از همان ابتدای تولد اولین دوستمان را شناختیم بله درست است مادر اولین دوست ما بود که بدون بهانه قربان صدقه مان می رفت .به مرور که بزرگ شدیم خودمان دوستانمان را انتخاب کردیم. همین که نسبت به جهان اطرافمان اگاه تر شدیم دایره دوستانمان را محدود کردیم چون به تجربه دیدیم که دوستان واقعی بسیار اندک هستند. آنها برای ما از جان مایه می گذارند و پیش رو و در نبودمان همیشه حامی ماهستند.در اینجا چندین متن و شعر از شاعر به نام ایرانی جناب مولوی در وصف دوست برای شما عزیزان گردآوری کرده ایم.
اشعار ناب مولانا در مورد دوست
اشعار مولانا در مورد دوست
ای دوست قبولم کن و جانم بستان
مستــم کـــن وز هر دو جهانم بستان
بـا هـــر چـــه دلم قرار گیـــرد بــی تـــو
آتش بــه مـــن انـــدر زن و آنـــم بستـان…
اشعار مولانا در مورد رفیق
مکن ای دوست غریبم سر سودای تو دارم
من و بالای مناره که تمنای تو دارم
ز تو سرمست و خمارم خبر از خویش ندارم
سر خود نیز نخارم که تقاضای تو دارم
دل من روشن و مقبل ز چه شد با تو بگویم
که در این آینه دل رخ زیبای تو دارم
مکن ای دوست ملامت بنگر روز قیامت
همه موجم همه جوشم در دریای تو دارم
اشعار مولانا در مورد دوستان
روزها فکر من این است و همه ی شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
ای خوش ان روز که پرواز کنم تا بر دوست
به هوای سر کویش پر و بالی بزنم
شعر مولانا در مورد دوست
دل من چون صدف باشد خیال دوست در باشد
کنون من هم نمی گنجم کز او این خانه پر باشد
اشعار مولانا در مورد رفاقت
تا نقش خیال دوست با ماست
ما را همه عمر خود تماشاست
آنجا که وصال دوستانست
والله که میان خانه صحراست
غزل مولانا در مورد دوستی
من توام تو منی ای دوست مرو از بر خویش
خویش را غیر مینگار و مران از در خویش
سر و پا گم مکن از فتنه بی پایانت
تا چو حیران بزنم پای جفا بر سر خویش
آن که چون سایه ز شخص تو جدا نیست منم
مکش ای دوست تو بر سایه خود خنجر خویش
اشعار طولانی در مورد دوست
بر عاشقان فریضه بود جست و جوی دوست
بر روی و سر چو سیل دوان تا بجوی دوست
خود اوست جمله طالب و ما همچو سایه ها
ای گفت و گوی ما همگی گفت و گوی دوست
گاهی به جوی دوست چو آب روان خوشیم
گاهی چو آب حبس شدم در سبوی دوست
گه چون حویج دیگ بجوشیم و او به فکر
کفگیر می زند که چنینست خوی دوست
بر گوش ما نهاده دهان او به دمدمه
تا جان ما بگیرد یک باره بوی دوست
چون جان جان وی آمد از وی گزیر نیست
من در جهان ندیدم یک جان عدوی دوست
بگدازدت ز ناز و چو مویت کند ضعیف
ندهی به هر دو عالم یکتای موی دوست
با دوست ما نشسته که ای دوست دوست کو
کو کو همی زنیم ز مستی به کوی دوست
تصویرهای ناخوش و اندیشه رکیک
از طبع سست باشد و این نیست سوی دوست
خاموش باش تا صفت خویش خود کند
کو های های سرد تو کو های هوی دوست
شعرهای زیاب برای دوست
ای دوست به دوستی قرینیم تو را
هر جا که قدم نهی زمینیم تو را
شعرهای دوستانه مولوی
باز درآمد به بزم مجلسیان دوست دوست
گر چه غلط می دهد نیست غلط اوست اوست
گاه خوش خوش شود گه همه آتش شود
تعبیه های عجب یار مرا خوست خوست
نقش وفا وی کند پشت به ما کی کند
پشت ندارد چو شمع او همگی روست روست
پوست رها کن چو مار سر تو برآور ز یار
مغز نداری مگر تا کی از این پوست پوست
هر کی به جد تمام در هوس ماست ماست
هر کی چو سیل روان در طلب جوست جوست
از هوس عشق او باغ پر از بلبل ست
وز گل رخسار او مغز پر از بوست بوست
مفخر تبریزیان شمس حق آگه بود
کز غم عشق این تنم بر مثل موست موست
اشعار خاص دوست
چشمی دارم همه پر از صورت دوست
با دیده مرا خوش ست چون دوست در اوست
از دیده دوست فرق کردن نه نکوست
یا دوست به جای دیده یا دیده خود اوست