کتاب
وبلاگ کتاب من
یک سال پیش / خواندن دقیقه

معرفی کتاب هر دو در نهایت می میرند نویسنده آدام سیلورا

معرفی کتاب هر دو در نهایت می میرند

معرفی کتاب هر دو در نهایت می میرند نویسنده آدام سیلورانویسنده:آدام سیلورا|مترجم:میلاد بابانژادالهه مرادی|انتشارات:نشر نون|دسته‌بندی:رمان داستان خارجی مجموعه داستان ترجمه

کتاب هر دو در نهایت می میرند رمانی از ‌آدام سیلورا نویسنده آمریکایی معاصر است که با ترجمه میلاد بابانژاد و الهه مرادی به چاپ رسیده است.

درباره کتاب هردو در نهایت می میرند

هر دو درنهایت می‌میرند رمانی الهام‌بخش، تاثیرگذار ، دلنشین و حیرت‌انگیز است که به ما یادآوری می‌کند زندگی بدون مرگ و  عشق و دوستی بدون غم بی‌معنا می‌شوند و می‌توانیم حتی در یک روز هم که شده زندگی و دنیایمان راتغییر دهیم.

در پنجم سپتامبر، درست کمی بعد از نیمه‌شب، از طرف قاصد مرگ با متیو تورز و روفوس امتریو تماس گرفته می‌شود تا خبر بدی به آن‌ها بدهند.  آن‌ دو قرار است امروز زندگی را به پایان برسانند. متیو و روفوس با هم آشنایی ندارند  اما به دلایل گوناگون و متفاوتی هر دو در روز آخر زندگی‌شان به دنبال پیدا کردن دوست تازه ای هستند و این شروعی برای یک پایان پر از ماجراجویی و هیجان است.

 خواندن کتاب هر دو در نهایت می میرند را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

 دوست‌داران داستان‌هایی درباره زندگی، با رویکردی نو مخاطبان این کتاب‌اند.

 درباره آدام سیلورا

آدام سیلورا، نویسنده جوانی که این روزها در آمریکا مانند ستاره‌ای در حال اوج است، در نیویورک زاده شد. قبل از اینکه به نویسندگی روی بیاورد، کتاب‌فروشی می‌کرد و بعد به شرکت در حال توسعه‌ای رفت که برای جوانان و نوجوانان به شیوه‌ای نوین و خلاقانه نقد کتاب می‌نوشت. پس از آن، نوشتن را آغاز کرد و کتاب‌هایش، پشت سر هم، جزئی جدانشدنی از فهرست پرفروش‌های نیویورک تایمز بودند و ده‌ها جایزه ریز و درشت را نصیبش کردند.

 بخشی از کتاب هر دو در نهایت می میرند

قاصد مرگ به آندریا داناهیو زنگ نزد، چون او قرار نیست امروز بمیرد. آندریا، در واقع، خودش یکی از کارمندان درجه‌یک قاصد مرگ است، شرکتی که از هفت سال پیش تأسیس شده. او تماس‌های زیادی برقرار کرده و به افراد بی‌شماری روز آخرشان را اعلام کرده است. امشب، از نیمه‌شب تا ساعت سه صبح، آندریا با شصت و هفت روز آخری تماس گرفت، هر چند این بهترین رکوردش هم نبود، اما شکستن رکورد نود و دو تماس در یک شیفت سخت بود، مخصوصاً با توجه به این موضوع که می‌گفتند تماس‌هایش به‌خاطر عجله در پایان بردنشان، تحت بازرسی است.

البته، فقط این‌طور می‌گفتند.

در راه خروجش از ساختمان، در حالی که با عصایش، لنگان‌لنگان حرکت می‌کرد، پیش خودش امیدوار بود که بخش منابع انسانی شرکت حداقل تماس‌های امشبش را بررسی نکند، هر چند او خوب می‌دانست امید در این شغل چیز خطرناکی است. آندریا چندین بار اسامی را قاطی کرده بود و با اشتیاق، تماس‌ها را قطع کرده بود و به سراغ تماس بعدی رفته بود. خیلی بد می‌شود اگر در این شرایط کارش را از دست بدهد، با این‌همه فیزیوتراپی‌ای که بعد از تصادفش لازم داشت و شهریهٔ سرسام‌آور دخترش، حسابی هزینه روی دستش می‌ماند. حالا بماند که این تنها شغلی بود که او درش خوب است، شغلی که خیلی‌ها را فراری داده بود و خیلی‌ها را هم روانهٔ روان‌پزشک کرده بود.

قانون مهم و شمارهٔ یک او این بود: روز آخری‌ها دیگر انسان نیستند.

همین. اگر از همین تک‌قانون ساده و آسان پیروی می‌کردید، دیگر لازم نبود ساعت‌ها وقتتان را پیش مشاوران روان‌شناسی شرکت تلف کنید. آندریا خوب می‌دانست که هیچ کاری نمی‌توان برای روز آخری‌ها انجام داد. او نمی‌توانست بالششان را درست کند یا برایشان شام آخری تدارک ببیند یا مهم‌تر از همه، زنده نگهشان دارد. حتی زبانش را هم سر دعا کردن برایشان تلف نمی‌کرد. درگیر داستان زندگی‌شان نمی‌شد و برایشان اشکی نمی‌ریخت. فقط به آن‌ها می‌گفت که دارند می‌میرند و به زندگی‌اش ادامه می‌داد. هر چه زودتر تلفن را قطع می‌کرد، زودتر می‌توانست به روز آخری بعدی زنگ بزند.

آندریا هر شب به خودش یادآوری می‌کرد که روز آخری‌ها چقدر خوشبخت‌اند که او را دارند. او فقط به آن‌ها نمی‌گفت که دارند می‌میرند، بلکه به آن‌ها فرصتی می‌داد تا واقعاً زندگی کنند.

اما او نمی‌توانست برای آن‌ها زندگی کند. این یک کار وظیفهٔ خودشان بود.

او تا همین جا هم وظیفه‌اش را انجام داده بود، آن هم به‌خوبی.


شاید از نوشته‌های زیر خوشتان بیاید
نظر خود را درباره این پست بنویسید ...

منوی سریع