایی می رویم و فقط می گوییم این من هستم که مهم هستم.
بله و متاسفانه حتی به سمت خوشحالی فردی هم نمی رویم و در عین اینکه فردگرا شده ایم آسایشی هم نداریم. من معتقدم خلاف جهت هستی نباید حرکت کرد. به عنوان مثال غذا خوردن ما رفت به سمت غذاهای آماده و پاکتی و راحت تر و مابه نظر خوشحال بودیم اما در آخر سرطان آمد. درست است که ما دیگر شیر گاو نمی دوشیم و فکر می کنیم که بهتر است ، اما جای گاو دوشیدن با سرطان ها مبارزه می کنیم. این کارها را طبیعت انجام می دهد و نمی شود برخلاف طبیعت راه رفت.
تو چرا این قدر با آدم ها رودربایستی داری ؟
من نه گفتن بلد نیستم و با آن مشکل دارم. گاهی سعی می کنم با آن مقابله کنم اما نمی توانم.
چه کسی باعث شد نه گفتن را یاد نگیری ؟
این را از مادرم یا گرفته ام اما فرق من با مادرم این است که در کل بخشنده است و وقتی نه نمی گوید از خودش راضی است و اذیت نمی شود. من نه نمی گویم اما با خودم جدال دارم که چرا نتوانستم به آن شخص بگویم نه. من خیلی احساساتی هستم و با آن کسی که چیزی می خواهد همراه می شوم و نمی توانم به او جواب منفی بدهم. گاهی نه گفتن بهتر از آن است که آدم ها را سرکار گذاشته و دست شان را در حنا بگذاریم و متاسفانه من گاهی این کار را می کنم.