نویسنده:عباس معروفی |انتشارات:گروه انتشاراتی ققنوس|دستهبندی:رمان داستان ایرانی
معرفی نویسنده
عباس معروفی
ایرانی | تولد ۱۳۳۶
عباس معروفی، ۲۷ اردیبهشت ۱۳۳۶ در بازارچهی نایب السلطنه تهران، به دنیا آمد. کلاس اول دبستان بود که پدر و مادرش به خانهی جدید رفتند و او را در زادگاهش جا گذاشتند تا مادربزرگش تنها نباشد. تا کلاس پنجم دبستان، شاگرد اول بود. بنا به توصیهی مدیر مدرسه به پدرش، کلاس پنجم و ششم را با هم امتحان داد. تمام دوران دبیرستان را شبانه خواند و روزها در یکی از مغازههای پدر کار میکرد. او در دبیرستان در رشته ریاضی تحصیل کرد اما در دانشگاه به سراغ ادبیات دراماتیک رفت. از همان دوران کودکی به نوشتن علاقهمند بود. آن روزها با تغییر دادن برخی نامها و جزئیات آثار نویسندگان بزرگ، مانند چخوف، سعی در آفریدن چیزی داشت. اما در سال ۱۳۵۵ با شرکت در مسابقه داستاننویسی کیهان جوانان، مقام اول را به دست آورد. از آن روز، شروع به منتشر کردن داستانهایش در نشریات و مطبوعات مختلف کرد.
معرفی کتاب سال بلوا
کتاب سال بلوا نوشته عباس معروفی است. این کتاب را گروه انتشاراتی ققنوس منتشر کرده است. سال بلوا روایت عشقی عمیق است که اتفاقت بسیاری را با خود به همراه دارد.
درباره کتاب سال بلوا
کتاب سال بلوا روایت زندگی دختری بهنام نوشافرین است. نوشافرین نیلوفری دختر جناب سرهنگ نیلوفری است که به شهر سنگسر(مهدیشهر کنونی) میاید تا زندگی خودش و دخترش را تغییر دهد. اما سرهنگ نمیداند قرار است چه اتفاقی برای زندگیاش بیفتد.
داستان رمان سال بلوا در زمان جنگ جهانی دوم و حکومت رضاشاه پهلوی اتفاق میافتد و نویسنده شرایط سیاسی و اجتماعی کشور در این زمان را در قالب این داستان به خوبی روایت میکند. داستان بیش از هرچیز به این پرداخته است که زنان قربانیان همیشگی سنتاند. قربانیانی که بیش از هرچیز زندگی و آیندهشان نابود شده است.
دكتر معصوم مردی میانسال و بسیار خوشنام است كه خواستگار نوشا است اما دل نوشا جای دیگری است، او عاشق مرد کوزهگری بهنام حسینا شده است. سال بلوا به مظلومیت، شوریدگی و منزوی شدن زنان اشاره کرده است. این کتاب توانسته جو مرد سالار حاکم بر زمانهی داستان را به خوبی روایت کند.
نویسنده در ابتدای کتاب نوشته است «با احترام و یاد سیمین دانشور و سیمین بهبهانی کتاب را به مادرم پیشکش میکنم». نویسنده در آغاز کتاب نشانهای برای خواننده گذاشته است که نشان میدهد میخواهد روایتی از زنان را بازگو کند.
خواندن کتاب سال بلوا را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی ایران پیشنهاد میکنیم.
اگر به شنیدن کتابهای صوتی علاقه دارید، میتوانید کتاب صوتی سال بلوا را با صدای عاطفه رضوی بشنوید.
درباره عباس معروفی
عباس معروفی در تاریخ ۲۷ اردیبهشت ۱۳۳۶ در تهران متولد شد. دانشآموخته دانشکده هنرهای زیبای تهران در رشته هنرهای دراماتیک است. او حدود یازده سال آموزگار ادبیات فارسی بوده است. و فعالیت ادبی خود را زیر نظر هوشنگ گلشیری و محمدعلی سپانلو آغاز کرد. از عباس معروفی، مجموعهای از داستانهای کوتاه، رمان، نمایشنامه و مجموعه شعر منتشر شده است. بنیانگذاری سه جایزه ادبی به نامهای قلم زرین گردون، قلم زرین زمانه و جایزه ادبی تیرگان را هم در کارنامهی خود دارد. معروفی به خاطر فشار سیاسی از ایران خارج شد و اکنون ساکن آلمان است. کتابهای دیگر او مانند پیکر فرهاد، سمفونی مردگان و فریدون سه پسر داشت هم در ایران مخاطبان خود را دارند.
بخشی از کتاب سال بلوا
صدای قطرههای آب را میشنیدم، و صدای تیکتیک ساعت را که اعلام حضور میکرد، مردی در سردابهای تاریک قدم میزد، زنی در باد راه گم کرده بود، پروانهها خاک میشدند و بوی خاک همه جا را میگرفت. صدای گریه زنی را میشنیدم که سالها بعد از سال بلوا یاد من افتاده بود. مگر نمیشود زنی یاد زن دیگری بیفتد که چهارده سال پیش او را دیده و گفته است: «شما خیلی شادابید، همیشه جوان و شادابید.»
چه حرفها! خبر از دل آدم که ندارند، نمیدانند هر آدمی سنگی است که پدرش پرتاب کرده است. پوسته ظاهری چه اهمیت دارد؟ درونم ویرانه است، خانهای پر از درخت که سقف اتاقهاش ریخته است، تنها یک دیوار مانده، با دری که باد در آن زوزه میکشد. یا نه، چناری است که پیرمردی در آن کفش نیمدار دیگران را تعمیر میکند، گیرم شاخ و برگی هم داشته باشد.
باید برمیگشتم.
به افسانهای بر میگشتم که دختر پادشاه عاشق مرد زرگر شده بود، امّا پسر وزیر او را میخواست و در تب عشق دختر میسوخت، و دختر در غم عشق مرد زرگر میمُرد. چرخهای بیسرانجام و بیسر و ته که به هر کجاش میآویختی آغاز راه بود، و از هر جاش میافتادی پایان کار.
دستهام را به صورتم گذاشتم ببینم هستم؟ زانو زده بودم، با سری افتاده، و موهایی که هنوز به زمین نرسیده بود.
معصوم گفت: «هیع ـ بوی خاک میدهی.»
شاید هم هقهق میکرد و من سکسکه میشنیدم. میشنیدم که قنداق موزر بر جمجمهام صدای رژه سربازها سنگفرش خیابان را میشکافت. به خانهای بر میگشتم که مردی در آرزوی ملکه شدن من آن قدر گریه کرده بود که کور شده بود. و من که دنباله او بودم مثل شهاب میسوختم و از بازی بیرون میرفتم. به یاد میآوردم پدرم، سرهنگ نیلوفری را که هر وقت خیال میکرد کسی دور و برش نیست، کورمال کورمال یکی از لباسهای مرا برمیداشت، سرش را در آن فرو میبرد و زار میزد. و مادرم گفته بود که از بس گریه کرد کور شد، و حالا خودش مرض ناامنی داشت. من کجا بودم؟ در خوابِ مادرم دیدم که مردهام. و مردهام.
در خانهای زندگی میکردم که دختری از دیوار خانه سمت چپ، هر وقت پای دار قالی خسته میشد به بهانه مِه نردبان را میگرفت و میآمد بالا، لب دیوار سرک میکشید و با لبخندی گرم میگفت: «نوشا! نوشا! پیسپیسو.»
پنجره را باز میکردم، مه فضا را گرفته بود. سرم را در آن هوای مرطوبی که پوست تنم را خنک میکرد فرو میبردم. مگر نمیشود یاد دختری افتاد که عنکبوت قالی شده بود، آویخته بر تار و پود سفید و لاکی و سبز و آبی و رنگهای دیگر، دلخوش به مه یا باران، و نردبانی که او را به ایوان خانه ما میرساند.
به کوچه میرفتم. چی میخواستم بخرم؟ صدای نفسهای مردی را از پشت سر میشنیدم. نمیبایست برمیگشتم، خودم را منقبض میکردم، چادرم را جمع میکردم و تندتر پا برمیداشتم. صدای نفسهای آن مرد را میشنیدم که نزدیکتر شده و گفته بود: «خوشگل پدر سگ!» و رفته بود.
معصوم گفت: «حرامزاده پدرسگ!» و باز زد.