برادران دافر با دست پر بازگشتند. Stranger Things 4 هم وسعت و هم عمق جهان استرنجر تینگز و دنیای وارونه را افزایش میدهد.
در نگاه بسیاری از مخاطبها، سریال Stranger Things همواره در اصل بهدنبال ارائهی سرگرمی جذاب در مدیوم تلویزیون بوده است. اصلا همین باعث شد که خیلیها بتوانند سالها از آن لذت ببرند. قبل از پرداختن به هر استعاره یا هر نوعی از نمادسازی، استرنجر تینگز میخواست با گروهی از بچهها که دور هم جمع میشوند تا Dungeons & Dragons بازی کنند، در ذهن خود دوچرخهسواری کنیم و سراغ ماجراجوییهای مختلف برویم.
فصل ۴ سریال چیزهای عجیب تر چند مرتبه موفق به انجام کارهای تازه میشود؛ کارهای جدیدی که از یک فصل جدید انتظار میروند تا اثر فقط درجا نزند. اما اصل نقطهی قوت آن دقیقا همین است که از پس انجام دوبارهی بهترین کارهای انجامشده توسط فصلهای قبلی برمیآید. در نتیجه بدون اینکه هویت خود را فراموش کند، تازگی و جذابیت دارد.
برای نمونه باید به میزان توجه کلی داستان به شخصیتهای گوناگون نگاه کرد. استرنجر تینگز در این فصل تقریبا تکتک کاراکترهای قابلتوجه معرفیشده در سه فصل قبلی را در داستان دخالت میدهد. میزان توجه سازندگان به این نکته میتواند گاهی کاملا به چشم بیاید و قطعا قرار نیست همهی تماشاگرها با رویکرد آنها موافق باشند. زیرا گاهی شخصیتهای گوناگون را به شکل واضح در مسیر رسیدن به کاراکترهای مشخصشده قرار میدهد تا مطمئن شود که آنها هم در قصه نقش دارند. ولی فارغ از اینکه چهطور پای هر کاراکتر به داستان باز میشود، موقعیتهای داستانی مختلف معمولا جذاب از آب درآمدهاند. زیرا با تاکید روی معرفی بیشتر این شخصیتها به مخاطب جلو میروند.
در همین حین سریال به هیچ عنوان از رفتن به سراغ کاراکترهای جدید غافل نشد؛ شخصیتهایی که اکثر آنها تبدیل به بازیکن کلیدی در یکی از خطوط داستانی Stranger Things 4 میشوند. این شخصیتها با کمک انتخاب عالی بازیگرها، جایگاه خود را برای مخاطب پیدا میکنند. آنها حتی اگر بعضا شخصیتپردازی عمیقی نداشته باشند یا نقششان در قصهگویی سریال را بتوان قابل حذف دانست، باز آنقدر در نوع خود کشش دارند که حداقل در چند سکانس به خوبی به چشم بیایند و روی جذابیت سریال تاثیر مثبت داشته باشند.
(از اینجا به بعد مقاله بخشهایی از داستان سریال Stranger Things را اسپویل میکند)
ادی مانسن قبل از آن که تبدیل به متهم اصلی قتل شود، یکی از نوجوانهای مدرسه است. او بهلطف نویسندگی مناسبی که سریعا این شخصیت را به علایق مایک و داستین گره میزند، توجه ما را جلب میکند. سپس جوزف کوئین با همان قدم زدن ویژه روی میز غذاخوری، شخصیت را برای فرد علاقهمند به فضای داستانی استرنجر تینگز، جذاب میکند.
در همین حین کریسی که ما برای چند لحظه به او توجه کرده بودیم، در یک سکانس شیرین و قابل پذیرش تبدیل به بخشی از داستان ادی میشود. ادی به اندازهی کافی به مایک، داستین و اریکا گره خورده است، مواجههی حداقلی مکس با کریسی تاثیر خود را روی داستان میگذارد و لوکاس بهعنوان یکی از اعضای تیم بسکتبال باید به جدایی از ادی و بچهها تن بدهد. درحالیکه هنوز به سکانس کلیدی مرگ کریسی در مقابل ادی نرسیده بودیم، خود به خود در یک داستانگویی قابل لمس و ساده با ارتباط درست شخصیتهای قدیمی و جدید روبهرو شدیم.
وقتی تار عنکبوت تنیده شد، تماشاگر آمادهی چسبیدن به آن و گرفتار شدن در داستان فصل جدید است. به همین دلیل بهصورت کلی میتوان گفت که هفت اپیزود آغازین فصل ۴ سریال Stranger Things روند صعودی دارند. چون بارها میکارند و برداشت میکنند. حتی در خط داستانی هاپر که در ابتدا بیش از حد قابل پیشبینی به نظر میآید، ناگهان او شکست میخورد و سپس میبینیم که چهطور یوری، دیمیتری، جیم، موری و جویس تبدیل به کاراکترهای یک قصهی کلیدی و جالب این فصل شدهاند.
همین توجه درست به شخصیتهای قدیمی و جدید و صدالبته ارتباط آنها با یکدیگر، فرصت تمرکز روی برخی از مهمترین نقاط قوت سه فصل قبلی را به برادران دافر میدهد. آنها برای نوشتن داستان فصل چهارم پذیرفتهاند که سریال در چند بخش نیازمند پیشرفت است و از چند جهت میتواند بهتر عمل کند. اما در عین حال این دو اصلا از فصلهای قبلی خجالت نمیکشند و بهترین استفادههای ممکن را از آنها میکنند.
سکانس فوقالعادهی فرار مکسین از دست وکنا به شکل جدی وابسته به لحظات خوشی است که در فصل سوم دیدیم. خیلیها وقتی چندین و چند دقیقه از فصل سوم به داستانگوییهای نوجوانانه در قالب مواردی مثل خوشگذرانی ال و مکس در پاساژ اختصاص داشت، از آن استقبال نکردند. اما تدوین عالی سکانس پایانی قسمت ۴ فصل چهار که استفادهای بسیار خوب از آهنگ Running Up That Hill کیت بوش دارد، بدون بهره بردن از تصاویر مربوطبه همان خوشگذرانیها نمیتوانست به تاثیرگذاری فعلی برسد.
اصلا همین که وقت مناسبی به همراهی درخشان داستین هندرسون و استیو هرینگتون اختصاص داده میشود یا انقدر Stranger Things 4 به خوبی از پتانسیل شخصیت مکس بهره میبرد، نتیجهی بررسی دقیق قسمتهای قبلی توسط برادران دافر است. این نوع از تولید فصل چهارم کاری کرد که هم افراد علاقهمند به هر سه فصل قبلی و هم بینندگانی که با بعضی از اپیزودها مشکل داشتند، حداقل چند بخش تماشایی و جذاب را در فصل چهارم پیدا کنند؛ فصلی که از سه فصل قبلی سریال Stranger Things فرار نمیکند، ولی خود را به زور به آنها نمیچسباند.
حتی شخصیتهای جدید ساده هم در Stranger Things 4 بهخاطر ویژگیهای جالب و هویت مشخص خود موفق به جذب تماشاگر میشوند؛ همچون آرگایل که انگار از یکی از فیلمهای ریچارد لینکلیتر بیرون کشیده شده استتوجه بهجا و درست به داستانگوییهای سه فصل نخست سریال استرنجر تینگز، به برادران دافر اجازهی توجه جدی به عواقب را میدهد. فصل چهارم سریال استرنجر تینگز بدون شک خشنتر، خونآلودتر و ترسناکتر از هر سه فصل قبلی است. اما دلیل اصلی بزرگسالانهتر به نظر آمدن آن نسبت به سه فصل ابتدایی را باید همین توجه جدی به عواقب دانست. زیرا شخصیتها را باورپذیرتر از قبل به تصویر میکشد و به جبرانناپذیر بودن برخی از فجایع اعتراف میکند.
مرگ بیلی نقش واضحی در شکلگیری زندگی مکس دارد و گذشتهی تاریک و عجیب ایلون بهعنوان کودک بزرگشده در آزمایشگاه، به تلخی تاثیر خود را روی زندگی او میگذارد. تصمیم خانوادهی بایرز برای ترک شهر خیالی هاوکینز ایالت ایندیانا، مواجه شدن ال با از دست رفتن قدرتها را سختتر میکند. چون ال را در موقعیتهای واقعگرایانه و تلخی قرار میدهد که بیقدرتی و بیکسی او را بیشتر در چشم خود این دختر فرو کردهاند.
از موارد پیشپاافتاده مانند به چالش کشیدن رابطهی نانسی و جاناتان تا جزئیات جدی و تلخ مثل وضعیت بسیار بد مادر مکس، همگی به این دلیل به چشم میآیند که برادران دافر تصمیم گرفتند که اصلا چشم خود را روی مشکلات حاضر در زندگی شخصیتها نبندند. تازه ماجرا وقتی جذابتر میشود که آنها از این جزئیات داستانی برای شرح و بسط دادن یک بخش دیگر از قصه بهره میبرند.
مثلا ایجاد مشکل منطقی و انکارناپذیر در رابطهی احساسی جاناتان و نانسی، ازطریق نمایش احساسات استیو و نانسی در داستان قرار میگیرد. سپس آتش شعلهورشده بین نانسی ویلر و استیو هرینگتون، تبدیل به ابزار نویسندگان برای پرورش ارتباط دوستانهی رابین و نانسی میشود.
در اثری که تعداد زیادی از شخصیتها را در موقعیتهای داستانی متفاوت قرار میدهد، شکلگیری چنین روابطی میتواند ضروری باشد. زیرا فصلهای مختلف را به هم وصل میکند، کاراکترهای گوناگون را گرهخورده به یکدیگر نگه میدارد و اجازه میدهد همزمان چند خط داستانی متفاوت جلو بروند. مثلا قصهی هاپر فاصلهی زیادی از خطوط داستانی دیگر دارد، ولی بهلطف وجود دموگورگن و اشارهی دیمیتری به فرزند خود، جیم را از ال جدا نمیکند. نقطهی اوج این داستانگویی را در پایانبندی مثالزدنی و قدرتمند قسمت ۷ فصل ۴ دیدیم که چند هدف را با یک تیر زد.
چرا داستان یکی بودن وکنا، پیتر بلارد (وان) و هنری کریل آنقدر خوب از آب درآمد؟ البته که این ارتباط منجر به خلق یک آنتاگونیست معرکه میشود و سازندگان به جزئیات مختلف برای منطقی بودن آن توجه کردند؛ از انتخاب بازیگرهایی که ظاهر آنها به یکدیگر میخورد تا قرار دادن نکات مختلف داستانی در بخشهای مختلف که بازبینی سریال را لذتبخشتر میکنند. ولی چنین مواردی دلیل اصلی عالی شدن این پیچش داستانی نیستند. آنها فقط شانس به وجود آمدن سوراخ در قصهگویی را کاهش میدهند و روایت کلی را منطقی میکنند.
علت عالی از آب درآمدن ارتباط، درست بودن هر سه شخصیتپردازی قبل از اتصال آنها به یکدیگر است. وکنا قدم به قدم با قتلهای خود تبدیل به هیولایی میشود که ظاهر شبهانسانی آزاردهندهی او و قدرتهایش ما را میترسانند. پیتر طوری با نقشآفرینی عالی جیمی کمپبل باور ما را جذب میکند که حتی جلوتر از دکتر برنر و ایلون، شخصیت اصلی آن فلشبکها به حساب میآید. حقایق مربوطبه هنری کریل انقدر با ریتم درست برای نانسی فاش میشوند که حتی اگر پیتر و وکنا را هم نمیشناختیم، با شنیدن داستان پسربچهی قاتل تحت تاثیر قرار میگرفتیم.
سه داستانگویی موازی که هرکدام توانایی قابل توجهی برای ایستادن روی پای خود دارند، به یکدیگر گره میخورند و آن سکانس تکاندهنده به وجود میآید. در همین حین چند خط داستانی پیشرفت کرده است؛ نه اینکه فقط سریال مشغول معرفی کامل آنتاگونیست جدید باشد. مثلا شناخت ما از ایلون چند برابر میشود و قدرتهای او برمیگردند. حتی دانش ما راجع به چگونگی شروع ارتباط این دنیا با جهان وارونه افزایش پیدا میکند.
یکی از مهمترین دلایل لذت بردن مخاطب از داستانگویی فانتزی، شیرجه زدن در قوانین و اسطورهشناسیهای یک دنیای خیالی است. استرنجر تینگز 4 به هر دو مورد توجه میکند. ماجرا صرفا مربوطبه نشان دادن لوکیشنهای جدید یا هیولاهای تازه نیست. اینجا جزئیات میتواند مربوطبه توضیح داده شدن نحوهی ارتباط بین دو دنیا با نور باشد؛ تا درک مخاطب از سازوکار جهان داستانی Stranger Things بیشتر شود.
این وسط نباید انکار کرد که تعدد شخصیتها و خطوط داستانی، مزایا و معایب خود را دارد. از یک طرف برادران دافر و نویسندگان دیگر سریال موفق شدند به خوبی زیرژانرهای مختلف مثل وحشت، کمدی، رمانتیک و درام را در بخشهای مختلفی از اپیزودهای متفاوت این فصل قرار بدهند.
سیدی سینک و جیمی کمپبل در این فصل موفق به ارائهی جدیترین نقشآفرینیهای عالی شدهاندبه همین خاطر سریال همواره قدرت سرگرمکنندگی زیادی دارد و واکنشهای احساسی متفاوت را از مخاطب خود دریافت میکند. ممکن است یک لحظه بهخاطر یک شوخی درست مشغول خندیدن شویم، یک دقیقهی بعد تمام تمرکز خود را روی عمق احساسی رابطهی دو نفر بگذاریم و دو دقیقهی بعد تحت تاثیر قدرت دشمن قرار بگیریم.
همین گستردگی سبب میشود که فصل چهارم Stranger Things نتواند یک لحن کاملا مشخص داشته باشد. زیرا مثلا وقتی فلان خط داستانی نسبتا سرخوشانه جلو میرود، یک خط داستانی دیگر میتواند غرقشده در تلخی و سیاهی باشد. پس برای بینندهای که آثار سرگرمکننده با لحنهای داستانی متفاوت را جدی نمیگیرد، فصل چهارم مخصوصا باتوجهبه مدتزمانی طولانی اپیزودها میتواند پر از سبکهای متضاد با یکدیگر به نظر برسد. در عین حال مخاطبی که همهی آنها را تشکیلدهندهی داستانگویی پرکشش سریال میداند، از این تنوع لذت میبرد.
بدون شک بخشهایی از فصل ۴ سریال Stranger Things هستند که نقاط قوت و ضعف، همزمان موقع تماشای آنها به چشم میآید. با گذر زمان برخی از بازیگرهای کودک حالا جوان شدهاند و نابلدی نسبی آنها پررنگ میشود؛ در حد و اندازهای که طی برخی از سکانسهای احساسی در ذوق ما میزند و میزان تاثیرگذاری نویسندگی را کاهش میدهد.
در همین حین نهتنها برخی از بازیگرهای جدید مجموعه مثل جیمی کمپبل باور و رابرت انگلوند در نوع خود معرکه هستند، بلکه برخی از بازیگرهای فصول قبلی تازه در این فصل بهتر از هر زمان دیگر میدرخشند. سیدی سینک که هم در فصل دوم و هم در فصل سوم یکی از نکات مثبت سریال به شمار میآمد، در فصل چهارم تبدیل به هنرمندی شده است که واقعا میتوان به جزئیات اجرای او احترام گذاشت؛ بهعنوان یک بازیگر که توانایی بالا بردن سطح یک سکانس را دارد. تازه بعضی از بازیگرهای قدیمی مجموعه هم بدون افت، همچنان برخوردار از کشش و جذابیت همیشگی خود هستند.
برگ برندهی سریال این است که با تمرکز روی نکات مثبت، به ما آنچنان اجازهی دیدن ضعفها را نمیدهد. فصل چهارم سریال استرنجر تینگز سرشار از موقعیتهای مناسب برای سیدی سینک در نقش مکس، ناتالیا دایر در نقش نانسی، میلی بابی براوان در نقش جین/ال، گیتن ماتارازو در نقش داستین و صدالبته جو کیئری در نقش استیو است. ما زمان زیادی برای جذب شدن توسط نقشآفرینیهای آنها داریم؛ درحالیکه فقط طی دقایق اندکی شاهد چند شخصیت کماهمیتشده بودیم و زمان زیادی برای فکر کردن به تسلط کم بازیگرهای آنها نداشتیم.
استرنجر تینگز 4 در برترین لحظات خود پر از نکات مثبت لایق توجهی است که دیگر به آنها عادت کردهایم؛ از جلوههای ویژهی کامپیوتری عالی که برای نمایش کودکی ایلون از آنها کمک گرفته میشود تا گریم پیچیده و جلوههای ویژه میدانی جذابی که کابوسهای وکنا را میسازند. اصلا خود طراحی صحنهی این سریال در بسیاری از سکانسها لیاقت تحسین را دارد. با همهی اینها خود قصهگویی است که اصلیترین تاثیر را روی مخاطب میگذارد.
ماجرا فقط دربارهی به وجود آوردن هیجان و تمپو در داستان نیست. البته که یک اثر سرگرمکننده مثل استرنجر تینگز 4 باید تعلیقزا باشد و ترفندهای داستانی مختلفی را برای همراه کردن مخاطب با قصه به کار بگیرد. ولی لحظاتی که با مخاطب میمانند، آنهایی هستند که میتوانند حتی به سکانسهای دیگر هم قدرت بیشتری بدهند.
هنگامی که حملهی ایلون به آنجلا در شهربازی سرپوشیده را دیدیم، شاید همه به یک اندازه علیه او نبودیم. زیرا آنجلا و بچههای دیگر مدرسه واقعا ایلون را زجر میدهند و مخاطب توانایی درک زشتی این نوع از قلدریها را دارد. اما وقتی سالها کینهتوزی وان ناگهان خود را در قالب آن قتل عام به نمایش میگذارد، اوضاع عوض میشود. بعد از آن اگر بهسراغ بازبینی همان سکانس حملهی ایلون به آنجلا بروید، سنگینی و زشتی آن چند برابر به نظر میرسد. چون مخاطب حالا به شکل جدیتر میترسد و به این فکر میکند که ایلون میتوانست زندگی یک آدم را به پایان برساند.
بعد از این حتی میتوان سراغ سوالات جدیتر رفت و پرسید که آیا اصلا یک انسان باید هرگز قدرتی در حد و اندازهی ایلون و وان داشته باشد؟ آن هم وقتی که حتی شخص خوب با نیرویی که منبع بدی ندارد، کاملا ممکن است فجایع بزرگی را به بار بیاورد.
ایلون با استفاده از خالصترین خاطرهی دلنشین ممکن، قدرت لازم برای شکست دادن وان را کسب کرد. او در ذهن خاص خود به سراغ اولین ثانیههای زندگی رفت و در ابتدا آنجا هم میخواست عصبانیت خود را با نگاه انداختن به خاطرات بد افزایش دهد؛ با نگاه به زمانیکه او را به زور از مادر جدا کردند. بااینحال ال فقط زمانی قدرت لازم برای شکست دادن وان را بهدست آورد که به یاد آورد این مادر واقعا در لحظهی تولد، عاشق جین بود.
دخترک با هدف قابل درک و مثبت، قدرت را در یک منبع انرژی زیبا پیدا کرد. او از این قدرت برای شکست دادن فردی بهره برد که میخواست به خیلیها آسیب بزند. اما هیچکدام از اینها باعث نشدند که نتیجهی کار او کاملا مثبت باشد.
دروازهای بین دو دنیا باز شد، ویل در جهان وارونه به دام افتاد، بارب از بین رفت، بسیاری از مردم شهر مردند، بیلی خود را فدا کرد و خیلیها در جهان استرنجر تینگز با تروما به وجود آمده به خاطر همهی این فجایع فراطبیعی زندگی میکنند. چرا؟ چون احتمالا هیچ موجود فانی، هرگز نباید آنقدر قدرتمند باشد؛ مخصوصا اگر ظرفیت، توانایی و دقت کامل برای استفاده از قدرت را ندارد.