مارکسیسم و اگزیستانسیالیسم۱
ژان پل سارتر
مترجم : دکتر مجید مددی
من مارکسیسم را یگانه فلسفه ی دوران کنونی می دانم فلسفه ی دوران ما که نمی توان فراسوی آن رفت و… برآنم که آن را ایدئولوژی هستی بخوانم و روش ((جامع))۲ آن را قلمروی درون مارکسیسم که هم زمان هم موجب زایش آن است و هم رد و انکار آن… .
اگر فلسفه قرار است که هم زمان، هم کلیت بخش دانش باشد، هم روشی {برای تبیین پدیده ها}، هم مفهوم تنظیم کننده ای، هم سلاح تهاجمی، و هم اشتراکی از زبان، و اگر این ((جهان بینی))۳ ابزاری برای برانگیختن و منقلب کردن جامعه های به انحطاط گراییده نیز هست؛ و اگر این مفهوم خاص فرد انسان یا گروهی از انسان ها، به فرهنگ و گاهی ماهیت تمام طبقه تبدیل می شود-آن وقت خیلی روشن است که دوره های آفرینش فلسفی به ندرت اتفاق می افتد. در فاصله ی زمانی میان قرن هفده و بیست به سه چنین دوره های {آفرینش فلسفی} می توان اشاره کرد که با نام مردانی که بر آنها تسلط و نفوذ داشته اند مشخص می شود: ((لحظه ای))۴ که با نام دکارت و لاک مشخص می شود، سس کانت و هگل و سرانجام مارکس. این سه دوره ی فلسفی، هریک به نوبه ی خود رویشگاه اندیشه ای مشخص شد و افق فکری تمامی فرهنگ دوره ی خود گردید؛ لحظه هایی که ممکن نبود و نیست فراسوی آنها رفت هم چنان که انسان نتوانسته است فراتر از آن لحظه ی تاریخی برود که بیانش می کند.
اغلب بر این حقیقت تاکید کرده ام که یک بحث ((ضد مارکسیستی)) در واقع تنها تجدید حیات مفهومی ما قبل مارکسیستی است. و به اصطلاح ((ورای مارکسیسم)) و فراتر از آن رفتن هم در بدترین حالت، تنها بازگشتی به {اندیشه} ما قبل مارکسیستی است؛ و در بهترین حالت، کشف دوباره ی اندیشه ای در خود{حوزه ی } فلسفه ای که شخص گمان می کند فراتر از آن رفته است…
آن روشن فکرانی که پس از شکوفه کردن و به بار نشستن این درخت تناور به روی صحنه آمدند و عهده دار برپایی نظام هایی شدند که با استفاده از شیوه های جدید بتوانند قلمروهای ناشناخته ای را کشف کنند. آنهایی که با فراهم کردن و بهره گیری از کاربست های عملی از نظریه به مثابه ابزاری برای تخریب {کهنه} و بنیاد کردن {نو} به ا خاستند را نمی توان فیلسوف نامید. اینان کاوندگان و توسعه دهندگان این قلمروند و تنها سیاهه بردار دشواری های موجود. آنها بناهایی می سازند و حتی ممکن است برخی دگرگونی های دورنی را نیز موجب شوند؛ ولی با این حال، منبع تغذیه ی آن ها اندیشه ی زنده ی مرده ی کبیر {مارکس} است.
آنها با فشار حرکت توده ها است که به پیش رانده می شوند؛ توده هایی که محیط فرهنگی و آینده ی آنان را می سازند و حوزه ی تحقیق و حتا ((آفرینش)) آنها را تعیین می کنند. آری، این روشنفکران متوسط الحالی۵ که پیشنهاد می کنم ((ایدئولوگ)) نامیده شوند.
از آنجا که من از اگزیستانسیالیسم سخن می گویم و درباره آن می خواهم گفتگو کنم، بگذارید بی پرده بگویم که من آن را تنها یک ((ایدئولوژی)) به شمار می آورم. به نظر من اگزیستانسیالیسم یک تنظام انگلی است که در حاشیه ی دانش و معرفت بشری زندگی می کند و در بادی امر نقش مخالف بازی می کرد اما اکنون در جستجوی هم سازی و پیوستگی است اگر نخواهم جاه طلبی و وظایف امروزی اش را نفهمیم لازم است به گذشته برگردیم، به دوران کی یرگه گور …
در مقایسه با هگل، کی یرگه گور چیزی به حساب نمی آید. او مسلما فیلسوف نبود؛ به علاوه خود او از ملقب شدن به چنین لقبی امتناع داشت. در حقیقت یک مسیحی بود، کسی که هیچ تمایلی نداشت در نظامی محدود شود و برخلاف عقل گرایی۶ هگل نیز سرسختانه مدعی تحویل ناپذیری و خاص بودن و تشخص ((امر زیسته))۷ بود. به طوری که ژان وال اشاره می کند، تردیدی نیست که یک هگل گرا این آگاهی رمانتیک و لجوج را به آگاهی ((شوربخت))۸ و نامبارکی تشبیه می کند، لحظه ای که {از ما}پیشی گرفته و در ویژگی های اصلی و اساسی اش شناخته شده است. و این دقیقا همان دانش و معرفت عینی است که کی یزگه گور با آن به چالش برخاسته است.
برای او پیشی گرفتن آگاهی شوربخت چیزی صرفا لفظی و زبانی باقی می ماند. انسان کنونی نمی تواند با نظام انگاره ها همانند شود و در آن ها تحلیل رود…
در اینجاست که می توان دید کی یرگه گور از هگل جدایی ناپذیر است و این نفی تند و بی پروای هر نظام برآمده و نشات گرفته از حوزه ی فرهنگی است که کاملا تحت تسلط و نفوذ هگل گرایی قرار دارد. خود این دانمارکی۹ {کی یرگه گور} احساس می کند که با این مفاهیم و تاریخ محصور و محدود شده است و برای {نجات} زندگی اش می جنگد. مبارزه ای که در واقع واکنش رمانتیسم مسیحی، بر ضد انسانی کردن خردگرایانه ی ایمان است. البته بسیار ساده است که این نوشته را به عنوان اثری صرفا ذهن گرایانه رد کنیم؛ ولی آنچه باید با قراردادن این اثر در چارچوب دوران خودش ترجیحا به آن اشاره کنیم این است که کی یرگه گور همان قدر در نظرش محق است که هگل در آرا و اندیشه ی خودش. زیرا برخلاف ایدئولوگ دانمارکی که لجوجانه به موضع حقیر و قیاسات متحجر خود چسبیده و نهایتا نیز به ذهنیتی تهی اشاره می کند، حق با هگل است چون فیلسوف ینا۱۰ از طریق مفاهیم خود به حقیقتی مشخص، خاص و قابل اثبات اشاره می کند؛ برای او میانجی گری همواره به عنوان عاملی توسعه بخش و سرشار کننده مطرح می شود.
اما از آنجا که نیاز،اندوه، عذاب و رنج انسان نیز حقایق و واقعیت های عریانی است که نه به وسیله دانش تغییر می کنند و نه به دست فراموشی سپرده می شوند، کی یرگه گور محق است که نگران انها است. بی تردید ذهنگرایی مذهبی کی یرگه گور می تواند با دلایل محکم به مثابه منتهای قله ی ایده آلیسم در نظر گرفته شود؛ اما نسبت به هگل او به واقع گرایی (رئالیسم) نزدیک تر است زیرا بر برتری {امر} مشخصا واقعی نسبت به تفکر تاکید می ورزد و واقعیت را بر تفکر تحویل نمی کند، و کاهش پذیر نمی داند.
امروه روانشناسان و روان پزشکانی هستند که تحولات مشخصی از زندگی دورنی و حیات معنوی ما را نتیجه ی کار و تلاشی می دانند که برخود اعمال می کند. و در این مفهوم است که هستی کی یرگه گوری کار و تلاشی از زندگی درونی یا حیات معنوی ما جلوه می کند- بر مقاومت ها غلبه می کنیم و آنها همواره حیاتی دوباره می یابند، تلاش ها همواره نو می شوند، نومیدی و ناکامی ها را پشت سر می گذاریم، شکست های موقتی و پیروزی های ناایدار- و این کار و تلاش درست در تقابل با آگاهی روشن فکرانه و شناخت عقلانی است. بنابراین، می توان گفت که بر خلاف هگل، کی یرگه گور شاید نخستین کسی باشد که بر سنجش ناپذیری واقعیت و معرفت اشاره می کند.
اکنون در مرحله ی کنونی تاریخ ما، نیروهای تولیدی قرار گرفته اند. کار خلاقه بیگانه شده است؛ انسان خود را در کارش باز نمی شناسد و کار خسته کننده و کسالت آورش به مثابه نیرویی خصومت آمیز در نظرش جلوه گر شده است. از آن جا که بیگانگی در نتیجه این تضاد پدید آمده، یک واقعیت تاریخی است و کاملا غیر قابل تحویل به انگاره یا تصویر ذهنی. اگر قرار است انسان ها خود را از {سلطه بیگانگی} رهایی بخشند و کارشان تبلور و تجسم مادی{تلاش} خود آنها شود، تنها کافی نیست که ((آگاهی خود بیندیشد))؛ بلکه لازم است کار مادی و عمل انقلابی وجودد داشته باشد.
هنگامی که مارکس نوشت: (( همانگونه که ما شخص را از روی عقیده ی او نسبت به خودش داوری نمی کنیم، درباره ی یک دوره ی تلاطم انقلابی نیز نمی توان از روی خوداگاهی همان دوره داوری کرد.))
اشاره ی او به اولویت عمل بود (کار و عمل اجتماعی) بر معرفت و نیز ناهمگنی و عدم تجانس آنها هم چنین او مدعی بود که واقعیت انسانی را نمی توان به آگاهی تحویل کرد. انسانی که باید زنده بماند و تولید کند؛ اما او{مارکس} این مفهوم را با ذهنگرایی خرده بورژوایی صوفی منش پیرایش گر خلط نمی کند. و از آن موضوع بلاواسطه کلیت بخشی فلسفی۱۱ را می سازد که آن نیز انسان واقعی و ملموس است که وی او را نقطه کانونی پژوهش های خود قرار می دهد؛ انسانی که هم زمان، هم بوسیله نیازهایش، هم شرایط مادی موجودیت اش و هم ماهیت و طبیعت کارش – یعنی به وسیله ی مبارزه اش بر ضد چیزها و انسان ها تعریف می شود.
بدین سان،نه کی یرگه گور و نه هگل بلکه مارکس محق است زیرا او هم سو با کی یر گه گور بر ویژگی و اخص بودن موجودیت انسانی تاکید می کند و همراه با هگل، انسان واقعی و ملموس را از واقعیت عینی اش می گیرد. در این شرایط است که طبیعی به نظر می رسد چرا اگزیستانسیالیسم، یعنی این پرخاشگری ایده آلیستی ضد ایده آلیسم، همه ی خاصیت و و سودمندی خود را از دست می دهد و نمی تواند با افول هگل گرایی زنده بماند.
در فاصله ی میان دو جنگ جهانی ظهور اگزیستانسیالیسم آلمانی به طور قطع –حداقل در آثار یاسپرس- شاهد آرزوی احیای زیرجلی و پنهانی مفهوم تعالی بود. قبلا –همانطور که ژان وال اشاره می کند- انسان به این فکر می افتد که نکند کی یرگه گور خوانندگان خود را در فرو غلتیدن به ذهنگرایی تنها به این منظور فریب داده تا آنها در ژرفنای این مغاک شوربختی و امرادی انسان بی خدا را کشف کنند.
این دام کاملا موافق و مطابق با ((انزوای بزرگ))۱۲ است که ارتباط میان موجودات انسانی را انکار می کند و هیچ راهی برای نفوذ و تاثیر بر همنوع نمی شناسد مگر به وسیله ((عمل غیر مستقیم)). این خود یاسپرس است که دست خود را رو می کند. بدین معنی که هیچ کاری نکرده و نمی کند جز نوشتن تقریظی بر آثار استاد خود؛ و اصالت و بکر بودن آثار او هم تنها در برجسته کردن برخی موضوع ها و پوشاندن و پنهان کردن برخی دیگر است. برای مثال، مفهوم تعالی که همه ی ذهن وی را اشغال کرده است، در مراحل نخست در اندیشه ی او غایب است.
چنین پیداست که آموزش آنها به ما این بوده است که در شکست هامان نسبت به مفهوم تعالی دل نگران باشیم، همین و این مفهوم ژرف و جامعه است که آنها پیوسته موعظه می کنند.
کی یرگه گور تمایلی به این نداشت که نقش مفهومی را در دستگاه فلسفی هگل بازی کند؛ و یاسپرس هم به عنوان یک فرد از همکاری با تاریخی که مارکسیست ها در راه افکندنش هستند،سرباز می زند.
{اما} اگزیستانسیالیسم دیگری هم هست که نه ضد مارکسیسم بلکه در حاشیه آن ظهور کرده است. اگزیستانسیالیسم در قرابت با مارکس، کسی که ما دعوی خویشاوندی با او را داریم، مارکس و اندیشه ی او که اکنون می خواهم درباره ی آن سخن بگویم…تقریبا در ۱۹۲۵ بود که من کتاب سرمایه(کاپیتال) و ایدئولوژی آلمانی را خواندم {در آن وقت} هیچ چیز مبهمی در آن وجود نداشت و همه ی مفاهیم کاملا روشن و صریح بود. اما من هیچ نفهمیدم، مطلقا هیچ! زیرا فهمیدن به معنای تغییر دادن و فراسوی خود رفتن است. این مطالعه تغییری در من ایجاد نکرد. برعکس،آنچه شروع به تغییر در من کرد واقعیت مارکسیسم بود حضور سنگین توده های کارگر در افق دید من که تجسم زنده ی مارکسیسم بود آن را تجربه می کرد، و در فاصله ای جاذبه ی مقاومت ناپذیری بر روشن فکران خرده بورزوا اعمال می نمود.پس چرا اگزیستانسیالیسم استقلال خود را حفظ کرد و به سادگی در مارکسیسم مستحیل نشد؟ لوکاچ گمان می کرد پاسخ این پرسش را در کتاب کوچکی به نام اگزیستانسیالیسم و مارکسیسم داده است. لوکاچ در بیان علت این واقعیت اصلی و عمده ناکام مانده است: این که ما جملگی در همان وقت متقاعد شده بودیم که ماتریالیسم تاریخی ارایه کننده ی تنها تفسیر معتبر از تاریخ است و اگزیستانسیالیسم هم تنها {مقوله ی فلسفی} است که به عنوان یگانه رویکرد واقعی و مشخص به واقعیت باقی مانده است. البته من وجود تضاد را در این نگرش انکار نمی کنم.
من صرفا تاکید می کنم که لوکاچ نسبت به وجود این تضاد حتی ظنین هم نشده است. بسیاری از روشنفکران و گروه بی شماری از محصلین و دانشجویان، چه در گذشته و چه اکنون با تنش و بحران این تقاضا و خواسته ی دوگانه زندگی کرده و می کنند. این تنش چگونه بوجود آمد؟
به علت شرایطی که لوکاچ به خوبی از آن آگاه بود. لیکن در آن زمان نمی توانست حتی اشاره ای به آن بکند: مارکسیسم پس از آن که ما را همچون جاذبه ی ماه که امواج را به سوی خود می کشد، بسوی خود کشید،پس از دگرگون کردن و تغییر شکل تمامی انگاره ها و عقاید ما، پس از برچیدن و نابودکردن همه ی مقولات اندیشه ی بورژوازیی ما، به ناگه ما را رها کرد و وامانده و سرگردان تنهایمان گذاشت. نیاز ما را برای دانستن برنیاورد.در وضعیت خاصی که قرار گرفته بودیم این فلسفه هم، دیگر چیز نویی نداشت که به ما بیاموزد،زیرا خود به نقطه ی ایست رسیده بود.آری،مارکسیسم واایستاده بود.
در اینجا بود که اگزیستانسیالیسم توانست بازگردد و خود را نگه دارد زیرا به تصدیق و تصریح دوباره ی واقعیت اسنان، هم چنان که کی یرگه گور واقعیت{وجودی} خود را در برابر هگل اثبات کرد،دست زد. هرچند که {ایدئولوگ} دانمارکی مفهوم هگلی انسان و واقعیت را انکار می کرد اما برعکس،اگزیستانسیالیسم و مارکسیسم به سوی همان هدف نشانه رفتند.
مارکسیسم بسیار جوانتر از آن است که فرسوده شده باشد،هوز شاداب و جوان، به طوری که می توان گفت هنوز دوران کودکی اش به پایان نرسیده و تازه آغاز به رشد و شکوفایی کرده است. بنابراین فلسفه ی دوران ما باقی خواهد ماند. ما نمی توانیم پیشتر و به آن سوی آن رویم، زیرا نمی توان فراسوی شرایط و مقتضیاتی رفت که سبب زایش و رویش آن بوده است. بگذار گامی به پیش گذاریم. ما با گارودی موافقم هنگامی که نوشت: (( امروزه مارکسیسم نظام هم آهنگ (محور مختصات)ی است که به تنهایی قادر است هر اندیشه ای را در حوزه ای –از اقتصاد سیاسی گرفته تا، فیزیک و تاریخ تا علم اخلاق – مکان یابی کرده، توضیح دهد و موقعیت آن را معین نماید.))۱۳
ناگفته نگذاریم که به مجرد آنکه باریکه ای از آزادی واقعی ورای تولید{مادی} زندگی برای انسان ها به وجود آید عمر و ظرفیت مارکسیسم نیز به پایان خواهد رسید؛و فلسفه ی آزادی جای آن را خواهد گرفت. اما،ما نه وسیله ای در دست داریم و نه ابزار عقلانیتی و نه تجربه ی مشخص و متعینی که به ما اجازه دهد که تصوری از این آزادی و از این فلسفه داشته باشیم.
پس چرا ما مارکسیست نیستیم؟ دلیل آن این است که ما گفته های انگلس و گارودی را نه به عنوان حقایقی مسلم و ملموس بلکه به مثابه اصل هدایت گر و نشانه هایی از کاری که باید انجام شود و مسایلی که باید حل گردد، گرفته ایم.
———-
۱)برگرفته از کتاب ((اگزیستانسیالیسم از داستایوسکی تا سارتر))
۲) Comprehensive
۳)vision of world
۴)moment
۵)relative men
۶)intellectualism
۷)what is lived
۸)unhappy consciousness
۹)the Dane
۱۰)jena
۱۱)philosophical totalization
۱۲)great solitary
۱۳)Humanite,may 17,1995