اگر جایزهای برای غمگینترین سکانس در تاریخ انیمیشنها وجود داشت، بیدرنگ یک مدعی مسلم و متفاوت به ذهن خطور میکرد. «بالا» انیمیشن ساخت پیکسار از زمان اکران خود در سال ۲۰۰۹، اشک را به چشمان ما دوانده است و همگی باید دنبال چیزی بگردیم تا اشکهای بیپایان خود بعد از هربار دیدن این سکانس را پاک کنیم.
* هشدار: در ادامهی این مطلب داستان سکانس آغازین انیمیشن «بالا» و بخشی از داستان کلی اثر لو میرود.
این فیلم داستان تلخ مردی بیوه به اسم کارل را روایت میکند که به دنبال تحقق آرزوی دیرینهای است که با همسر خود در سر داشتهاند و با وصلکردن تعداد زیادی بادکنک به خانهی خود دلش را به دریا میزند و برای ماجراجویی به سمت آبشار بهشت رهسپار میشود. حیرت بیاندازهای وجود او را فراگرفته است و در راه این سفر، یک سیاح بیش از اندازه مشتاق به اسم راسل و یک سگ سخنگو نیز به او ملحق میشوند و به چیزی بیش از آن چه که در کوهستان بر سر آن چانه زده بود، دست پیدا میکند. انیمیشن «بالا» اثری چشمنواز، احساسی و مسرتبخش است که همهی افراد در سنین مختلف آن را دوست دارند اما شروع آن دل آدم را بدجور به درد میآورد و میسوزاند.
پیکسار را با داستانسرایی قدرتمندش میشناسیم که به بچهها درسهای مهمی دربارهی زندگی میدهد حتی اگر این پیامها علیه اهداف شخصیت اصلی داستان باشد. انیمیشن «بالا» گواهی بر این موضوع است و به آغاز استادانهای متکی است تا داستان خود را بر اساس آن بنا کند و به مخاطبان خود کمک کند تا پیچیدگیهای شخصیتها و چیزی را که طالب آن هستند، درک کنند و همزمان با حسی دوگانه از رضایتخاطر و شکست و سرخوردگی روبهرو شوند.
این سکانس همهی آن چیزی را که ما به عنوان مخاطب به آن نیاز داریم تا دربارهی قهرمان داستان و عشقش بدانیم، پیش چشم میآورد. ما شاهد ملاقات آنها به هنگام کودکی هستیم، پر از حس کنجکاوی و شور و شوق برای ماجراجویی، جایی که الی اشتیاق بیاندازهی خود برای جهانگردی را با کارل سهیم میشود. از این نقطه است که آنها دل به هم میبازند و ازدواج میکنند، با وجود تفاوتی آشکار مابین خانوادههایشان و با این کار درک ما از دورنمای خود را شکل میدهند. خانوادهی الی پر از آدمهایی است که نمیتوانند جلوی لذتها و خوشیهایشان را بگیرند در حالی که در طرف مقابل، خانوادهی کارل خالی از وجود چنین آدمهایی است، با چهرههایی بیعلاقه وبیتفاوت.
ما زوج تازه ازدواجکرده را در حالی میبینیم که آجرهای زندگیشان را با ساختن خانهی جدید خود روی هم میگذارند و با به تصویرکشیدن کار گروهی نشان میدهند که چگونه رویاهایشان به حقیقت بدل و زندگیشان پربار میشود. یک موسیقی بیکلام با عنوان «زندگی متاهلی» در این سکانس پخش میشود و زوج داستان ما لحظات عاشقانهای را با نگاهکردن به ابرهای آسمان در پیکنیک خود تجربه میکنند و تجارت نمایشگاه آمریکای جنوبی خود را در باغ وحش برپا میکنند. یکی از تصاویر مهم این زوج را در حال نقاشی محل نگهداری نوزادی نشان میدهد که امید دارند روزی به آنها ملحق شود.
اما این سکانس در برابر تصویر عمیقا دردناکی قرار میگیرد که چوب لای چرخ زندگی زوج میگذارد. ما دکتر زنان را میبینیم که در حال صحبت با زوج است و در طرف دیگر را میبینیم که اشک بر گونههایش جاری میشود و کارل به او دلداری میدهد. هیچ نیازی به وجود دیالوگ نیست تا از شرح ماجرا خبر دهد و اینکه چقدر این حرفها برای شخصیتهای داستان ناراحتکننده است.
تصویر نوزاد در شکم مادر که بر فراز زوج گریان ما قرار دارد، همهی چیزی را که لازم است بدانیم به ما بازگو میکند و بر شدت تراژدی سکانس میافزاید جایی که چیزی که زوج طالب آن هستند ولی نمیتوانند آن را داشته باشند، در کنار یکدیگر قرار میگیرد. اینجاست که کارل همسر خود الی را میبیند که با او سرد شده و هنوز با حرفهایی که دکتر به او زده، کنار نیامده است. کارل به او ملحق میشود و آلبوم عکس قدیمی را در دستان او میگذارد و رویاهایشان را به او یادآوری میکند که در آن آلبوم به شکلی نمادین آمده است.
این کار به الی کمک میکند تا از منظر جدیدی به وقایع نگاه کند و بعد از این ما شاهد تصاویری هستیم که این زوج هر بار به شیشهی پول خود مبلغی اضافه میکند و در کنار آن نقاشی آبشار وجود دارد و آنها هدف خود را بر این گذاشتهاند که به قدر کافی پول جمع کنند تا بتوانند به آنجا بروند. با این حال زندگی موانعی بر سر راه آنها قرار میدهد و پیشامدهایی مثل خریدن لاستیک جدید و پای کارل که میشکند، از مقدار شیشهی پول و در واقع از شیشهی رویاهای آن دو کم میکند.
زوجی که اکنون پا به سن گذاشتهاند، به نظر اهمیت چندانی به موضوع نمیدهند و با این وجود کار و بار پرطرفدار آنها و رقصشان با یکدیگر شیشه را به جایی پنهان در پشت کتابها میبرد. انگار الی بیش از پیش خوشحال است که هر روز صبح به عزیز دل خود کمک میکند تا پاپیونش را ببندد.
وقتی کارل عکسی از الی ماجراجو و جوانی را که دیده بود با او که اکنون پیر شده است مقایسه میکند که هنوز هم ذوق ماجراجویی دارد ولی دیگر توانش را ندارد، غمگین میشود که چگونه آنها هرگز نتوانستند به هنگام جوانی به دنبال رویاهای خود بروند. بعد فکری به ذهنش میرسد تا با دو بلیت به سمت کشور پرو همسرش را غافلگیر کند و آنها را در سبد پیکنیک پنهان میکند. با این وجود الی در تلاش برای رسیدن به محل قرار همیشگیشان از حال میرود و کارل سبد از دستش میافتد و دواندوان به سمت او میرود تا به او کمک کند.
الی بر روی تخت بیمارستان دیده میشود جایی که با یک برچسب روی بادکنک به او خوشامد گفته میشود شبیه چیزی که ما به وقت بچگی او و کارل دیده بودیم. بعد از آن کارل وارد اتاق میشود جایی که او با چشمانی اشکآلود آلبوم را از دست همسرش میگیرد. کارل پیشانی الی را میبوسد و بعد سکانس محو میشود و کارل تنها را نشان میدهد که پیش تابوت الی بعد از مراسم تشییع جنازهی او نشسته است. مرد بیوهی پریشانحال به خانهی خالی خود برمیگردد تا بقیهی زندگی خود را این بار بدون عشقش ادامه دهد. اینجا همچنین شاهد رنگباختن سکانس به شکلی قابل توجه هستیم که نشانگر این است که کارل حالا جهان را چگونه میبیند.
این پیچش پیشامدها هر بار که به این سکانس نگاه میکنیم، اشک را از چشمانمان سرازیر میکند، به دلیل واقعگرایی که در تراژدی بیبدیل آن وجود دارد. علت این امر این است که مخاطبان مورد استقبال قرار میگیرند تا این رابطهی باارزش و عاشقانه را از آغاز تا پایان تجربه کنند، با دیدن تمامی فراز و نشیبهای آن تا بتوانند با رنج و اندوه کارل همراهی کنند. کارگردان این انیمیشن پیت داکتر میگوید که شرح مفصل در این سکانس آغازین بسیار مهم و حیاتی بود و نویسندگان و انیماتورها ارزش آن را میدانستند. داکتر توضیح میدهد که اگر مخاطب به شخصیتها و داستانهای آنها وصل نمیشد، امکان داشت که دیگر با آن همسفر نشود. مخاطبان باید کارل را درک میکردند و در خلال زمان نمایش اثر با او همدل میشدند که سکانس آغازین این امر را تضمین میکند جایی که ما این را تجربه میکنیم و خودمان را صرف او و همسرش میکنیم.
نبود دیالوگ این سکانس را به اوج میرساند جایی که موسیقی، تصاویر و احساسات بصری دست به دست هم میدهند تا داستان عاشقانهای زیبا با پایانی غمانگیز را روایت کنند. نمادهایی که در این سکانس ابتدایی وجود دارند، بازخوانی میشوند و در دقایق بعدی فیلم حلقهی داستانی فیلم را تکمیل میکنند به مانند اینکه کارل بعد از مرگ الی فقط پاپیون میزد به این دلیل که بدون او نمیدانست چگونه پاپیون خود را ببندد.
سکانس ابتدایی انیمیشن «بالا» یکی از صحنههای احساسی و قدرتمند دستپخت پیکسار است، سکانسی که اهمیت شخصیتپردازی و علایق آنها را نشان میدهد. این سکانس به خالصانهترین شکل ممکن عشق را گرامی میدارد اما از طرفی موفق میشود تا وضعیت تراژیک انسان را نیز به تصویر بکشد.