شعر گل و گل
معنی و متن کامل شعر گل و گل از شاعر معاصر ایرانی ملک الشعرای بهار که در کتاب فارسی هفتم متوسطه نیز آورده شده است.
شبی در محفلی با آه و سوزی
شنیدستم که پیر پاره دوزی
چنین می گفت با سوز و گدازی
گِلی خوشبوی در حمام روزی
رسید از دست محبوبی به دستم
گرفتم آن گِل و کردم خمیری
خمیری نرم نیکو چون حریری
معطر بود و خوب و دلپذیری
بدو گفتم که مشکی یا عبیری
که از بوی دلاویز تو مستم
همه گِل های عالم آزمودم
ندیدم چون تو و عبرت نمودم
پو گِل بشنید این گفت و شنودم
بگفتا من گِلی ناچیز بودم
و لیکن مدتی با گُل نشستم
گُل اندر زیر پا گسترده پر کرد
مرا با همنشینی مفتخر کرد
چو عمرم مدتی با گُل گذر کرد
کمال همنشین در من اثر کرد
و گر نه من همان خاکم که هستم
معنی شعر
شنیده ام که یک شب در مجلسی یک پیر مرد پینه دوز با گریه می گفت : یک روز درحمام دوستی یک گِل خوشبو به من داد.
من با آن گِل خمیری درست کردم که مانند پارچه ابریشمی نرم و لطیف بود.
از بس آن خمیر معطر و خوشبو بود به او گفتم تو عطر هستی یا دارویی خوشبو که من از بوی دل انگیز تو سر حال و مست هستم.
من تمامی گِل های سر شور جهان را امتحان کرده ام و مانند تو ندیده ام که اینقدر خوشبو و معطر باشند.
گِل زمانی که گفت و گوی من را شنید گفت : من گِلی بی ارزش بودم اما اندک زمانی را با یک گُل همنشین شدم.
او گلبرگ های خویش را بر روی زمین افکند و افتخار همنشینی را به من داد و هنگامی که با او گشتم مدتی از عمرم را با او گذراندم لطافت و خوشبویی آن گُل به من نیز منتقل شد؛ وگرنه من همان خاک بی ارزش و ناچیز باقی مانده بودم.
ماجرای این شعر زیبا چیست؟
شعری کوتاه از سعدی شیرازی وجود دارد در مورد یافتن دوست و تاثیر دوست در زندگی هر فرد. در زمان های قدیم به جای شامپو از گِل خاصی برای شست و شوی موهای سر استفاده می کردند که برای معطر شدنش مدتی این گِل را در کنار گلبرگ های یک گل خوشبو قرار می دادند.
پند بسیار زیبای این شعر نیز در این است که دوست خوب یا بد در زندگی تاثیر زیادی دارد؛ مانند گِلی که چون در کنار یک گُل خوشبو قرار گرفته معطر شده و می گوید کمال همنشین در من اثر کرد. بنابراین در انتخاب دوستان زندگی تان دقت کنید.
ملک الشعرای بهار نیز که به سعدی شیرازی و این شعر او علاقه زیادی داشته این شعر را در دل شعر سعدی سروده است.
شعر سعدی
گِلی خوشبوی در حمام روزی
رسید از دست محبوبی به دستم
بدو گفتم که مشکی یا عبیری
که از بوی دلاویز تو مستم
بگفتا من گِلی ناچیز بودم
و لیکن مدتی با گُل نشستم
کمال همنشین در من اثر کرد
و گر نه من همان خاکم که هستم