خوش اومدین به وبلاگ من . اینجام تا از خاطرات و سوتی و سرگذشتهای واقعی شما بگم .
3 سال پیش / خواندن دقیقه

خاطرات جالب و خنده دار و واقعی

آقایون و خانم ها خاطرات دانشجویی، خواستگاری، سربازی رو که جالب هست رو تعریف کنید،یه خورده شاد بشیم.

اصولا ما وقتی دور هم جمع میشیم تو خانوادمون از این خاطرات تعریف میکنیم خیلی خوش میگذره، یه خورده بگیم بخندیم 

برامون کامنت کنید تا منتشر بشه

*********************************

یکی از خاطرات خوبی ک الان یادم میاد اینه که یه روز منو پسر عمم داشتیم در مورد یه موضوع خیلی معمولی صحبت میکردیم که یهو نمیدونم چیشد الکی خندمون گرفت :| 

شاید باورتون نشه ولی مثله دیوونه ها حدود20 دقیقه فقط میخندیدم 

اصلا اونشب یادم نمیره خیلی باحال بود خخخ

*****************************

سلام.

خاطره من برمیگرده به زمان مدرسه رفتنم. یادش بخیر.

یه معلم شیمی داشتیم کلا  چیزی بلد نبود. یه بار داشت از این کتابای کمک اموزشی  باهامون کار میکرد که سوالی که حل کرد جوابش لشتباه دراومد و با ته کتاب مطابقت نداشت. بقل دستی من برگشت  بهم گفت چی شد. منم برگشتم گفتم هیچی بابا خودشم بلد نیست.وااااااااااااای  معلممون برگشت گفت دخترم من اگه جوابه درستو نمیگم برا اینه که شما فکر کنید.. خخخخخخ ینی مردم از خحالت. یه بارم سر همین درس رفته بودم پای تخته با چند نفر درس جواب بدیم  که من داشتم هی به بقلیم میرسوندم معلممون هم در کمال ارامش گفت عزیرم یه بار دیگه تقلب کنی میانترمت رو صفر میدم!!!!!!

*****************************

سلام .


یادمه ابتدایی بودم، پسرا تو مدرسه فوتبال بازی میکردن منم مادربزرگم فرستاده بودم دنبال داییم ک بیاد خونه، اقااا توپشون افتاد جلو پام منم توپ رو بغل کردم که یا میذارید من یه گل بزنم یا توپتون رو نمیدم( منظورم پنالتی بود) از اونجایی که به لوس و جیغ جیغو بودن معروف بودم گفتن باشه ،رفیق داییم رفت تو دروازه ،منم ژست گرفتم رفتم عقب خیلی شیک دویدم سمت توپ ولیییییی پام نخور به توپ چون خیلی شدت داشت حرکتم پخش زمین شدم!!! توپ سرجاش بود ولی من بدبخت پخش زمین بودم????( تصور کنید چی میگم!!)


خداییی جلو کلیییی پسر ضایع شدم ایقددددددد گریه کردم که نگوووو اون پسرای بوووق هم فقط میخندیدن! یعنیییییییییی خاک تو سرشون بی فرهنگا رفتار با یه دختر رو بلد نبودن????????????

*****************************

عمم پول ما رو کشید بالا


ننه بابام همیشه میگفتن خدا لعنتش کنه پول ما رو خورد 


منم صداشونو میشنیدم

کودک درونم میگفت مگه پول قابل خوردنه


یه روز که دور هم جمع بودیم

تو خونه ننه بزرگ مرحومم

که دلم واسه خونشون تنگ شده ????


گفتم عمهههه

گفت جان عمه ؟

گفتم شما پول ما رو چطوری خوردید ؟


عمم یکم هول کرد

بلیز شو کشید جلو

گفت اینجوری عمه

ریختیم اینجا خوردیم


خخخ الان که فکر میکنم

با اون حالت جدی این سوال بی شرمانه رو پرسیدم خجالت میکشم 

قضیه مربوط به ١٣ سال پیشه

*****************************

یه روز یه خانمی از همسایه های قدیممون اومده بود خونه خواستگاری که پسرش با داداشم دوس بود و فک میکنم داداشم از عمد اینکارو کرد یه شلوار تنبان از شلوارهای بختیاری که از پدربزرگ مرحومم خونه ما بود  پوشید و هی میومد جلو آینه ای که تو همون اتاق که اون خانم بود رژه میرفت نه رودروایسی نه هیچی شاید بعضی وقتا خاطرات تعریف شده خنده دار نباشه ولی تصویرش و اتفاقش اون لحظه خیلی با مزست

*****************************

یه بار واسه من یه خواستگار اومده بود پسره دسته گل رو داد به من منم دادم به خواهرم اونم برد گذاشت تو گلدون و اورد وقتی داشت گل رو میاورد دیدم مادر پسره یه جوری خواهرم رو نگاه میکنه انگار خواست یه چیزی بگه ولی نگفت 

بعد از اینکه رفتن نشسته بودیم داشتیم حرف میزدیم من با دقت به این دسته گل نگاه کردم دیدم گل مصنوعیه خخخخخخخخخ

گفتم بابا این گل مصنوعیه 

انقدر خندیدیم داشتیم میترکیدیم

جوابمون هم منفی بود 

بعد که مادرش زنگ زد مامانم گفت میتونین بیاین گلتون رو ببرین 

مادر بیچاره پسره هم اومد گل رو گرفت و رفت 

یکی نیست بگه اخه مگه مجبوری گل ببری دست خالی بری از این دسته گل به اب دادن باشرافت تره

قصد مسخره کردن کسی رو ندارم

صرفا واسه خندیدن گفتم.

امیدوارم همیشه شاد باشید.

*****************************


یه بار یادم میاد غروب روز 29 ماه رمضون که کلی ستاره شناس باید دنبال ماه بگردن ماه کاملا مشخص بود و کلی ذوق کرده بودیم ولی جالبش اینه که چیزی که ما همون موقع اذان دیده بودیم توی تلویزیون ساعت 11 شب اعلام کرد!

ولی تجربه دیدن ماه عید فطر چیزیه که واقعا خیلی کم برای کسی پیش میاد و خیلی جالبه!

*****************************

سلام،من‏ ‏تو‏ ‏دوران‏ ‏خدمت‏ ‏توآشپزخونه‏ ‏کارمیکردم‏،یروز‏ ‏ظهر‏بود‏ ‏که‏ ‏رفتم‏ ‏تو‏ ‏یخچال‏ ‏چیزی‏ ‏بردارم‏ ‏که‏ ‏یه‏ ‏دلستر‏ ‏ناز‏ ‏و‏ ‏خنک‏ ‏دیدم‏ ‏تو‏ ‏یخچاله‏،من‏ ‏فکرکردم‏ ‏این‏ ‏مال‏ ‏بچه‏ ‏هاست‏،وقتی‏ ‏همه‏ ‏رفتن‏ ‏توسالن‏ ‏غذاخوری‏ ‏منم‏ ‏رفتم‏ ‏سریخچال‏ ‏ودلستر‏ ‏روتا‏ ‏ته‏ ‏زدم‏(‏حالاتوکمدم‏ ‏پردلستر‏ ‏بود‏)‏آقا‏ ‏بعدازغذاچشمتون‏‏ ‏روزبدنبینه‏ ‏فرمانده‏ ‏اشپزخونه‏ ‏اومد‏گفت‏ ‏که‏ ‏کی‏ ‏دلستر‏فرمانده‏ ‏قرارگاه‏ ‏روخورده‏ ‏وای‏ ‏اون‏ ‏لحظه‏ ‏مرده‏ ‏بودم‏(‏آخرای‏ ‏خدمتم‏ ‏بود...۲ماه‏ ‏مونده‏ ‏بود‏)‏خلاصه‏ ‏واسه‏ ‏یه‏ ‏دلستر‏ ‏همه‏ ‏روجمع‏ ‏کردن‏ ‏منم‏ ‏هیچ‏ ‏نمیگفتم‏ ‏باهزار‏ ‏بدبختی‏ ‏این‏ ‏قضیه‏ ‏سرما‏ ‏گذشت‏ ‏ولی‏ ‏یه‏ ‏هفته‏ ‏بعدازتموم‏ ‏شدن‏ ‏خدمتم‏ ‏بچه‏ ‏ها‏ ‏بهش‏ ‏گفتن‏ ‏که‏ ‏کار‏ ‏من‏ ‏بوده‏ ‏فرمانده‏ ‏هم‏ ‏گفته‏ ‏بود‏ ‏که‏ ‏اصلامن‏ ‏فکرنمیکردم‏ ‏که‏ ‏کار‏ ‏فلانی‏ ‏باشه‏ ‏ولی‏ ‏خدایی‏ ‏ترسیده‏ ‏بودم‏ ‏چون‏ ‏آخرای‏ ‏خدمتم‏ ‏بود‏ ‏دلم‏ ‏نمیخواست‏ ‏اضاف‏ ‏بخورم‏،خب‏ ‏اینم‏ ‏عاقبت‏ ‏حرص‏ ‏زدنه‏ ‏دیگه‏ ‏چون‏ ‏توکمدم‏ ‏پردلستر‏ ‏بود‏ ‏...طمع‏ ‏چیزخوبی‏ ‏نیست...خخخخخخخخ

*****************************

ی چنتا خاطره دارم نمیدونم خنده دار باشه یا جالب اما من خیلی این خاطراتو دوس دارم 

بچه که بودم  حدود ۳_۴سالم بود مامانم اینا رفته بودن فاتحه ی یکی از اقوام 

فقط من مونده بودم و دختر داییم 

که اونم یکی دوماه ازمن کوچیکتر بود 

خلاصه واسه اینکه ما تنها نمونیم داییمو میزارن مواظب ما باشه 

از قضا دایی منم تازه نامزد کرده و نامزدشم باهاشه 

اینم اضافه کنم ک خونه ی ما وسط کوچه بود و سوپری سر کوچه بود منم مامانم نمیزاشت برم بیرون بچه بودم خب، اگرم گاهی میفرستادنم سوپری درو باز میزاشتن من تو حیاطو ک میدیدم خونه رو میشناختم وگرنه نمیدونستم کدوم خونمونه 

خلاصه دایی ما ک  با نامزد گرامش

ک اومد به من گفت دایی دوس داری بهتون پول بدم برین واسه خودتون لواشک و پفک بخرین؟

منم ک از خدا خواسته گفتم اره 

خلاصه ما ک رفتیم بیرون اینا واسه اینکه مطمین باشن ما یهو نمیایم  پشت سر ما درو بسته بودن 


ما ک اومدیم برگردیم هر کاری کردیم خونه رو پیدا نکردیم هی رفتیم 

رفتیم 

رفتیم 

تا رسیدیم به خیابون اصلی 

گم شدیم 

پلیس پیدامون کرد 

به هزار و ی بدبختی ساعت ۱۲ شب پیدامون کردن 

حالا جالب اینه از حدود ساعت ۳ دایی و زن دایی طفلک من همش دنبالمون گشتن و جواب بقیه رو دادن ک چرا گزاشتین این بچه ها 

برن بیرون 

خلاصه طفلکا اون روز کلی خجالت زده شده بودن 

دایی من هنوز بهم میگه اخرش انتقام اون روزو ازت میگیرم????




حدودا کلاس سوم یا دوم ک بودم عاشق این بودم ی روز من قبض اب یا برقو بدم اونم با پول خودم 

یعنی ارزوم بود ها 

بعد هی فک میکردم چیکار کنم ک پول در بیارم 

بالاخره ی فکری به ذهنم رسید 

اومدم همه اسباب بازیایی ک خیلی دوسشون نداشتم جمع کردم 

بعد اینا رو شماره گذاری کردم

ی برگه هم اوردم اون شماره ها رو به ترتیب نوشتم روش 

خلاصه دو سه کوچه اونور تر 

بساط کردم 

میگفتم مسابقه شانسیه 

ی پولی میدین 

یکی از این اسباب بازیا میگیرین 

بچه هام دورم جمع میشدن مسابقه شانسی بازی میکردن????????????

خلاصه ی روز ک وسط بساط بودم 

بابام منو دید 

کلی دعوام کرد نمیگی آبرومون میره????????

اما یادمه اون موقع ۲هزار تومن جمع کرده بودم 

اخرشم رفتم قبض آبو دادم 

بماند ک تو بانک هیچی بلد نبودم????????????


کلی خاطره دارم سر فرصت میام میگم 


*****************************


: جلو بوفه دانشگاه وایساده بودیم که یه پسره اومد یه کاغذ چسبوند به دیوارو رفت،
ظاهرا یه کتابیو گم کرده بود،
تهش دست نویس نوشته بود: « تقاظا مندیم....»
یه دختره که خوند فوری گفت: وااای ، چرا تقاضا رو با این .ظ. نوشته؟ بی سواد، نمیدونسته تقاضا با .ض. ض...ض... یکم فکر کرد.... و گفت: با .ض. إی که مثل ص صابون هستش نوشته میشه :|
یکم جا خوردیم، پرسیدیم جان؟؟
خودشو جمع کردو گفت: نمیدونسته تقاضا با ض ضابون نوشته میشه :/
.
پشمای معاونت فرهنگیِ دانشگامون ریخت :|
کمر کنکور شکست


*****************************

پارسال رفته بودیم مسافرت جاتون خالى، شهر خیلى زیبایى بود، تو خیابونا قدم میزدیم که یهو بارون گرفت، رگبارى و تند و خیلى وحشتناک، همه ى خانواده گفتن زودى تاکسى بگیریم برگردیم هتل، این مادره رمانتیکه ما گفت نه حیفه هوا به این خوبى این بارون بهاریه زود بند میاد حیف نیست این هواى عالى رو ول کنیم، خلاصه از ما اصرار از مامانم انکار که الان بارون بند میاد، یکم رفتیم جلو تر شبیه موش آبکشیده شدیم بارونه هم بند بیا نبود، مامانم گفت حق با شماست بهتره تاکسى بگیریم بریم هتل، مام لج کردیم گفتیم اون موقع تاکسى بود الان نیست از اونجا که پیشنهاده خودت بوده قدم زدن تو بارون ما وایمیسیم زیر سایبون شما لطف کن تاکسى بگیر، خلاصه ما یه کنارى وایسادیم مامانمم گوشه ى خیابون منتظر تاکسى، بعد کلى انتظار یه تاکسى اومد مامانم سوار شد، تاکسیه فک کرد مامانم تنهاست خواست حرکت کنه ما هم برا اینکه بیشتر خیس نشیم چهار نفرى مثل آپاچیا دویدیم سمت تاکسى، آقا ما با یه توحشى سوار شدیم راننده تاکسیه فکر کرد دزدیم!! دره سمت راننده رو باز کرد خودشو انداخت بیرون که فرار کنه

بابام بش گف آقا چرا همچین میکنى، ما و راننده تاکسى به خاطر این سوتفاهم تا مقصد فقط صندلیاى ماشینو گاز میگرفتیم

خدا خیرت بده باز یادش افتادم کلى خندیدم????????????

***************************************

یادش به خیر تو دوران راهنمایی معلم اجتمایی و تاریخمون یکی بود منم با این که درسم خوب بود ولی حوصله حفظیات نداشتم یه جای خیلی خوب تو کلاس پیدا کرده بودیم همش می نشستیم اونجا تقلب می کردیم یعنی  هیچی دیده نمیشد اون روز هم امتحان تاریخ داشتیم کلی تقلب کردیم حتی برگه ها رو هم عوض کردیم  و من و دوستام هممون ۲۰ شدیم ولی خواهر زاده ی معلممون هم کلاسی مون بود رفته بود همه چی رو به معلم گفته بود اونم فرداش که امتحان اجتمایی داشتیم صندلیش رو گذاشت درست جلوی من و دوستم . هیچی دیگه  تقلب نکردیم منم ۱۱ گرفتم و دوستم ۱۳ اونیکی دوستم ۹ یعنی یه وضعی بود  اونم نامردی نکرد و نمره هامون رو بلند  خوند   از اونجایی که شاگرد زرنگ بودیم عمق ضایع شدنمون بیشتر بود خخخخ هم خنده داره و هم یادم میاد گریه ام می گیره !????????????

***************************************

سلام

قبول کنید که خیلی سخته که خاطره ای بگی که هم جالب وخنده دار باشه،هم قابل پخش!!


یه روز سرکلاس داشتم فعالیت غیرمرتبط باکلاس انجام میدادم که یهو ناغافل معلم اومدن بالاسرم....


گفت:این چیه؟چرا درسو گوش نمیدی و....

منم انتظار نداشتم بفهمن

هول شدم

گفتم:

"آخه خانوما میتونن دوتا کاروباهم انجام بدن!"????


سکوت....


ادامه درس...


آخه حرف حق که جواب نداره!!


***************************************

یادمه یه بار که حدودا ۴،۵ سالم بود، پشت موتور بابام بودم که یه ماشینی از پشت زد بهمونو من افتادم پایین. اون راننده هه سریع منو سوار کرد به سمت بیمارستان. بابامم با موتورش پشتمون میومد. من که کلا یه مترم قدم نبود، رو صندلی جلو نشسته بودم. یادمه که روبروی صورتم فقط میشد داشبوردو دید (خیلی کوچولو بودم) همونطوری که از سرم داشت خون میومد با اخم به راننده نگاه کردمو گفتم: اقای راننده شما چشت کوره؟ منو به این گندگی ندیدی که زدی بهمون؟ و یه کم دیگه هم سرش غر زدم که یادم نیست.

رانندهه بنده خدا همینطوری داشت نگام میکرد، من که به زور قدم چند وجب میشد، زبونم چند متر بود براش. خیلی صحنه جالبی بود صحنه غر زدنای من و نگاه و زیرزیرکی خندیدن راننده????


خلاصه رسیدیم بیمارستانو سرمو بخیه زدم، بابام که دید گفت ساره چه کلاه خوشگلی رو سرت گذاشتن(باندپیچی کرده بودن سرمو) منم با کلی ذوق و شوق تو عالم خودم بودم و به قیافم فک میکردم که رسیدیم خونه. سریع دوییدم جلو آینه. تا سرمو دیدم بلند زدم زیر گریه که این چیه رو سرم، دوستش ندارم. خیلی زشته. خلاصه من گریه میکردم و غر میزدم مامان بابام فقط بهم نگاه میکردن و میخندیدن????????


یه خاطره دیگه هم دارم.  فک کنم همون ۵،۶ سالم بود که دیدم بابام از پای کامپیوتر داره صدام میکنه. اون موقع تازه کامپیوتر اومده بود و هنوز این دوربینای کامپیوتر که باهاش چت میکنن یا عکس و فیلم از خودشون میگیرن نیومده بود یا اگرم بود ما نداشتیم.

خلاصه منم رفتم تو اتاق، مامان و بابام جلوی کامپیوتر بودن. بابام گفت بیا عکس بگیریم. یه سایت تفریحی بود که نوشته بود ژست بگیرین تا عکستونو بگیرم. منم وسط مامان بابام نشستمو بابام رو قسمت گرفتن عکس کلیک کرد. سه ثانیه شمارش معکوس بود، منم کلی لبخند ژکوند زدم تا تو عکس خوب بیفتم که یهو عکس یه میمون که داره لبخند میزنه رو صفحه ظاهر شد. منم تا دیدم بلند زدم زیر گریه و گفتم یعنی من انقدر زشتم، خلاصه مامان بابام مث همیشه فقط به حرکتای من میخندیدن و من بدبختم تا چند روز میترسیدم تو اینه خودمو نگاه کنم که یهو قیافم شبیه میمون نباشه????

***************************************

سلام چندسال قبل من و دخترخاله ام یه کلاسی میرفتیم که قرار شد تابستون ببرنمون اردو نیاسر و ابیانه و...  صبح روز اردو صبح خییلیی زود بیدار شدیم و آماده شدیم و رسیدیم به اتوبوس و راه افتادیم رسیدیم ابیانه و تا عصر پیاده همه جا را میگشتیم و شلوغ هم بود عصر که شد همه یه جا جمع شدیم تا ناهار بخوریم دخترخاله ام چادرش را داد به من تا بره دستشویی وقتی که رفت و برگشت من دیدم بقیه دارن میخندن تا اینکه دیدم جورابش تا نزدیک زانوش روی شلوارش بوده یعنی تمام این مدت که ما پیاده میرفتیم جورابش روی شلوارش بود. دیگه نمیدونم بقیه چقدر دیدن و خندیدن.

***************************************

پیش دبستانی بودیم خونه یکی از دوستام سه تا کوچه بالاتر از خونه ما اون طرف خیابون بود قرار بود یه روز بیاد خونمون منم رفتم دنبالش. سر کوچه شون یه پیرزنی به ما گفت دخترا این پول را بگیرید برای من از سرخیابون سبزی بخرید یهویی دوستم گفت این پیرزنه میخواد مارا بدزده فقط بدو. (آخه خیلی از این داستان های بچه دزدی تعریف میکردن) من و دوستم هم فرار کردیم رسیدیم خیابون دمپایی دوستم افتاد توی یه کانال کنار خیابون توش اب نبود زیاد هم بزرگ نبود اما واسه ما عمیق بود چون اون موقع خیلی کوچولو بودیم. دوستم هم رفت دمپایی اش را بیاره خودش هم افتاد اما من ولش کردم و امدم خونه از ترس پیرزنه اخه شبیه  جادوگر داستان ها بود(حالا اصلا پیرزن بیچاره دنبال ما نکرده بود). مامانم پرسید پس سارا کو؟ گفتم دیگه فکرکنم پیرزنه پیداش کرده خوردش.   مامانم رفت و سارا را اورد خدارا شکر فقط یکم پاش زخم شده بود.هنوز بعد 15سال با سارا دوستم چند روز پیش هم این خاطره را براش تعریف کردم اما یادش نبود. 

***************************************

موقعی که خوابگاه بودیم ی شب هوس سیگار کردیم ساعت یک شب بود مجبور شدیم یواشکی از خوابگاه خارج شیم و رفتیم بیرون کل خیابانو رو گشتیم هیچ مغازه ای باز نبود ی پارکی بود اونجا معمولا سیگار میفروختن، یهو یکی اومد سمتون گفت واسه داداشای گلم امشب گل دارم اصل هلند، مام که اینو شنیدم کپ کردیم گفتیم نه داداش ممنون، فرار کردیم وقتی برگشتیم ساعت 2/30 بود جالب اونجا بود که تو خیابون داد و فریاد میزدیم..یاد دوران دانشجویی بخیر......

***************************************

من کلا بچگی هام شخصیت آرومی داشتم اینو همه میگن اما این شخصیت در مقابل دختر خاله هام 180 درجه تغییر میکرد یعنی واسه این دوتا فوق‌العاده مخوف میشدم یکیشون 6 سال و یکی 2 سال ازم بزرگتره. 


موقعی که 4 سالم بود این دختر خاله ای که 2 سال ازم  بزرگتره تو اتاق خوابیده بود فقطم من تو اتاق بودم( اون موقع عادت داشتم آدامس که میجویدم شیرینیش میرفت دورش مینداختم  )ی بسته از این آدامس موزی رو باهم باز کردم (5 تا بود)شروع به جویدن کردم بعد از اینکه شیرینیش رفت میخواستم دور بندازم یهو ی فکر خبیثانه به سرم زد????

تمام آدامس مالیدم سر دختر خاله ای از همه جا بی خبر خوابیده بود????

موهای طلایی و بلندی هم داشت خودم هم رفتم اون طرف خوابیدم????????


یهو با صدای جیغ دختر خاله بیدار شدم خالم داشت سرزنش میکرد که چرا وقتی خوابیدی آدامستو دور ننداختی دختر خاله هم ی ریز قسم میخورد که آدامسم کجا بود کار این مارمولکه (منظورش من بود )منم ی قیافه مظلوم به خودم گرفته بودم دیدنی ????????????

خالم میگفت شلختگیه خودتو گردن این طفل معصوم ننداز????????????

آخرشم خالم مجبور شد موها شو مردونه کوتاه کنه ????????????


هیچ کسم جز دخترخالم نفهمید کار منه شیطون بوده ????????????


شاید از نوشته‌های زیر خوشتان بیاید
نظر خود را درباره این پست بنویسید ...

منوی سریع