فیلم The Menu به همان اندازه که شکم جیرهخواران ژانر رمز و راز و معمایی را پر و کاری میکند که از لب و لوچهشان آب راه بیافتد، به همان اندازه هم عدهای از سینمادوستان را تا لحظات پایانی (مخصوصا ثانیهی آخر) به مرضِ گرسنگی مهلک مبتلا و کاری میکند رودهی بزرگشان، کوچیکه را با اشتهای اژدهاگونهای ببلعد. همین شد که تصمیم گرفتیم تا مطلبی را تحت عنوان تحلیل پایان بندی The Menu آماده و سعی کنیم تا به وسیلهی آن گره از معماهای فیلم بگشاییم. آقای ادیتور نکند اینجا هم باید اسپویل و فاش شدن خط داستانی را هشدار دهیم؟
جدیدترین دستپخت مارک مایلود، فیلم زهرآگینی است که طبقه ثروتمند جامعه را نیش میزند و رک و پوستکنده با پایان باشکوه و دلچسبش بهمان هشدار میدهد مبادا از زمرهی بزهکاران باشیم. با این حال اگر حس میکنید مترجم زیرنویسی که فیلم را با آن تماشا کردهاید، بلافاصله پس از یاد گرفتن کار با گوگل ترنسلیت فارغالتحصیل شده و دوران حرفهای ترجمه را آغاز کرده یا شیاطینی که در قالب بچههای فامیل میشناسیم به سکونتگاهتان هجوم آورده و با سر و صدا و اعمال جهنمیشان هوش و حواستان را از شما دزدیدهاند و یا مهم نیست هر اتفاق دیگری که (مهم این است که هیچکس قرار نیست شما را مقصر بداند) باعث شده پیام «مِنو» را متوجه نشوید و در درک مفاهیمش به در بسته بخورید، نگران نباشید.
ما به عنوان بخشی از صنعتی که وظیفهاش ارائهی خدمات به مشتری است (Service Industry Workers) اینجا هستیم تا یک بار دیگر پای شما را به جزیره مرموز و رستوران هاثورن باز کنیم. یک جزیرهگردی شما را مهمان کنیم، گوشتهایی که ۱۵۳ روز در کشتارگاه محبوس بودهاند را برایتان بپزیم، شما را سر سفرهی رنگین سرآشپز اسلوویک بنشانیم و با کنار هم قرار دادن تکههای جورچین یک تجربهی ۱۰۰ دقیقهای به حقیقت آشکار تصویر نهایی دست پیدا کنیم. راستی در این مدتی که حوصله به خرج دادید و بخش ابتدایی مطلب را خواندید، پیش غذا حاضر شد؛ نوش جان.
پیش غذا: فیلم The Menu در مورد چیست؟
با شروع فیلم ما یک زوج جوان به نامهای تایلر و مارگو را میبینیم که در اسکله منتظر قایقی هستند که قرار است آنها را به مقصد یک جزیره خصوصی برساند. جایی که اسلوویک؛ یک سرآشپز سرشناس و مشهور رستوران شخصی خود به نام هاثورن (Hawthorne) را اداره میکند و تنها افراد خاص یا بهتر است بگوییم پولدار میتوانند از پس هزینههای آن بر بیایند. طبق گفتهی تایلر هزینه بازدید از جزیره و چشیدن دستپخت سرآشپز برای هر فرد معادل ۱۲۵۰ دلار آب میخورد و فرصت گرانبهایی در زندگی محسوب میشود.
در این لحظه ما میدانیم تایلر و مارگو تنها مهمانان این ضیافت اعیانی نیستند و طبعا افراد دیگری نیز به این جزیره دعوت شدهاند: سه سرمایهگذار جوان به نامهای سورن، برایس و دِیو. ریچارد؛ تاجری مسن و همسرش آنه. یک هنرپیشه سینما به نام جورج که روزهای اوجش را پشت سر گذاشته به همراه دستیار و نامزدش فلیسیتی و در آخر منتقد معروفی به نام لیلیان بلوم و تد که سردبیر مجلهای است که لیلیان برای آن مینویسد. با سوار شدن این ۱۱ نفر بر قایق، نوعی غذای صدف به عنوان خوشامدگویی برایشان سرو میشود که جلبک دریایی نیز در تهیهی آن به کار گرفته شده است.
با این حال تایلر که اطلاعات بیشتری از نحوه پخت خوراکیها دارد نه از لفظ جلبک که از واژهی سنگینتری برای اصطلاحا باکلاستر کردنِ نسخهی لجنیِ این صدف استفاده میکند. او تا متوجه میشود مارگو دقیقا نمیداند مادهی غذاییای که او نام میبرد چیست بلافاصله میگوید: «همون جلبک». مارگو هم در مقابل برای سادهتر کردن این کلمه قدمی بر میدارد و میگوید: «لجن». تازه این تمام ماجرا نیست؛ مارگو معتقد است صدف ساده بسیار لذیذتر از چیزی است که سرآشپز آن را در قالب یک غذای لوکس به مهمانان ویژهاش قالب میکند. در همین نقطهی ابتدایی، فیلم ایراداتی که به فرهنگ غذایی رایج امروزی وارد است را بیان میدارد و بهمان یادآوری میکند دیگر خیلی وقت است که فراموش کردهایم چرا تغذیه میکنیم.
ایراد اول فیلم به غذاهاییست که تحت عنوان برندینگ، لذیذ بودن را به فراموشی سپرده و تنها در جاهای شیک پخت میشوند (در حالی که علنا از مشتری اخاذی میکنند) تا با قیمتی نجومی به فروش برسند. جوری که انگار پول میدهیم که چشممان سیر شود! دومین انتقادش نیز متوجه قشر ثروتمند جامعه است که با ترویج این فرهنگ اشتباه سعی دارند موقعیت اجتماعیشان را حفظ و همواره به بقیه بفهمانند آهای، ما یک سری پولدار خف هستیم که در جزیرههای خصوصی و رستورانهای فوق خفن چیزهای خیلی باکلاسی قورت میدهیم.
بالاخره پای مهمانان به جزیره باز میشود و اولین راز مارگو سر از خاک بیرون میآورد. مارگو در اصل در لیست مهمانان حضور نداشته و قرار نبوده به این جزیره دعوت شود اما در لحظه آخر جایش با نامزد سابق تایلر که با او به هم زده جایگزین میشود. درهمین چند دقیقه ابتدایی منو چندین بار گوشزد میشود که مارگو با بقیه متفاوت است و به اینجا تعلق ندارد. در ادامه نیز السا؛ دستیار اسلوویک مهمانان را به یک تور در جزیره میبرد و اطلاعات مختلفی از خوابگاه، کشتارگاه و باقی موارد را با آنها به اشتراک میگذارد. در این بین اما نه مارگو و نه هیچکدام از دیگر افرادی که به جزیره دعوت شدهاند روحشان هم خبر ندارد که شبی که قرار است در جزیره بگذرانند از آن شبهایی است که شاید تنها یک بار در زندگی هر فرد رخ بدهد؛ تجربهای که مطمئنا هیچکدامشان آن را آرزو نمیکردند.
پرس اول: آشنایی
زمانی که غذاهای سرآشپز آماده و سرو میشود، متوجه میشویم او پشت هر خوردنی (مثلا) خاصی که به مهمانش ارائه میدهد یک داستان قرار داده است. برای مثال پرس اول جزیره نام دارد. اسلوویک میگوید موادی که در تهیه این خوراکی به کار گرفته شده همه محصول خام و اورجینال همین جزیره هستند. از گیاهان بگیر تا آن تکهصدفی که به اندازهی بند انگشت در مرکز بزرگترین تکهی غیرخوردنی پرس اول که تختهسنگ است قرار گرفته.
بعد از به اتمام رسیدن سخنرانیهای سرآشپز، فیلم ما را بین میزهایی که در این رستوران قرار گرفتهاند میچرخاند. اینجاست که ما با هر یک از مهمانان بیشتر آشنا میشویم. لیلیان و تد (منتقد و سردبیر) در حال ابداع کلمات جدیدی برای پرس اول هستند و با کلمات قلمبه سلمبهشان قصد دارند تا آن را تا حد ممکن رویایی جلوه دهند. در میزکناری تایلر اشک از چشمانش سرازیر شده و اسلوویک را بهخاطر مهارت قصهگوییاش بیحد و حصر ستایش میکند. انگار یادش رفته، «مرد حسابی ما پول میدیم تا غذا بخوریم و سیر بشیم نه اینکه قصه و داستان گوش بدیم.»
کمی بعدتر پرس دوم حاضر میشود. پرس دوم در واقع طعامی است که با نان خاصی که مخصوص رستوران هاثورن است به شهرت رسیده اما سرآشپز که فقط به فکر خالی کردن جیب مشتریهایش است خیلی راحت میگوید از قدیمالایام نان غذای اصلی قشر ضعیف جامعه بوده و به همین دلیل است که شما مشتریان خاص هاثورن قرار نیست چنین چیزی بخورید؛ بابا ناسلامتی شما خیلی پولدارتر و باحالتر از این حرفها هستید.
پولدارهای احمقِ سر میز که با این حرکت حال کردهاند و کلی هم سر ذوق آمدهاند این مساله را به دید یک شوخی جذاب در رستورانی فوقالعاده جذابتر میبینند و با یادداشتی که سرآشپز مبنی بر حفظ سلامت گندم و محصولات غذایی برایشان قرار داده خَرکِیف میشوند. در این بین تنها افراد حاضری که سر این مساله هیچجوره به وجد نیامدهاند فلیسیتی (نامزدجورج؛ هنرپیشه سینمایی) و مارگو هستند. مارگو که از این دلقکبازیها خسته شده حتی زحمت مزه کردن پرس دوم را هم به خودش نمیدهد و زمانی که اسلوویک سر میز او و تایلر حاضر میشود تا دلیل عدم تغذیه مارگو را جویا شود، او رک و پوستکنده جواب میدهد: «این که غذا نیست».
تا به اینجای «منو» یک دید کلی از طرز تفکر مهمانان میگیریم و با انتقادی که سازندگان به جامعه ایراد کنند بیشتر آشنا میشویم. با این حال با حاضر شدن پرس سوم ما کم کم قضایا را از دید میزبان هم میبینیم و پی میبریم رویداد پیش رو با انگیزههای خاصی از سوی او برگزار شده است.
پرس سوم: به وقت انتقام
سومین پرس غذا در هاثورن چیزی نیست جز ران مرغ فرانسوی و تورتیلا؛ غذایی که یک داستان تراژیک از بچگیهای سرآشپز در خودش پنهان کرده و خب حقیقتا این نامردی است که سرآشپز تنها قصهگوی حاضر در این مکان باشد. اگر ران مرغ قرار است حکایتگر شبِ دگرگونکنندهای که زندگی اسلوویک را برای همیشه تغییر داد باشد پس بخش دیگر غذا که تورتیلا است نیز سرو شده تا گذشتهی مهمانان و به طور خاص گناهانشان را هدف بگیرد.
گناهانی که برای بخشیده شدنشان نیاز داریم آنها را با کشیش در میان بگذاریم، طلب مغفرت بجوییم و یا با دادن فاتحه و صلوات بار سنگینی که بر دوشمان بر جای گذاشتهاند را محو کنیم. اما مگر میشود با اشتباهاتمان ذره ذره زندگی دیگران را به باد دهیم و نهایتا با طلب آمرزش آن هم نه از فردی که مورد ظلم قرار گرفته که از خداوندگارش بخواهیم چشمش را بر روی اعمال رقتانگیز و خبیثانهمان ببندد؛ نه. حداقل این دفعه نه. اسلوویک در این رستوران قرار است نقش واعظ را بازی کند. یک روحانی که تطهیر بندگان را از درجهی اعلایِ غسل تعمید توسط آب مقدس به شعلهور شدنشان توسط ابتداییترین نیاز بشر تنزل میدهد. کیفری که هیچکس از وقوعش مصون نیست و هیچ راه فراری جز پذیرفتنش در معرض!
تورتیلاهایی که توسط فناوری جدید به کار گرفته در هاثورن با لیزر حکاکی شدهاند هر کدام تصویرگر اشتباهاتی هستند که باعث شده مهمانان با آن زندگی یکسری آدم را به ورطه نابودی بکشانند. سورن، برایس و دِیو با فاکتورهای جعلی کلی پول اضافه ازمشتریهایشان چاپیدهاند. تورتیلای ریچارد و آنه گرچه با تبریک سالگرد ازدواجشان مزین شده اما همین که به تورتیلای پایینی میرسد حجم کثافتی که در پس رابطهی بهظاهر وفادارانه و قدمتدارشان جا خوش کرده را نمایان میکند.
لیلیان با قدرت قلمش بسیاری از رستورانها را تعطیل و عدهای را از کار، بیکار کرده و جورج با این حال که میدانسته فیلمنامهی Calling Doctor Sunshine «تماس با دکتر سانشاین» احمقانه و بد بوده باز هم در آن فیلم به ایفای نقش پرداخته و با شهرتش مُبلغ (تبلیغ کننده) اثری شده که هیچ فرقی بین وقت بیننده و سطل آشغال قائل نمیشود. از طرفی دیگر تایلر هم به جای لذت بردن از غذای کوفتیاش با آن دوربین لعنتی فقط تصاویرشان را ثبت و به جای اینکه مثل بچهی آدم، غذایش را زهرمار کند دوست دارد در رابطه با نحوهی ساخت و زیباییهایشان بلوفزنان، ماسک قلابیِ «آهای من هم خیلی از آشپزی حالیمه» به صورت بزند.
تایلر اما بعد از مشاهدهی خطایش سر ناراحت شدن اسلوویک از او شروع به غر غر کردن میکند و به دور از ذرهای ادب و تربیت با دهان پر یکراست موتور پرت و پلا گفتنش را استارت میزند. مارگو که دیگر حال و حوصلهی زِرهای مفت تایلر را ندارد خودش را به سرویس بهداشتی میرساند و همین که شعلهی سیگارش را روشن میکند، آسودگی گذرایش توسط اسلوویک رخت میبندد. اسلوویک باری دیگر مارگو را بهخاطر نچشیدن غذاهایش بازخواست میکند و به مارگو هشدار میدهد که نباید اینجا باشد. پا گذاشتن مارگو به رستوران اسلوویک مثل قدم نهادن فرشتهای به درون دوزخ میماند. اسلوویک برنامه دارد در شبی باشکوه خود و باقی گنهکاران را یکراست روانهی جهنم کند اما ناگهان یک پری ظاهر میشود.
او معصومتر از آن است که بخواهد اینچنین بیپروا سوزانده شود اما حال که خواه یا ناخواه جزوی از برنامهی غیرقابل توقف سرآشپز شده حق انتخابی دارد؛ مارگو میتواند انتخاب کند با فانیهای حوصلهسربر و عصیانکار به زندگیاش پایان دهد یا اینکه با آنهایی که از همتیر و طایفههایش هستند نفس کشیدن را به مرحلهی پایانی برساند. مارگو اما پرسشی دارد؛ اگر قرار است بهخاطر گناهانی که مرتکب شدهایم سوزانده شویم پس چرا فقط ۱۱ نفر، چرا همهی فانیها به این ضیافت طلبیده نشدهاند؟ پاسخ واضح و مبرهن است. با این حال توصیه میکنیم همراه با میل کردن پرس چهارم به چرایی آن پی ببرید.
پرس چهارم: دوزخ اسلوویک
لحظهای چشمانتان را ببندید (نکنه جدی جدی قصد داشتی چنین کاری بکنی؟ اوه خدایا لطفا یکی زودتر متوقفش کنه) تصور کنید به شغل رویایی که از بچگی در سر داشته، رسیدهاید. حال دیگر کابوسهای شبانهتان مدتهاست که از سرزمین ذهنتان تبعید شدهاند؛ از زمان حکمرانی پادشاه خوشبختی در زندگی روزمرهتان اشباح و افکار وهمآلود فراموش کردهاند زمانی با این تن عجین بودند. همهچیز واقعا واقعا مثل یک رویا است. شما حتی فکرش را هم نمیکنید که زندگی از این بهتر داشته باشید و شغلی موردعلاقهتر از آنچه در حال حاضر انجام میدهید. با این حال یک روز مثل همیشه زود از خواب بیدار میشوید و خانه را به مقصد محل کارتان ترک میکنید.
همین که وارد ساختمان شدید نگاه عجیب دیگران را روی خود حس میکنید. همه به شما توجه میکنند. بعضی با دیدنتان زیر زیرکی به سمتتان اشاره میکنند و با زمزمه به بغلدستیشان میگویند ببین این همونه. دوستانتان جوری رفتار میکنند انگار که دشمنشان مرده است؛ احساساتشان جایی میان خوشحالی و گریه نوسان شدیدی دارد. نه آنها مست و پاتیل نیستند. کمی که دقت میکنید انگار هم برای شما شاد هستند و هم چشمانشان اشکدار شده. نکند اشک شوق باشد! شما تازه متوجه شدهاید قضیه از چه قرار است. باور و هضم قضیه کمی سخت بهنظر میرسد. فکر میکنید کل قضیه یک جوک خَرَکی است ولی نه. تبریک میگویم شما واقعا بهترین کارمند ماه شدهاید.
(حال تظاهر کنید صدای دست به هم زدن سرآشپز اسلوویک شما را از رویا بیرون کشیده)
سرآشپز اسلوویک از همان ابتدا اینچنین خشک و جدی نبود. روزهایی در زندگی او وجود داشته که آشپزی را نه با وسواس که با عشق و علاقه پیش میبرده. زمانهای بود که او در یک فستفودی کار میکرد و برای بقیه همبرگرهای خوشطعم میپخت. با این حال آن روزها میگذرند و جای خود را به ایام سخت حال میدهند. اسلوویک اما که دیگر خود را فرد مفیدی برای جامعه نمیداند تصمیم میگیرد خود را پخت کند و از جسدش، تغذیهای خوشطعم به جا بگذارد. اما سادهترین غذاها هم تنها با یک ماده غذایی تهیه نمیشوند. سرآشپز که میبیند جدی جدی دوست دارد این کار را انجام دهد پیش خودش فکر میکند چه چیزی بهتر از خلاص شدن دنیا از شر یک آدم لعنتی است؟ آفرین درست حدس زدید، خلاص شدن دنیا از شر ۲ آدم لعنتی. حالا چه چیزی از این هم بهتر است؟ شکار کردن کلی آدم عوضی و وارد کردنشان به فهرست مواد غذایی لازم برای پخت یک دسر واقعا لعنتی؛ دقیقا همان کاری که سرآشپز اسلوویک انجام میدهد.
دستور پخت انتقام سرآشپز اما همینطوری با چندتا انتخاب تصادفی که نمیشود. غذا وقتی لذیذ است که آدمهای برشتهاش واقعا گناهکار باشند. آن وقت است که آبدار و هوش از سر به دَر کُن میشود. خب جالب است بدانید خط قرمز خطاکاران دنیای مایلود فراتر از ابعادی که متصور بودید ترسیم شده است. آنها گناهی نابخشودنی مرتکب شدهاند. میپرسید چه؟ بین خودمان باشد ولی آنها کاری کردهاند که غذا لذتی نداشته باشد. جوری که نه اسلوویک دیگر با پخت خوراکیها عشق و حال میکند و نه خودشان لذتی از تغذیهکردن. میپرسید چگونه؟ خب این بلوم (خانم منتقد) بود که برای اولین بار به اسلوویک اعتبار بخشید و با تملقگراییهایش او را به این درجه در زندگی رساند؛ جایی که هنر اولویت خود را برای او از دست داد. سرآشپز بیچاره فقط داشت زندگیاش را میکرد و همبرگرهایش را میپخت. چه کارت به این کارها بود لیلیان جان؟
ریچاردِ خیلی خیلی پولدار و آنه؛ همسر واقعا کودنش (شاید هم عمدا خود را به حماقت میزد. واقعا کسی چه میداند) تا به حال ۱۱ بار در هاثورن حضور یافته و انواع مختلفی از غذاهای سرآشپز را تجربه کردهاند. با این تفاسیر اما زمانی که اسلوویک از آنها میخواهد تنها اسم یک غذا را ذکر کنند، آنها نمیتوانند. نتیجه اینکه سرآشپز طی تمام این سالها در حال زحمت و تلاش برای جلب نظر افرادی (به عنوان مشتری) بوده که ذرهای ارزش و توجه برای هنر او قائل نبودهاند. جورج دیاز؛ همان بازیگر مشهور که هنرش را به چندرغاز پول فروخته بود با بازی در فیلم «تماس با دکتر سانشاین» باعث شده تا یکی از روزهای مهم سرآشپز که اتفاقا روز مرخصیاش هم بوده با تماشای این فیلم احمقانه هدر برود.
سورن، برایس و دِیو برای فردی به نام داگ وریک کار میکنند. داگ وریک فردی است که سرمایهگذار اصلی هاثورن محسوب میشود و یکجورهایی با پول و پَلهای که دارد خود را صاحب سرآشپز میداند. وریک با گستاخی تمام بارها در هنر خالص اسلوویک دست برده و با تغییر منو و جایگزینی غذاها ارزش کار او را زیر سوال برده است. این سه نفر نیز با دخالت وریک پا به این جزیره و هاثورن گذاشتهاند. پس چرا الکی خودمان را اذیت کنیم، اصلا همان بهتر که بمیرند. خب چه کسانی را از قلم انداختیم؟ تد، فلیسیتی، تایلر و مارگو.
تد که سردبیر مجلهای است که بلوم در آن نقدهایش را منتشر میکند. او از خرابکاریها و قدرت قلمش حمایت کرده و چون لیلیان منتقد معتبری است هرگز به خود اجازه نمیدهد به او ایرادی وارد کند. فلیسیتی از آنهایی است که ثروتمند زادهشدنش او را لوس و ننر بارآورده و دم به دقیقه قیافه میگیرد؛ واقعا حوصلهسربر و بیخاصیت است. اوه خدای من تایلر؟ جدی برای کباب شدن این آدم رومُخ هم باید دلیل داشت؟
خب البته که تایلر به علاوهی تمام خصوصیات واقعا زجرآورش یک جور نگاه خداگونه به سرآشپز دارد. او به طرز مضحکی بعد از صحبتهای سرآشپز در پرس اول گریه میکند و با اینکه میدانسته این ضیافت پایان مرگباری در پی دارد و درجریان تمام جزئیاتش بوده نهتنها خود که مارگوی بیچاره را هم به این دلیل که امکان ورود (به جزیره) آن هم به صورت تنهایی (تک نفره) وجود نداشته به دام انداخته و قربانی میکند. دوستان عزیزم، همراهان گرامی و خوانندگان ارجمند لطفا مثل تایلر نباشید.
هرج و مرج: ارین؛ مهمان ناخوانده
پس از صحبتی که میان مارگو و سرآشپز رد و بدل میشود، اسلوویک در مارگو چیزی را میبیند که در بقیه نیست. او به کارهای اسلوویک مشکل وارد میکند. لب به غذاهایش نمیزند. او را عوضی خطاب میکند و مهمترین نکته اینکه مارگو واقعا اینجاست تا تغذیه کند و سیر شود و سرآشپز را موظف میداند که به او سرویس خوبی ارائه دهد. سرآشپز که بعد از مدتها یک مشتری واقعی پیدا کرده دوست دارد بیشتر از او بداند و بیشتر با او گرم بگیرد.
همین میشود که او، مارگو را به دفترش احضار و او را تخلیه اطلاعاتی میکند. در این بخش از فیلم متوجه میشویم مارگو در واقع یک کارگر جنسی است که نه نامزد واقعی تایلر (خدا نکند، بلا به دور) بلکه فردی است که مزد مشخصی دریافت کرده و قرار بر این شده که با تایلر پا به این جزیره بگذارد. با این حال آقای ریچارد لیبرنتِ خیلی پولدار که انگار خیلی هم به همسرش وفادار بود و حتی موقعی که انگشتش قطع شد التماس کرد که حداقل بگذارند همسرش جزیره را ترک کند، یکی از از مشتریهای پیشین مارگو بوده. خب ما روی تورتیلاهای حکاکیشدهی ریچارد دیدیم که او با یک زن دیگر سر میز نشسته و نشان میداد این پیرمرد بیحیا مدام در حال خیانت به رابطهی اصلیاش بوده است. خب حالا دیگر میدانیم آن زنی که نقشش بر روی تورتیلا لیزر شده بود چه کسی است: مارگو.
پس از افشای اطلاعات مارگو حالا نوبت اسلوویک است تا خود را خالی کند. او میگوید: «سالهاست که دیگه اشتیاقی ندارم برای بقیه چیزی بپزم. آدم دلش برای این احساس تنگ میشه». بعد از این مکالمه نوبت به پرس ششم میرسد؛ جایی که مارگو سر میزی که با دیگر خانمهای مهمان و کاترین (سرآشپز) نشسته فاش میکند که نام واقعیاش ارین است و تمام این مدت از یک هویت جعلی استفاده میکرده است.
آماده شدن برای پرس نهایی: مارگو؛ الههی مرگ
تا آماده شدن پرس آخر، مارگو ماموریت میگیرد تا یک بشکه را از جایی که گوشتها را در آن نگه میدارند پیدا و به آشپزخانه بیاورد. مارگو اما در این بین سری هم به خانهی سرآشپز در جزیره میزند. با این حال طولی نمیکشد که سر و کلهی السا پیدا میشود. او که حالا حس میکند مارگو نزد اسلوویک درجهی محبوبیت بالاتری نسبت به او دارد تصمیم میگیرد از سر حسادت مارگو را بکشد اما زهی خیال باطل. السا میمیرد ولی قبل مرگش فاش میکند که اسلوویک سخنی در رابطه با بشکه با او در میان نگذاشته است.
بعد از مرگ السا، مارگو وارد درِ نقرهای میشود. همانی که قبلا در رستوران هم یک نمونه از آن را دیده بودیم. پشت در نقرهای اتاقی است که سرآشپز مهمترین چیزهایش را نگه میدارد و به نحوی اتاق فوق سریاش محسوب میشود. اینجاست که مارگو متوجه میشود اسلوویک خیلی قبلتر هنگام دوران جوانیاش در پخت چیزبرگر آمریکایی مهارت خاصی داشته. او حتی بهخاطر این مهارتش موفق به کسب جایزهی کارمند نمونهی ماه شده وگویا واقعا آن روزها، زندگی حسابی بر وفق مرادش پیش میرفته. مارگو اما چیز ارزشمندتری هم پیدا میکند؛ یک رادیو. او با این وسیله کمک خبر میکند و خود با بشکه به هاثورن برمیگردد. مدت کوتاهی بعد از رسیدن مارگو به هاثورن، گارد ساحلی هم از راه میرسد اما برخلاف چیزی که تصور میکردیم معلوم میشود این گارد هم برای اسلوویک کار میکند و همهی این ماجرا نقشه خود سرآشپز بوده.
ناامیدی اوج میگیرد، دیگر مهمانی نیست که مرگ را نپذیرفته باشد. آماده شدن پرس آخر در حال وقوع است اما ناگهان صدایی شنیده میشود. کسی دو دستش را به هم میکوبد. همهی نگاهها به سمت سرآشپز است. نه، این بار فرد دیگری دست به هم کوفته است. الههی مرگ برخواسته و درخواست اعادهی حق دارد. ضیافت واعظ با اعتراض مواجه شده است. یک زن، زندگی و آزادیاش را طلب میکند. به من بگویید، چه کسی جراتش را دارد در مقابل او قد علم کند؟ تنها صدای سکوتِ پیچیده در فضا پاسخم را جار میزند: هیچکس.
شام آخر
در لحظهای که هیچکس جز مرگ نمیتواند به چیز دیگری فکر کند، مارگو با هوش و ذکاوتش سادهترین راه حلِ فرار را پیدا میکند. برای مثال فکر کنید در یک رستوران حضور یافتهاید. نحوهی رفتار کارکنان آنجا و غذاهایی که سرو شدهاند به هیچ عنوان باب میلتان نیستند. در این لحظه چهکار میکنید؟ خب واضح است که غذاهایی که دوست ندارید را پس میفرستید، چرایی این کار و تمام انتقادهایتان را بیان میکنید و نهایتا غذای مدنظرتان را دریافت، صورتحساب را پرداخت و رستوران را ترک میکنید. خب این دقیقا همان کاری است که مارگو میکند.
مارگو از صندلیاش بلند میشود، دستانش را به هم میکوبد، اعتراضش را وارد و اسلوویک را مجاب به پخت یک چیزبرگر واقعی (نه نسخهی فانتزیِ گران و بهدردنخورش) به همراه سیبزمینی سرخشده (باز هم واقعی) میکند. اسلوویک که حالا بعد از دههها یک مشتری واقعی پیدا کرده، تمام تلاشش را به کار میگیرد تا او را راضی و خشنود بگرداند. شام آخر حاضر شده است. مارگو با ولع آن را گازمیزند و انگار که اولین چیزبرگر عمرش را خورده باشد لبخند بزرگی از رضایت بر چهرهاش نقش میبندد. با این حال او احساس میکند که سیر شده و دوست دارد باقی غذا را با خود به خانه ببرد. سرآشپز غذای مارگو را در ظرف مخصوص قرار داده و به همراه یک پاکت هدیه به او تحویل میدهد. مارگو صورتحسابش را با یک اسکانس ۱۰ دلاری میپردازد. با نهایت احترام و ادب تشکر میکند و از رستوران خارج میشود.
میتوان اینگونه نتیجه گرفت که، اگر سرآشپز دوست دارد مشتریهای واقعی داشته باشد پس او همچنان دوست دارد که بااصالت و وارسته با آنها رفتار کند. دقیقا همان چیزی که هیچیک از مهمانان خرپول در جزیره نتوانستند آن را درک کنند. احتمالا میپرسید چرا بقیه چنین طرح فراری به ذهنشان نرسید و امتحانش نکردند؟ خب طبق جوابی که فیلم به ما میدهد، طبقه ثروتمند جامعه انقدر درگیر حل هر مشکل کوچک و بزرگشان به وسیلهی پول هستند که فراموش کردهاند روشهای دیگری هم غیر از دست کردن در جیب و ریختن اسکناس در حلق طرف مقابل وجود دارد.
در نهایت مِنو با حفاری در عمق حماقتی که گریبانگیر ثروتمندان شده و تلفیق آن با کمدی سیاه به یکی از لذتبخشترین فیلمهای ترسناک امسال بدل میشود. به نحوی که اگر در آینده دوست بسیار پولداری پیدا کردم و او خواست مرا به یک رستوران خیلی خفن در دل ناکجاآباد دعوت کند، بدون شک با کله قبول میکنم. با این حال یادم میماند که اگر اوضاع بیخ پیدا کرد به هیچ عنوان نباید از گزینههای فرار با هلیکوپتر شخصی (ریچارد)، مظلومنمایی (فلیسیتی)، لاف زدن با رقم کارت بانکی (دِیو)، وسطبازی (لیلیان) و لوده گری (تایلر) استفاده کنم.