هنر در ترازوی فهم بشری
جواد عیخانی
در باب هنر،جامعه شناسان،موسیقیدانان و منتقدان هنری هر یک به سهم خویش نظریه پردازی کرده اند ولی آنچه رویکرد “فلسفه” را در این باره ممتاز می کند هیچ نیست مگر طرح پرسش و تفکری جدی درباره هنر.چه آنکه معمولا فلسفه بیش از آنکه به مساله پاسخ دهد، پرسش می آفریند و طرح مساله می کند و درست از این منظر است که ذهن را در سفری اکتشافی همراهی می کند.
حال این پرسش مطرح می شود که براستی توقع ما از هنر چیست و چه نسبتی با “هستندگی”انسان دارد؟
۱-یکی از پاسخ ها این می تواند باشد که “هنر منبعی از لذت” است و در تایید آن به نظر می رسد غالب افرادی که می خواهند نظر مساعدی درباره کتاب یا فیلمی بدهند به واقع می گویند که از آن کتاب یا فیلم یا هر اثر هنری ای که هست لذت برده اند.به نظر می رسد این رای به دلایلی دچار نقص است چرا که اگر ارزش هنر در لذت بردن باشد تقریبا محال است که فرق گذاری های گوناگونی را که در درون قالب ها و آثار هنری صورت می گیرد شرح و تبیین کنیم و دیگر آنکه اگر نظریه ی ناظر به لذت را بپذیریم به مسیر ناصوابی کشیده شده ایم،یعنی به حالت حال روحی مخاطبان،و به این ترتیب هرگونه امکان تبیین و بسط مفهومی ارزش خاصی که خود آثار هنری دارند را از کف می دهیم.نتیجه این استدلال آن است که اگرارزش عمده هنر در لذتی باشد که از آن حاصل می کنیم،امکان نداشت به هنر آن منزلت والایی بخشیده شود که معمولا برایش قائل می شویم.
۲-یک رای دیگر آن است که “هنر انتقال دهنده ی احساس” است.بر این دعوی نیز می توان اشکالاتی وارد ساخت:تاکید بر احساس هنرمند فعالیت هنری را از چیزی که به نظر می رسد آن را خاص می کند،یعنی تخیل،محروم می کند و دیگر اینکه بیان یا برانگیختن احساس به خاطر خود آن ارزشمند نیست.
۳-پاسخ دیگر آنکه توصیف “هنر بعنوان طریقی متمایز برای فهم تجربه ی انسانی” است.این رای که ناظر بر این نظریه است که هنر راهی فرا روی ما می گشاید تا فهم خود را فزونی بخشیم،کار تبیین جایگاه هنر را در فرهنگ ما نسبتا آسان می کند.این “شناخت گرایی” را صرفا بایستی همچون مصداق دیگری از سرسپاری به آرمان دیرینه ای که بر سردر معبد دلفی نقش بسته بود بدانیم- ای انسان،خود را بشناس- و نه طلب افراط آمیز لذت،شیفتگی بی خاصیت به چیزهای زیبا،یا غوطه خوردن دور از خرد در آشوب احساسی- لذا اگر هنر منبع فهم باشد این امکان را فراهم می کند که درباره تمایزاتی که میان آثار هنری قائل می شویم را توضیح دهیم.
باید توجه داشته باشیم که اگر هنر بیانگر احساس هنرمند باشد میتواند بر مخاطبان اثر بگذارد ولی نمی تواند ذهن را مخاطب قرار دهد وهدایت کند.احساس ممکن است با شدت و ضعف بیان شود ولی ملازم با بصیرت یا اندیشه ژرف نیست.هنر را می توان به اندازه علم یا تاریخ واجد سهم جشمگیری در فهم انسانی دانست و کافی است در ارزیابی آن بدانیم آثار هنری شرح دهنده نظریه ها یا چکیده واقعیات نیستند.
هر جند آدمیان از هنرها لذت حاصل می کنند و در آن ها زیبایی می یابند و نیز اگر چه هنرها غالبا آنها راتحت تاثیر خود قرار می دهند،اما این خصوصیات به تنهایی نمی توانند دلیل ارزش هنر در ناب ترین صورت آن باشند.این رای که ما در هنر فهمی از تجربه بشری حاصل می کنیم قادر است ارزش هنر را تبیین کند ولی نمی توان با قطعیت این تبیین از ارزش هنر را به وجوه مختلف هنر تعمیم داد.لذا برای تبیین ارزش هنر باید قالب های خاص هنری-موسیقی،نقاشی،ادبیات و…-را بررسی کرد.
اینکه آیا نقاشی،موسیقی،ادبیات و…قادر به غنا بخشیدن به فهم انسانی هستند؟و اگر پاسخ مثبت است چگونه؟
از این منظر بایستی توجه داشت که در پافشاری بر بی همتایی موسیقی حقیقتی ذاتی نهفته است.گاهی اوقات اشخاص به گونه ای سخن می گویند که گویی موسیقی تجلی حیات و طبیعت است.حقیقت این است که صداهای طبیبعی موسیقایی نیست.یگانه چیزی که ممکن است در طبیعت حقیقتا موسیقایی باشد،صدای آدمی است.آفریدن موسیقی گونه ای از هنر است که نوع بشر تنها پس از ادوار تکامل به آن دست پیدا کرده است.آدمیان گرایش دارند به این که صدای زیبا را با موسیقی یکسان بدانند ولی میان تکلم و آواز خواندن وآهنگ موسیقایی تفاوتی مشخص است.این صدا ها را باید از موسیقی به معنای دقیق متمایز کرد.مقصود آن است که نشان دهیم صداهای زیبا ولی غیر موسیقایی امکان پذیر است.
دلیل اینکه همراهی واژه هنر با قالبی به نام نقاشی معمولتر از همراهی آن با سایر قالب هاست،این نکته است که “اصالت بازنمایی” هنگامی که در نقاشی به کار می رود زود جای خود را پیدا می کند.یک دستاورد خاص نقاشی،نهادن امری دیداری در کانون توجه است.نقاش ممکن است با تجربه سرو کار داشته باشد و با این حال به بازنمایی علاقه مند نباشد.و امکان آن هست که نقاشی ها تجربه دیداری کاملا بدیعی در اختیار ما قرار دهند،این امکان همان چیزی است که تا حدی در کوبیسم و سورئالیسم جامه ی تحقق می پوشد.
نقاشی معروف پیکاسو با نام “ویلن و دانه های انگور”چیزی را برای ما فراهم می آورد که بدون دخالت هنرمند قادر به مشاهده آن نبودیم،یعنی نماهای مختلف ویولنی از چند زاویه مختلف در آن واحد.نقاشی بدون شک قدرتی برای بازنمایی دارد که موسیقی فاقد آن است و این قدرت به واقع فرا رفتن از امر مطلقا دیداری اوست.
و اما ادبیات که برای سهیم شدن در فهم بشری فراست کامل دارد.حال چرا باید برای هنرورزی ادبی ارزش قائل شویم وقتی می توان از شکل عادی زبان برای ارتقاء فهم استفاده کرد؟ هنرورزی ادبی در نگاه خاص تر به شعر اشاره دارد.محتوای شعر را می توان به شکلی همان قدر رضایت بخش که در شعر آمده در نثر بازگو کرد(اگر چه این باز گویی به اندازه شعر درخشان نیست).با این حال این بازگویی،خود شعر را به صورت امری زائد و تزئینی در می آورد.این سخن نشان از آن است که یگانه قالب هنری که به نظر می رسد از ابزار پشت سر نهادن حدود و ثغور همه قالب های دیگر در زمینه فهم بهره مند است نمی تواند از آن قسم توانایی که شناخت گرایی در نظریه هنر اقتضا دارد برخوردار باشد.
در ادبیات محال است بتوان صورت و محتوا را از هم جدا کرد و نیز آنکه از انواع و اقسام صناعات شاعرانه و ادبی می توان به طرزی تام در خلق ادبیات تخیلی بهره جست،ادبیاتی که ما را برمی انگیزد تا تجربه ی خویش از زندگی را با نگاهی دیگر بنگریم و در آن به گونه ای دیگر اندیشه کنیم.همین تو.انایی است که ادبیات را واجد ارزش شناختی می سازد.
رولان بارت میان متون “خواندنی” و “نوشتن” تمایزی قائل شده است.در متون نوع اول از خواننده انتظار می رود:منفعل باشد و مطالبی از متن دریافت کند و نگرشی تثبیت شده نسبت به جهان فرا گیرد.در متون نوع دوم نویسنده و خود متن انعطاف پذیری متن را تصدیق کرده و تفسیر خواننده را به عنوان بخشی از آفرینش اثر دخالت می دهند.
به نظر بارت بالاترین چیزی که می توانیم از متون خواندنی انتظار داشته باشیم لذت است.اما از متون نوشتناری چون ما را به مشارکت فعال دعوت می کند،می توانیم چیزی بس فرح بخش تر یعنی خوشی را چشم داشته باشیم.
خلاصه اینکه رویکردی هنجاری به هنر و تبیین شناخت گرایانه ی ارزش آن اساسا در گرو این است که بتوانیم میان داوری های درست و نادرست درباره ی اینکه چه چیز به لحاظ زیبایی شناسانه ارزشمند است یا نیست تمایز قائل شویم.