کشور کانادا سنت فولکلور (فرهنگ عامّه) بسیار غنی دارد، بنابراین در این سرزمین هیچ کموکاستی از حیث افسانههای ترسناک دربارهی ارواح، هیولاها، مردگان و نامیراهای هراسآور و نفرینهای کُشنده وجود ندارد. چنانچه در دایرهالمعارف کانادا نیز توضیح داده میشود، فراوانی زبانها و فرهنگهای این کشور منجر به انواع سنتهای شفاهی جذاب شده است که در کنار یکدیگر وجود دارند و به شیوههای مختلف روی یکدیگر تأثیر گذاشتهاند.
به نقل از وبگاه Grunge، برخی از این داستانهای مهیج همچون موجود گرگینهمانند، روگرو نشان میدهد که چطور اسطورههای یک فرهنگ کانادایی با یک فرهنگ دیگر ترکیب شدند. دیگر افسانهها مانند افسانه هیولای دریاچه اوگوپوگو کاملا معنای اصلی خود را از دست دادهاند. برخی از داستانهای فولکلور ترسناک کانادایی نیز وارد دنیای سینما و تلویزیون و ادبیات شدند. در همین حال، افسانههای ترسناکی نیز وجود دارند که به ندرت از منطقهای که برای نسلها سینه به سینه در آن نقل شدند خارج شدند. در همین حال، همواره شاهد سرچشمه گرفتن افسانههای شهری تازه در کانادا هستیم، اما این داستانهای چند صد ساله هستند که همچنان مردم را شبها با دلهره از خواب بیدار میکنند. با پلاس وی همراه باشید:
اماجیناکوس
دو زن در سال ۲۰۱۰ همراه با سگشان در نزدیکی محل زندگی یک قبیله از بومیان کانادا به نام اوجیکری در شمال غربی انتاریو قدم میزدند که به دریاچهای موسوم به دریاچه قزلآلای بزرگ رسیدند. هنوز به چند قدمی دریاچه نرسیده بودند که سگ آنها پارس کرد و بعدا متوجه شدند، او لاشه یک حیوان عجیب را در برکه کشف کرده است. برخی از مردم محلی که در نزدیکی دریاچه قزلآلای بزرگ زندگی میکنند، عقیده دارند که آنچه آن روز کشف شد، در واقع بقایای جسد یک اماجیناکوس (Omajinaakoos) یا «هیولای زشت» بود. کشف لاشهی این جانور به باور مردم محلی نشانهای از یک فاجعه قربالوقوع است.
گزارشها از مردم ساکن حوالی دریاچه قزلآلای بزرگ که اماجیناکوس را دیدهاند به دههها قبل بر میگردد. در گزارشها مردم عنوان کردند که موجودی را در نواحی باتلاقی دیدند که سگ آبی را میخورده است. این موجود معمولا از دیده شدن توسط انسانها فرار میکند، او وقتی که دیده شود، برای فرد بدشگون است. دو زنی که لاشه حیوان را دیده بودند، بعدا نتوانستند آن را دوباره پیدا کنند و از این رو، حدس زده میشود که احتمالا لاشهی جانور دوباره به درون نهر برگشته یا اینکه حیوانات لاشخور آن را خوردند.
بسیاری از کارشناسان و علاقهمندان عکسهای لاشه را بررسی کردند. برخی گمان میکنند که ممکن است آنچه آن دو زن آن روز دیدند بقایای جسد یک راسو بوده باشد که بهطرز هراسآوری در آب تجزیه شده بود. هیولای دریاچه قزلآلای بزرگ که از بستر نهر بیرون کشیده شده بود، واقعا هرچه بود باعث شد تا به انبوهی از داستانها و افسانههای ترسناک درباره اوماجیناکوس دامن زده شود.
ناکانیها، مردان وحشی
در اوایل قرن بیستم دستکم جسد دو جویندهای که برای جستجوی طلا به درّهی ناهانی در شمال کانادا سفر کرده بودند، پیدا شد. اجساد این دو نفر بهشکل هولناکی بدون سر و تکهپارهشده پیدا شد. در یک مورد دیگر، کلبه یک جویندهی طلا کاملا سوخته بود و سر او نیز گم شده بود. در سال ۱۹۴۵ نیز جسد یک مرد دیگر در همین منطقه با سری برّیدهشده پیدا شد. معمای مرگ این افراد و اینکه چه کسی یا چه عاملی این مردان را کشته همچنان به صورت یک راز سر به مُهر باقیمانده است، اما این داستان همچنان پس از بیش از یکصد سال همچنان ذهنهای زیادی از مردم را بهخود مشغول نگه داشته است.
فیلیپ گودسل، نویسنده و کاوشگر کانادایی در سال ۱۹۵۰ در اینباره نوشت که مردم بومی به او گفته بودند که گروهی از موجودات وحشتناک به نام «ناکانیها (Nakanies)» در غارهای این ناحیه زندگی میکنند. ناکانیها با جثهای دو برابر افراد عادی توصیف شدند و گاهی اوقات کسانی که وارد قلمروی آنها میشدند را شکار میکردند. برخی مرگ جویندگان طلا و کاوشگران در درّهی ناهانی را به ناکانی نسبت میدهند.
هنوز مسائل زیادی درباره افسانهی ناکانیها، مردان وحشی ناشناخته باقیمانده است. با این حال، گزارشهای موجود از افسانه ناکانی از این دوران را بیشتر مبلغان (مسیحی) و کاوشگران سفیدپوست نوشتند، نه خود کسانی که این افسانهها از آنها نشأت گرفته است. بنابراین، دشوار است بدانیم این داستانها چقدر نسبت به ماجرای فولکلور اصلی دقیق بودند. گروهی از مستندسازان در آوریل سال ۲۰۲۰ اعلام کردند که توانستهاند با برخی از سالخوردگان و سران قبایل دن تماس بگیرند و روایتهای دست اولی از این افسانههای محلی ثبت و ضبط کنند، روایتهایی که شباهت چشمگیری به ماجراهایی که مردم اوایل قرن بیستم تعریف کرده بودند داشتند.
کادی، سانوتکاز و مارهای دیگر
یکی از نهانجانداران (کریپتید) محبوب کشور کانادا، یک مار دریایی است که بنا به گزارشها در حوالی ایالت بریتیش کلمبیا دیده شده و به «کادبوروساروس (Cadborosaurus) یا کادی (Caddy)» مشهور است. کسانی که مدعی دیدن این موجود هستند، آن را به صورت یک مار عظیمالجثه با سری شبیه به اسب و گاهی وقتها شاخ توصیف کردند. برخی عقیده دارند که شاهدان ممکن است به جای یک هیولای دریایی که درون آب کمین کرده، واقعا لولهماهی، خوک دریایی یا گوزنهایی که در آب شنا میکردند را دیده باشند، اما با این حال همچنان برخی به این جانور باور دارند.
کادی تنها موجود مارمانند در فرهنگ عامّه کانادا نیست. یکی دیگر از افسانههای مشابه را میتوان در فرهنگ سالیش سراغ گرفت که به شدت نیز محبوب است. این نهانجاندار را مردمان بومی گاهی اوقات با نام «سانوتکاز (Sünuƚqaz)» میشناسند. او را روحی قوی دانستهاند که گاهی به هیبت یک مار غولآسا درمیآید. طبق یکی از افسانهها سانوتکاز در اعماق دریاچهها زندگی میکنند و بر تمامی مارمولکها و حواصیلهایی که در آنجا زیست دارند فرمانروایی میکند. مردم محلی به کسانی که با این موجود مواجه میشوند توصیه میکنند که هیچوقت پشت خود را به او نکنند، وگرنه تمام بدنشان درهمشکسته، پیچانده شده و در دَم کشته میشوند.
در همین حال، عدهای دیگر باور دارند که نگاه کردن به این مارهای ماوراءطبیعی اصلا فکر خوبی نیست. مردمان قبایل چیلیواکس، افسانهای جالب دربارهی این مار دهشتناک دارند. آنها عقیده دارند که این مار دو سر در باتلاقها زندگی میکند و آدمهای بدشانسی که نگاهشان به این جاندر کریهالمنظر میافتد استفراغ میکنند.
ناقوسهای کلیسای شارلوتتاون
سال ۱۸۵۳ بود که کلیسای کوچکی در جزیره پرنس ادوارد به محل وقوع یکی از محبوبترین داستانهای ارواح در کانادا تبدیل شد. صدای ناقوس کشتی که از برج کلیسا میآمد بعدا در بین مردم به عنوان یک طالع نحسِ مرگبار مشهور شد. یک کشتی بخار قدیمی به نام «فیری کوئین» در دههی ۱۸۵۰ در منطقه وجود داشت که هرچند روز به اینجا میآمد و نامهها را تحویل میداد و مسافران را جابهجا میکرد.
در یک روز اوایل ماه اکتبر که باد شدیدی میوزید، خدمهی کشتی ناخواسته اجازه دادند که آتش درون دیگ بخار کشتی خاموش شود. کشتی قدیمی نشتی داشت و برای جلوگیری از پر شدن آن از آب نیاز به تلمبه داشت. سرانجام پس از تلاشها برای نجات کشتی، خدمه تصمیم گرفتند کشتی را رها کنند. اما یک پسر ملوان و چند مسافر هنگام غرق شدن کشتی همچنان در عرشه بودند. در مجموع، آن روز هفت نفر کشته شدند که چهار نفر از آنها از اعضای کلیسای سنتجیمز شارلوتتاون بودند.
طبق افسانهای که بین مردم نقل میشود، دو نفر در کلیسای شارلوتتاون صدای ناقوس کشتی را از برج کلیسا شنیدند. آنها هنگامی که نزدیک شدند تا ببینند صدا از کجا میآید، ۳ زن با لباسهای یکدست سفید را دیدند که وارد کلیسا میشوند. زن چهارمی نیز در برج کلیسا بود. ولی وقتی که دو مرد در تعقیب زنان سفیدپوش به بالای برج کلیسا رفتند، هیچکس را آنجا ندیدند.
روگرو
مانند بسیاری از داستانهای فولکلور، داستان «روگرو (Rougarou)» نیز بین هر قبیله با تغییراتی رواج دارد، اما تمامی نسخههای این ماجرا وحشتآور هستند. منشأ داستان روگرو را از قبیله متیس دانستهاند که دستکم به مدت یک سده افسانههایی در مورد موجودی به نام روگرو را بین خود تعریف میکردند. روگرو موجودی گرگمانند توصیف شده که ممکن است به صورت گرگ، سگ، اسب یا موجودی نیمهانسان و نیمهاسب ظاهر شود.
طبق برخی افسانهها، روگرو زمانی به وجود میآید که شخصی با جادوگرِ خالق این موجود درگیری داشته باشد و پس از آن به تسخیر او در آید. بنا به برخی افسانهها، تنها راه برای متوقف کردند این موجود این است که با یک کلید اسکلتی به بین چشمان او ضربه بزنید تا دوباره به انسان تبدیل شود. اما اگر نام شخصی که تسخیر شده (روگروی فعلی) را به کسی بگویید، خودتان تبدیل به روگروی بعدی میشوید.
داستانهای روگرو شباهت چشمگیری به داستانهای فرانسوی-کانادایی «لوپگرو»، یک موجود گرگمانند دارند که در قرن شانزدهم در فرانسه رواج داشتند. در فرهنگ کاجون داستانهایی در مورد روگرو وجود دارد که در خلیج لوئیزیانا به دنبال شکارهای خود میگشتند. گفته میشود که شخصی که به روگرو تبدیل شده تا ۱۰۱ روز تحت سلطهی طلسم قرار دارد. پس از این مدت، وقتی که روگرو خون انسانی دیگر را مینوشد، طلسم به فرد بعدی منتقل میشود.
اوگوپوگو
دریاچه اوکاناگان در ایالت بریتیش کلمبیا همچون دریاچه نس، یک هیولای مخوف و محبوب دارد که «اوگوپوگو (Ogopogo)» نامیده میشود. آنهایی که ادعای دیدن این موجود را دارند، آن را به صورت ماردریایی سیاهی غولآسایی با صورتی همچون گوسفند وصف کردند. این موجود ظاهرا در دریاچه شنا میکرد و آدمها را میترساند.
اوگوپوگو از دههی ۱۹۲۰ به منبع گردشگری برای شهر کلونا (که دریاچه اوکاناگان در آن قرار دارد) تبدیل شده است. هرچند خود ماجرا در گذشته وهمآور و وحشتآور تلقی میشد، اما نام این هیولای افسانهای از یک ترانهی محلی گرفته شده است. اوگوپوگو شش دهه بعد در اوایل دههی ۱۹۸۰ به پدیدهای خارقالعاده تبدیل شد و حتی ۱ میلیون دلار جایزه برای ثابت کردن وجود این نهانجاندار در نظر گرفته شد. با این حال، افسانهی این موجود بسیار قدیمیتر از اینها است. مردمان قبیله وستبنک اوگوپوگو را نه یک هیولا و جاندار در خطر انقراض بلکه روح خودِ دریاچه میدانند.
مردم محلی به همین دلیل هدایایی را به روح دریاچه تقدیم میکنند تا به این طریق از نعمتهایی که برای آنها به ارمغان آورده تشکر کنند. برخی از مردم محلی عقیده دارند که هیولا دانسته شدن اوگوپوگو به دلیل تفسیر اشتباه مبلغان مسیحی و مهاجرانی است برای نخستینبار این مراسمهای مذهبی را از نزدیک دیدند و به این باور رسیدند که مردم از هیولای دریاچه واهمه دارند.
وندیگو
«وندیگو (Windigo)» یکی از افسانههای ترسناک کانادایی است که احتمالا بیشتر به گوش خوانندگان آشنا میآید، چرا که داستانهای این موجود هراساور در سالهای اخیر به شدت محبوب شده است. نسخههای متعددی از افسانههای وندیگو وجود دارد که همگی به یکاندازه خوفناک هستند. ظاهر وندیگوها در فیلمهای ترسناک معمولا به صورت هیولاهای بلند قامتی با جمجمههایی آهومانند است که در نواحی بیابانی کانادا زندگی میکنند. افسانههای قدیمی با آنچه حالا از داستانهای فعلی وندیگو سراغ داریم تفاوت دارند. در این افسانهها وندیگو عمدتا غولی انسانمانند با صورتی یخزده و عطش شدید به گوشت وصف شده است.
داستانهای اصلی وندیگو از باورهای معنوی قبایل آلگانکوئین که در حوالی گریتلیکس و رودخانه سنتلارنس زندگی میکنند آمدهاند. در این افسانهها وندیگو را موجودی بسیار شبیه به انسان وصف کردند که به آرامی تبدیل به یک غول میشود. در برخی از افسانهها آمده است که این موجود بدبخت از فرط گرسنگی گاهی لبهای خود را نیز میخورد.
گرسنگی بیحدوحصر و غیرقابلکنترل وندیگو را گاهی نماد طمع نیز دانستهاند. در برخی از افسانهها وندیگو را آدم عادی دانستهاند که به دلیل یک نفرین یا مجازات برای انجام اعمال شنیعی همچون آدمخواری به جانوری کریهالمنظر و دهشتناک تبدیل شده است. با این حال، بسیاری از اسطورههای وندیگو پایانهای خوشایندی نیز دارند.
کشتیهای ارواح شعلهور
از آنجایی که جزیره پرنس ادوارد همواره در چنبرهی دریاهای طوفانی قرار داشته، اصلا تعجبآور نیست که یکی از مشهورترین افسانههای ترسناکش درباره یک کشتی ارواح باشد. در این افسانهها عمدتا یک کشتی بادبانی قدیمی که به کام شعلههای آتش فرورفته را توصیف کردهاند. گزارشهایی از مشاهده این کشتی روح حتی تا همین قرن بیستویکم نیز وجود دارد، اما خود افسانه به سال ۱۷۶۷ بازمیگردد.
برای صدها سال است که مردم منطقه از دیدن کشتیهای شعلهور خبر دادهاند. برخی از گزارشها ظاهرا از بقیه دقیقتر هستند. ملوانانی بودند که در سال ۱۹۰۰ ادعا کردند خدمه کشتی را دیدند که تلاش داشتند از میان کشتی آتشگرفته به درون یک قایق پارویی فرار کنند، کمی بعد قایق و سرنشینانش ناپدید شدند.
افراد شکاک زیادی از قرن بیستم تا به حال دنبال دلیل علمی برای مشاهده این پدیده خارقالعاده بودهاند. برخی تصور میکنند که ممکن است سراب یا تابش نورِ ماه دلیل این پدیده بصری باشد. برخی نیز پدیده «آتشسوزی سنتالمو» را دلیل آن میدانند. در این پدیده، نوری عجیب از الکتریسیته جوّی در حین وقوع طوفانهای دریایی روی دکلهای کشتی رؤیت میشود.
آدمسگی
داستان زنی که با یک سگ ازدواج کرد، از افسانههای معروف قبایل اینویت در کانادا و گرینلند است. در برخی از نسخههای افسانه دختری که تمایلی به ازدواج ندارد، به تمام خواستگارانش جواب رد میدهد تا اینکه پدرش او را تهدید به ازدواج اجباری با یک سگ میکند. دختر هم به جای تسلیم شدن ترجیح میدهد با لجبازی جلوی تهدید پدرش بایستد و در نتیجه یکی از سگهایش را به عنوان شوهر انتخاب میکند.
در نسخههای دیگری از افسانه جالب، «آدمسگی (Dogman)» گاهیاوقات موجودی تغییرشکلدهنده است. در این نسخه از افسانه، خانواده پذیرای مرد خوشچهرهای با گردنبندی از دندانهای سگ میشوند. خانواده این مرد را شبی طوفانی به کلبهی برفی خود راه میدهند. صبح مرد ناپدید میشود و بیرون از کلبه نیز خبری از ردپاهای انسان نیست، بلکه ردپاها بیشتر شبیه به پنجههای سگ است. پدر دختر مشکوک میشود که ممکن است یکی از سگهای خودشان توانسته باشد خودش را به صورت یک مرد درآورده باشد. پدر خانواده وقتی متوجه بارداری دخترش میشود، میفهمد همان مهمان مرموز دخترش را باردار کرده است و در نتیجه دخترش را پیش از زایمان در جزیرهای دورافتاده رها میکند. اما سگ بعدا شناکنان خود را به جزیره میرساند تا برای همسر و فرزندش غذا ببرد. گفته میشود، نیمی از فرزندان دختر با خصوصیات سگی به دنیا میآیند.
هیولای تونل کابیجتون
خبرنگاری به نام لری گلدشتاین در سال 1979 با مردی از محلهای در شهر تورنتو مصاحبه کرد که تجربهی عجیبی برای تعریف کردن داشت. این مرد گفت که سالها قبل روزی به دنبال پیدا کردن بچه گربه گمشدهاش رفته است. این مرد مرموز خود را ارنست معرفی کرده و گفته بود که وقتی بچه گربهای از او نگهداری میکرد فرار میکند، تا درون غار او را تعقیب میکند. اما درون غار به جای گربه به یک هیولا برمیخورد.
ارنست ادعا میکرد که این موجود حدود ۱ متر قامت، پوستی خاکستری و میمونمانند داشته و با چشمان نارنجی هراسآوری به او نگاه کرده است. ارنست حتی در کمال تعجب گفت که این موجود با او صحبت نیز کرده و بر سرش فریاد زده که «برو گمشو!»
ارنست باور دارد که این غار به تونلهای فاضلاب زیرشهر متصل است. با وجودی که ارنست از دیدن این موجود مطمئن بود، اما هیچ گزارش دیگری از این دیده شدن این موجود در دست نیست. خبرگزاری محلیTorontoist در سال ۲۰۱۳ گزارش داد که از زمان مصاحبهی عجیب ارنست هیچ مشاهده دیگری از موجود نیمهانسان- میمون در تونلهای فاضلاب تورنتو گزارش نشده است. اما این موضوع اصلا نتوانسته جلوی نظریهپردازان توطئه را بگیرد که از آن زمان تا به حال با فرضیهها و گمانهزنیهای خود به دنبال یافتن موجود ترسناکی در تونلهای مخفی زیر شهر بودهاند.
عفریته پیر
وقتی شخصی ناگهان از خواب بیدار میشود، اما متوجه میشود که قادر به حرکت نیست، حس میکند که اگر نتواند خیلی زود از مخمصه فرار کند، میمیرد. در افسانههای نیوفاندلند عامل این پدیده را موجودی ماورائي به نام «عفریته پیر (Old Hag)» دانستهاند.
عفریته پیر ظاهری شبیه به یک پیرزن با گیسوهای بسیار بلند دارد. خیلیها که تجربه بیدار شدن در شبها را داشتهاند، او را دیدهاند که جلوی در اتاق خواب، کنار تختخواب یا حتی بالای سینهشان نشسته تا آنها را لِه است. در برخی از نسخههای این افسانه آمده است که بهتر است با خواندن وارونهی دعا عفریته پیر را احضار کنید و با گذاشتن شیء تیزی رو سینه خود به او حمله کنید.
یک توضیح احتمالی در مورد این پدیده که افسانههای رنگارنگی در موردش در تقریبا اکثر فرهنگهای جهان وجود دارد (در ایران با نام «بختک» شناخته میشود)، احتمالا پدیدهی هولناک فلج خواب است. وقتی که فرد این پدیده را تجربه میکند، کاملا بیدار است اما نمیتواند حرکت کند. کسانی که دچار این مشکل میشوند حس میکنند بدنشان زیر یک فشارِ سهمگین دارد له میشود، همین باعث وارد شدن وحشت و هراس مضاعفی به فرد میشود. در این اوضاع ممکن است فرد دچار توهم شود و حس حضور فرد یا شیء دیگری را در محل خواب داشته باشد.
دانگارون هوپر
نسخههای زیادی از محبوبترین داستان ارواح نیوبرانزویک وجود دارد، اما در همهی آنها صداهای مرموز و دلهرهآوری در شب حضور دارد. گاهی سرچشمهی این صداها از یک انسان است، اما گاهی موجودی عظیم همچون یک گربه وحشی و گاهی روح بیقرار یک مرد مقتول عامل این اصوات هراسآور است.
این داستان ارواح به قرن نوزدهم برمیگردد. در یکی از نسخههای این افسانه آمده است که جسد یک چوببرّ را سایر کارگران کارگاه چوببری پیدا میکنند و او را در کنار رودخانه دانگارون دفن میکنند. آن شب، صدای نالههای مرموزی مردان را به وحشت میاندازد. در نسخهای دیگر از این افسانه ترسناک، در نیمههای شب زوزههای دردناک مرد پس از کشتهشدن تصادفی در حین چوببری (احتمالا برای مجازات گفتن سخنان کفرآمیز) شنیده میشود.
این افسانه بیشتر با ترانهای محلی که بیلی پرایس ضبط کرده، به محبوبیت دست یافت. در این نسخه شخصیتهای داستان مجبور به مبارزه با موجودی بزرگ شبیه به یک شیرکوهی به نام «دانگارون هوپر (Dungarvon Whooper)» میشوند. این داستان در طول قرن بیستم آنچنان در بین چوببرّان نیوبرانزویک رواج یافت که حتی کار به جایی کشید که کشیش ادوارد مرداک مجبور به اجرای مراسم جنّگیری در محل شد.