فریدریش ویلهلم نیچه (به آلمانی: Friedrich Wilhelm Nietzsche) (تلفظ آلمانی: [ˈfʁi:dʁɪç ˈvɪlhɛlm ˈni:tʃə] ( شنیدن)) (زادهٔ ۱۵ اکتبر ۱۸۴۴ – درگذشتهٔ ۲۵ اوت ۱۹۰۰) فیلسوف، شاعر، منتقد فرهنگی، جامعهشناس، آهنگساز و فیلولوژیست کلاسیک بزرگ آلمانی و استاد لاتین و یونانی بود که آثارش تأثیری عمیق بر فلسفهٔ غرب و تاریخ اندیشهٔ مدرن بر جای گذاشتهاست.[۱][۲][۳][۴]
امضاء | |
---|---|
فریدریش نیچه | |
نام در زمان تولد | فریدریش ویلهلم نیچه |
زادهٔ | ۱۵ اکتبر ۱۸۴۴ روکن، پروس |
درگذشت | ۲۵ اوت ۱۹۰۰ (۵۵ سال) وایمار، امپراتوری آلمان |
دوره | فلسفه قرن نوزدهم |
حیطه | زیباییشناسی، روانشناسی، اسطورهشناسی، خداناباوری، فلسفه اخلاق، اگزیستانسیالیسم، متافیزیک، هیچانگاری، هستیشناسی، فلسفه تاریخ، داستاننویسی، روانشناسی، تراژدی |
مکتب | فردگرایی، اگزیستانسیالیسم پسانوگرایی، پساساختارگرایی فلسفه قارهای |
تأثیرگرفته از
| |
تأثیرگذار بر
| |
امضا |
او در ۱۵ اکتبر ۱۸۴۴ در شهر کوچک روکن واقع در لایپزیک پروس به دنیا آمد. به دلیل مقارنت این روز با روز تولد فریدریش ویلهلم چهارم، پادشاه وقت پروس، که در روز تولد نیچه چهل و پنج ساله میشد، پدر او که معلم چند تن از اعضای خاندان سلطنت بود، نام کوچک پادشاه را بر فرزند خود نهاد (نیچه بعدها بخش میانی نام خود ویلهلم را حذف کرد[۲۰]).
والدین او کارل لودویگ نیچه (۱۸۴۹–۱۸۱۳) که کشیشی لوتری و سابقاً یک معلم بود و فرانسیسکا نیچه (۱۸۹۷–۱۸۲۶) یک سال پیش از متولد شدن نیچه در سال ۱۸۴۳ ازدواج کردند. آنها صاحب دو فرزند دیگر نیز شدند: الیزابت فورستر-نیچه متولد ۱۸۴۶ و پسری دیگر به نام لودویگ جوزف متولد ۱۸۴۸. وقتی نیچه پنج سال داشت، پدرش بر اثر یک ناخوشی مزمن مغزی درگذشت. شش ماه پس از آن فرزند آخر خانواده لودویگ جوزف در دو سالگی فوت کرد.[۲۱] نیچه پس از آن همراه با خانواده به ناومبورگ نقل مکان کرد. در آنجا با مادربزرگِ مادری و دو عمهٔ مجرد نیچه زندگی میکردند. پس از فوت مادربزرگش در سال ۱۸۵۶، به خانهٔ اصلی خود نقل مکان کردند که هماکنون به موزه و مرکز مطالعات نیچه بدل شدهاست. نایجل راجرز و مل تامپسون در کتاب فیلسوفان بدکردار نشان میدهند که نیچه دائماً بیمار بوده و سردرد داشته و اگر بر اثر بیماری سفلیس نمیمرد، میشد نتیجه گرفت که او در هنگام مرگ هنوز پسر بودهاست. نیچه چند مورد به زنانی مثل لو سالومه و کازیما واگنر ابراز عشق کرده بود اما همه این موارد با تلخی پایان یافت و مخصوصاً خیانت لو سالومه و دوستش پل ری به او ضربه بسیار محکمی به او وارد آورد که بیماری او را تشدید کرد. در اواخر عمر نیچه خواهرش از او مراقبت میکرد که او هم حداکثر استفاده را از عواید فروش آثار او برد. نیچه در ده سال آخر عمرش عملاً مجنون بود.[۲۲]
تحصیلات
او در ابتدا در یک مدرسه پسرانه و پس از آن مدرسهای خصوصی مشغول به تحصیل شد، و در همانجا با افراد همچون گستاو کروگ،[۲۳] رادولف واگنر[۲۴] و ویلهلم پیندر[۲۵] که از خانوادههای بسیار محترم بودند رابطه دوستی برقرار کرد. در سال ۱۸۵۴ به دبیرستان معروف دومگیمنازیوم (Domgymnasium) در ناومبورگ وارد شد. بعداً به خاطر خدمتی که پدرش به عنوان کشیش به دولت کرده بود، بورسیه تحصیل در مدرسه پفورتا (Pforta) که از شهرتی جهانی برخوردار بود به او پیشنهاد گردید.[۲۶] او به این مدرسه منتقل گردید و در میانهٔ سالهای ۱۸۵۸ تا ۱۸۶۴ در آنجا به تحصیل مشغول شد. در همانجا با افرادی همچون پائول یاکوب دویسِن[۲۷] و کارل فون گرسدورف[۲۸] دوست شد. او همچنین اوقاتی را به شاعری و نگارش موسیقی میگذراند. او تابستانها در ناومبورگ هدایت یک انجمن ادبی و موسیقایی به نام «گرمانیا» (Germania) را بر عهده داشت. نیچه در مدرسه پفورتا توانست بنیهای قوی در چندین زبان - یونانی، لاتین، عبری و فرانسوی - کسب کند و اینگونه قادر به مطالعهٔ منابع دست اول مهم شود.[۲۹] او در این دوران برای نخستین بار دوری از خانواده را در محیط محافظهکارانهٔ یک شهر کوچک تجربه کرد.[۳۰]
نیچه جوان
نیچه در پفورتا تمایل به دنبال کردن موضوعاتی داشت که معمولاً نامناسب و ناشایست توصیف میشدند. در همین دوره، با آثار شاعر تقریباً ناشناختهٔ آن عصر، فریدریش هولدرلین، آشنا شد و از او به عنوان «شاعر محبوب» خویش یاد کرد، و در مقالهای که در باب او نوشت، بیان داشت که این شاعرِ مجنون، آگاهی را به «متعالیترین کمال» خود رسانیدهاست.
معلّمی که مقالهٔ نیچه را تصحیح کرد نمرهٔ خوبی به کار او داد، اما از سویی به نیچه توصیه کرد که در آینده، خود را به نویسندگانی سالمتر، با بیانی روشنتر و البته «آلمانی» تر مشغول کند. او همچنین در این دوره با ارنست اورتلپ[۳۲] که شاعری غیرعادی، کافرکیش و اغلب مست و لایعقل بود آشنا گردید که جسدش چند هفته پس از ملاقات با نیچهٔ جوان در یک آبراهه پیدا شد. احتمالاً او بودهاست که نیچه را با موسیقی و آثارِ ریچارد واگنر آشنا کردهاست.[۳۳] شاید تحتِ تأثیر اورتلپ بود که روزی نیچه و یکی از همکلاسانش به نام ریشتر، مست و مخمور به مدرسه بازگشتند و در آن وضعیت با یک معلم روبهرو شدند، که همین امر باعث تنزّل نیچه از تراز اوّل بودن در کلاس و مخدوش شدن وجههاش به عنوان یک دانشآموز نمونه و کامل شد.[۳۴]
پس از فارغالتحصیلی در سپتامبر ۱۸۶۴،[۳۵] به امید رسیدن به مقام کشیش پروتستان، در دانشگاه بن به تحصیلِ الهیات و فیلولوژی کلاسیک مشغول شد. او و دویسن دورهای کوتاه به عضویت انجمن برادری بوشِنشافت (Burschenschaft) در فرانکونی درآمدند. پس از یک ترم تحصیل، نیچه به مطالعات الهیاتی خویش پایان داد و ایمان و اعتقادات مسیحی خویش را رها کرد.[۳۶] در همان دورانِ نگارش مقالهٔ خود با عنوان «سرنوشت و تاریخ» در سال ۱۸۶۲، نیچه استنباط کرده بود که تعالیم بنیادین مسیحیت تحتِ تأثیر پژوهشهای تاریخی بیاعتبار گشتهاست؛[۳۷] اما از سویی به نظر میرسد در همین دوران کتاب «زندگی مسیح» نوشتهٔ داوید اشتراوس نیز بر نیچه جوان تأثیری عمیق بر جای گذاشتهاست.[۳۷] افزون بر این، کتاب «جوهر مسیحیت» نوشتهٔ لودویگ فوئرباخ که در آن نویسنده استدلال کردهاست که مردم خدا را آفریدهاند بر نیچه تأثیرگذار بود.[۳۸] در ژوئن ۱۸۶۵، نیچه در نامهای به خواهر شدیداً مذهبیِ خود خبر از رها کردن ایمان مذهبی خویش داد. نیچه در بخشی از این نامه چنین مینویسد:
«و اینگونه راهها از یکدگر جدا افتد: اگر طالب خوشی و آرامش روح هستی، پس ایمان داشته باش. لیک اگر طالب آنی که مُریدِ حقیقت باشی، پس تحقیق و جستجو کن…»
در ۱۷ اوت ۱۸۶۵، بن را ترک کرد و رهسپار دانشگاه لایپزیک شد تا تحت نظر فریدریش ویلهلم ریچل[۴۰] به مطالعه لغتشناسی بپردازد.[۴۱] در آنجا بود که با همکلاسیِ خود اروین روده[۴۲] پیوند دوستیِ نزدیکی برقرار کرد. نخستین آثار او در حوزهٔ لغتشناسی بهزودی در همین دوران ظاهر شدند.
او در سال ۱۸۶۵ تمامیِ آثار آرتور شوپنهاور را مطالعه کرد. او بیداری علایق فلسفی خود را مرهونِ مطالعهٔ کتاب «جهان همچون اراده و تصور» اثر شوپنهاور میدانست؛ و بعدها تصدیق کرد که او یکی از معدود اندیشمندانی است که برایشان احترام قائل است، و بخش «شوپنهاور همچون آموزگار» را در کتاب «تأملات نابهنگام» به افتخار او به نگارش درآورد.[۴۳] او در دانشگاه لایپزیک با فلسفهٔ یونان نیز آشنا شد.
او در سالِ ۱۸۶۶ کتابِ «تاریخِ ماتریالیسم»[۴۴] نوشتهٔ فریدریش آلبرت لانگه[۴۵] را مطالعه کرد. شروحی که لانگه در این کتاب در بابِ فلسفهٔ ضد-ماتریالیستی کانت، خیزشِ ماتریالیسمِ اروپایی، علاقهٔ روبهرشدِ اروپا به دانش، نظریهٔ فرگشت چارلز داروین، و طغیانهای عمومی علیه سنّت و سلطه ارایه کرده بود شدیداً نیچه را مجذوبِ خود ساخت. محیطِ فرهنگیِ عصری که در آن میزیست، نیچه را بیش از پیش تهییج کرد که افقهای مطالعاتیِ خود را به فراسوی حوزههای لغتشناسی بسط دهد و مطالعات فلسفیاش را همچنان دنبال کند، هر چند او ارایهٔ توضیحی فرگشتی در بابِ حسّ زیباییشناسانهٔ بشری را ناممکن میدانست.[۴۶]
او در سال ۱۸۶۷ برای یک سال خدمتِ داوطلبانه در توپخانهٔ ارتشِ پروس در ناومبورگ ثبتنام کرد. در این دوران، او در میان همقطاران تازهواردش به عنوانِ بهترین سوارکار شناخته شد، و افسرانِ او پیشبینی کردند که او بهزودی به مقامِ فرماندهی دست خواهد یافت. با این حال، در مارسِ ۱۸۶۸ هنگامِ پریدن بر زینِ اسب سینهاش با قاشِ زین برخورد پیدا کرد و ماهیچههای سمتِ چپ آن از دو ناحیه دچار پارگی شد؛ این مسئله باعث شد که تواناییِ راه رفتن را برای ماهها از دست بدهد.[۴۷][۴۸] از همین رو، نیچه بارِ دیگر توجّهِ خود را به مطالعاتِ گذشته خویش معطوف کرده و آنها را در سال ۱۸۶۸ تکمیل کرد، و بعدها در همان سال برای نخستین بار با ریچارد واگنر ملاقات کرد
تا حدودی به واسطهٔ حمایتهای ریچل، نیچه در سال ۱۸۶۹ پیشنهادی قابلتوجه برای مقام استادیِ لغتشناسیِ کلاسیک در دانشگاه بازل سوییس دریافت کرد. در آن زمان نیچه تنها ۲۴ سال داشت و هنوز نه دورهٔ دکتریِ خود را به پایان رسانیده بود و نه گواهیِ شایستگیِ علمی دریافته کرده بود. در اینجا نیز باز با حمایتهای ریچل از سوی دانشگاه لایپزیک به او دکترای افتخاری داده شده بود.[۵۰] این پیشنهاد در زمانی به او ارایه شد که او داشت به تغییر رشته از لغتشناسی به علومِ تجربی فکر میکرد، لیک به هر روی، او این پیشنهاد را پذیرفت.[۵۱] تا به امروز، هنوز هم نام نیچه در فهرستِ جوانترین استادان ثابتِ علومِ کلاسیک به چشم میخورد.[۵۲]
او در این دوران آشنایی نزدیکی با «یاکوب بورکهارت» نویسنده کتاب «تمدن فرهنگی رنسانس در ایتالیا» داشت. او هوادار فلسفهٔ آرتور شوپنهاور فیلسوف شهیر آلمانی بود و با واگنر آهنگساز آلمانی دوستی نزدیکی داشت. وی بعدها گوشهٔ انزواء گرفت و از همه دوستانش رویگردان شد.
او در طول دوران تدریس در دانشگاه بازل با واگنر آشنایی داشت. قسمت دوم کتاب تولد تراژدی تا حدی با دنیای موسیقی «واگنر» نیز سروکار دارد. نیچه این آهنگساز را با لقب «مینوتار پیر» میخواند. برتراند راسل در «تاریخ فلسفه غرب» در مورد نیچه میگوید: «ابرمرد نیچه شباهت بسیاری به زیگفرید (پهلوان افسانهای آلمان) دارد فقط با این تفاوت که او زبان یونانی هم میداند.»
با رسیدن به اواخر دهه۱۸۷۰ نیچه به تنویر افکار فرانسه مشتاق شد و این در حالی بود که بسیاری از تفکرات و عقاید او در آلمان جای خود را در میان فیلسوفان و نویسندگان پیدا کرده بود.
ترک شهروندی آلمانی
در سال ۱۸۶۹ نیچه شهروندی «پروسی» خود را ملغی کرد و تا پایان عمرش بی سرزمین ماند. او در حالی که در آلمان، سوئیس و ایتالیا سرگردان بود و در پانسیون زندگی میکرد بخش عمدهای از آثار معروف خود را آفرید.
تغییر نام
نیچه ادعا کرد که دارای تباری از یک خانواده سرشناس لهستانی است و بر این مسئله اصرار زیادی نیز ورزید. از او نقل شدهاست که نوشته: «آلمان دارای ملتی بزرگ است چرا که مردمانش خون لهستانی در رگهایشان جاریست… من به لهستانی تبار بودن خود افتخار میکنم.»[۵۳][۵۴] نیچه نوشت: «به من گفته شده که نیاکانم از سرشناسان لهستانی بودهاند که حدود یکصد سال پیش به واسطه باورهای مذهبیشان (پروتستان در لهستان اکثریت کاتولیک) مجبور به ترک خانه و سرزمینشان شدند؛ نامشان بعد از مهاجرت، آلمانیمآب میشود و از نیتسکی (Niëtzky) به نیچه (Nietzsche) تغییر داده میشود.[۵۵]
لو آندرئاس سالومه دختر یک افسر ارتش روسیه بود که به دردناکترین عشق نیچه بدل شد. او میگوید: «من در مقابل چنین روحی قالب تهی خواهم کرد» و «از کدامین ستاره بر زمین افتادیم تا در اینجا یکدیگر را ملاقات کنیم.» اینها نخستین جملاتی بود که نیچه در نخستین ملاقاتش با سالومه بر زبان آورد.
جنون و مرگ
در باب شروع جنون نیچه روایتی معروف وجود دارد که میگوید روز سوم ژانویه ۱۸۸۹ نیچه در میدان کارلو آلبرتوی[۵۶] تورین داشت قدم میزد که با صحنهٔ شلّاق زدنِ یک اسب توسط یک کالسکهچی روبهرو شد. نیچه با دیدنِ این صحنه منقلب میشود و به سوی آن حیوان میشتابد: نیچهٔ گریان گردن اسب را در آغوش میگیرد و با مهربانی نوزاش میکند؛ و پس از چند لحظه در برابر چشمان حیرتزدهٔ کالسکهچی و ناظران ناگهان نقش بر زمین میشود. جنون و کسوف معنویِ نیچه با این اتفاق در میدان کارلو آلبرتو آغاز میشود.[۵۷][۵۸]
نیچه زندگی شخصی پر تلاطمی داشت و چندان با زنان هم میانهای نداشت. نیچه دائماً بیمار بوده و سردرد داشته و این سردردها را نتیجه زایش افکار نو میدانستهاست. در اواخر عمر نیچه خواهرش از او مراقبت میکرد. نیچه در ده سال آخر عمرش عملاً مجنون بود. برخی روانپزشکان همعصر نیچه به ویژه پزشکان معالج او علت دیوانگیِ نیچه را فلج تدریجیِ مغزی ناشی از عفونت سیفلیس دانستند.[۵۹] بنا بر این نظریه، طی سالهای ۱۸۶۴ تا ۱۸۸۸ نیچه ابتدا در یکی از روسپیخانههای اروپا به سیفلیس مبتلا شده و سپس دچار فلج مغزی شدهاست. مدتی این تشخیص معیار عام و خاص بود و تا اواسط قرنِ بیستم بسیاری به آن استناد میکردند؛ موردی که بعداً هم از لحاظ روانشناختی و هم پزشکی به چالش کشیده شد. الیزابت فورستر-نیچه خواهر او معتقد بود عامل جنون او استعمال کلورال[۶۰] (نوعی مسکن که نیچه برای دردهای خود استفاده میکرد) است. او همچنین مدعی بود که کار فکری شدید نیز در آشفتگیهای ذهنی برادرش نقش زیادی داشتهاست.[۶۱]
برخی پژوهشگران از جمله پییر کلوسفسکی به دیوانگیِ ساختگی نیچه اعتقاد دارند.[۶۲][۶۳] بنا بر این نظریه، نیچه توطئه کرده و طبقِ برنامهای از پیش تنظیمشده طوری نقش بازی کردهاست که با وانمود کردنِ خود هم جامعه و هم زمانهٔ خود را دست بیندازد. این نظریه با استناد به برخی پارهنوشتهای نیچه بیش از پیش تقویت میشود؛ مثلاً او در کتابِ «سپیدهدم» چنین مینویسد:
«تقریباً در همهجا جنون و دیوانگی راهِ اندیشهٔ جدید را باز میکند… قدیمیها فکر میکردند آنجا که جنون ظاهر میشود ذرهای نبوغ و خردمندی نیز همراهِ آن است… وقتی انسانِ برتر میخواهد یوغِ اخلاقِ حاکم را متلاشی و قانون جدیدی را وضع کند ناچار است دیوانه شود؛ یا اگر واقعاً دیوانه نباشد [با رجوع به متن کتاب مشخص میشود که نیچه زیر عبارت «اگر واقعاً دیوانه نباشد» خط کشیدهاست!] خود را به دیوانگی بزند… مشاهده میشود که حتی نوآوران علمِ عروض مجبور شدهاند نگرشِ شاعریِ تازهٔ خود را زیر نقابِ جنون پنهان و مطرح کنند… چگونه میتوان دیوانه شد وقتی دیوانه نباشی و شجاعتِ وانمود کردن به آن را نداشته باشی؟... ای نیروهای الهی به من دیوانگی عطا کنید، آری دیوانگی عطا کنید تا بتوانم بالأخره خودم را باور کنم! آری به من هذیان، تشنج، روشنایی و تاریکی بدهید…»[۶۴]
نیچه در ادامه مینویسد که در یونان باستان سه شیوهٔ جنون وجود داشتهاست: جنون ساختاری (وجودی)، جنون عمد (ارادی) و جنون ساختگی (تظاهر). در گفتارِ دیگری از همین اثر، نقش مؤثر جنون در تغییر و تحوّل جامعهٔ سنتی مطرح شدهاست:
«تمامیِ رهبرانِ معنوی ملتها به عوامل دیوانگی و شهادت متوسل میشدند و با تغییر آداب و رسوم جامعه روند راکد آن را متحوّل میکردند.»[۶۵]
نیچه در کتاب «دانش طربناک» میگوید که مردمِ عوام اشخاص برجسته و تاریخساز را دیوانه میپندارند:
«تمامیِ رهبرانِ معنوی ملتها به عوامل دیوانگی و شهادت متوسل میشدند و با تغییر آداب و رسوم جامعه روند راکد آن را متحوّل میکردند.»[۶۵]
نیچه در کتاب «دانش طربناک» میگوید که مردمِ عوام اشخاص برجسته و تاریخساز را دیوانه میپندارند:
«به چشم عوام، احساسات والا و سخاوتمندانه فاقدِ فایدهٔ عملی و در نتیجه به دور از واقعیت است… آدمهای حقیر، آدم نجیب و بزرگمنش را دیوانه میپندارند، چون او سرشتِ نامعقولتری دارد. کشش انسانهای برتر به طرف چیزهای استثنائی است، چیزهایی که هیچ جذابیتی برای سایر مردم ندارد.»[۶۶]
او همچنین در نامهای به پیتر گاست صمیمیترین دوست خود مینویسد:
«هر روز بیشتر به این واقعیت پی میبرم که زندگی را نمیتوان تحمل کرد مگر دیوانگی چاشنی آن باشد.»[۶۷]
به باور میشل فوکو، یکی از مهمترین شخصیتهای مرزی در تاریخ جنون که برحسب شرایط مربوط به عصر روزگار خود وارد مرحله جنون گردیده، بیشک نیچه است. یکی از مهمترین مقولات انسانشناسی ساحتی از وجود انسانی است که در برزخی از عقل و عشق، سکر و صحو یا خرد و جنون بهسر میبرد. انسانهایی از آنان به «انسانهای مرزی» تعبیر میشود، محصول عدم تعیّن به جغرافیای معنوی خاص میباشند و در تعابیر عرفانی، به عقلاءالمجانین شهرت یافتهاند. این بُعد وجودی انسان را از آن لحاظ میتوان به انسانهای مرزی تعبیر کرد، که در وجود آنان، جدال میان «جهانهای موازی» مشاهده میشود؛ لذا زمانی که از تجربههای عالم معنا در عالم ناسوت سخن میگویند یا بنا بر منطق آن جهان متعالی و شهودی در این جهان ناسوت عمل میکنند، توسط انسانها متهم به جنون میگردند.[۶۸]
خاطرهای از روزهای اول جنون نیچه وجود دارد که نظریه «دیوانگی عرفانی»[۶۹][۷۰] را مطرح میکند. زمانی که نیچه دیوانه میشود اوِربک از دوستان صمیمیاش او را با قطار به شهر بازل برمیگرداند (دهم ژانویهٔ ۱۸۸۹). در ایستگاه قطار پروفسور ویل به پیشواز آنها میآید تا شخصاً نیچه را در کلینیک فریدمات بستری کند. نیچه فوراً ویل را میشناسد و میگوید: «آقای ویل؟ آری، شما روانپزشک هستید. چند سال پیش با هم دربارهٔ دیوانگی عرفانی بحث کردیم و موضوع بحث ما دیوانهای به نام آدولف ویشر بود که اینجا زندگی میکرد.» ویل بدون اینکه سخنی بر لب بیاورد حرفهای او را با سر تأیید میکند.[۷۱] بدین ترتیب مشخص میشود که نیچه با مفهوم «دیوانگیِ عرفانی» آشنایی داشته و با پروفسور ویل در اینباره گفتگو کرده بود.
پژوهشهای پزشکی نیز چالشهایی را در باب نظریهٔ نقشِ سیفلیس در جنون نیچه مطرح میکنند. در پژوهشی که توسط پزشکی آمریکایی به نام لئونارد ساکس به انجام رسیدهاست، بیان شدهاست که عامل جنون او آن طور که پیشتر تصور میشد بیماری سیفلیس نبوده، بلکه سرطان مغزی از نوع دیر-پیشرونده آن بودهاست. به گفتهٔ ساکس نشانههایی که نیچه از خود بروز میدادهاست هیچکدام با علائمی که امروزه برای تشخیص بیماری سیفلیس کاربرد دارد مثل بیحالتی چهره و نامفهومی گفتار، مطابقت ندارد. ساکس اضافه میکند که در اواخر قرن نوزدهم بیش از ۹۰ درصد مبتلایان به سیفلیس پیشرفته سریعاً ناتوان میشدند و ظرف پنج سال پس از تشخیص بیماری میمُردند؛ این در حالی است که نیچه یازده سال همچنان زندگی کرد. به گفتهٔ ساکس پزشکان نیچه احتمال میدادند که او به سیفلیس مبتلا نشده باشد، اما از ارائه تشخیصی جایگزین برای بیماری او ناتوان بودند. به گفتهٔ ساکس این عقیده که نیچه از روسپیان سیفلیس گرفته، برای نخستین بار در سال ۱۹۴۷ اظهار شد. لانگ-آیکبام[۷۲] در کتابی که در محکومیت نقش نیچه در فلسفه نازیسم نوشته بود، مدعی میشود که زمانی عصبشناسی برلینی به او گفتهاست که «نیچه در روسپیخانهای واقع در لایپزیک وقتی که دانشآموز بود خود را گرفتار سیفلیس کرده و بخاطر این بیماری توسط دو پزشک لایپزیکی تحت درمان قرار گرفتهاست.» «بهطور عجیبی این خبر واحد که نیچه سیفلیس داشتهاست و در کتاب اساساً مشکوک و غیرمعتبر لانگ-آیکبام مطرح شده بود، به کرّات مورد استناد قرار گرفتهاست.»[۷۳] نیچه در ۲۵ اوت سال ۱۹۰۰ در وایمار درگذشت.