خاطره طنز و جالب از ابوریحان بیرونی
مقاله و خاطره طنز از دانشمند بزرگ ایرانی هم دوره با ابوعلی سینا یعنی ابوریحان بیرونی برایتان داریم که بسیار خواندنی هست.
ابوریحان بیرونی, ریاضی دان بزرگ, در بستر مرگ بود. یکی از علما را دید و سوالی کرد. عالِم گفت; “همین اکنون چه وقت پرسیدن هست؟” ابوریحان گفت; “بدانم و بمیرم بهتر هست یا ندانم و بمیرم؟”
!!!!!!!!!
ابوریحان بیرونی در بستر مرگ بود. یکی از علما را دید و سوالی کرد. عالِم گفت; “همین اکنون چه وقت پرسیدن هست؟” ابوریحان گفت; “بدانم و بمیرم بهتر هست یا ندانم و بمیرم؟” عالم از جواب ماند.
!!!!!!!!!
ابوریحان بیرونی در بستر مرگ بود. یکی از علما را دید و سوالی کرد. عالِم گفت; “همین اکنون چه وقت پرسیدن هست؟” ابوریحان گفت; “بدانم و بمیرم بهتر هست یا ندانم و بمیرم؟” عالم گفت; “دم مرگ هم می خوای جمله قصار بگی؟ اصلا ندانی و بمیری!” و بالشی را بر صورت او فشرد.
!!!!!!!!!
ابوریحان بیرونی در بستر مرگ بود. یکی از علما را دید و سوالی کرد. عالِم گفت; “هم اکنون چه وقت پرسیدن هست؟” ابوریحان گفت; “بدانم و بمیرم بهتر هست یا ندانم و بمیرم؟” عالم گفت; “بدانی و نمیری که خیلی مفید هست, ولی خب رفتنی هستی دیگر.” و دستگاه ها را از او باز کرد.
!!!!!!!!!
ابوریحان بیرونی در بستر مرگ بود. یکی از علما را دید و سوالی کرد. عالِم گفت; “همین اکنون چه وقت پرسیدن هست؟” ابوریحان گفت; “بدانم و بمیرم بهتر هست یا ندانم و بمیرم؟” فرزندان ابوریحان ظاهر شدند و گفتند; “کلید آن گاوصندوق بزرگه را کجا گذاشتی؟” ابوریحان گفت; “می خواین چی کار؟” گفتند; “بدانیم و بمیری بهتر هست یا ندانیم و بمیری؟”
!!!!!!!!!
ابوریحان بیرونی در بستر مرگ بود. یکی از علما را دید و سوالی کرد. عالِم گفت; “هم اکنون چه وقت پرسیدن هست؟” ابوریحان گفت; “بدانم و بمیرم بهتر هست یا ندانم و بمیرم؟” عالم گفت; “اکنون بذار بعداً بپرس.” ابوریحان گفت; “دارم می میرم دیگه. همین اکنون بگو.” عالم گفت; “بابا, ما تا انتگرال دوگانه اکثر نخوندیم. حتماً باید ضایعم میکردی؟”
!!!!!!!!!
ابوریحان بیرونی در بستر مرگ بود. یکی از علما را دید و سوالی کرد. عالِم گفت; “آقا سلوکی, کمک کنین.” آقای سلوکی 10 امتیاز کم کرد و یک راهنمایی کرد. عالم به سوال ابوریحان جواب گفت.
!!!!!!!!!
ابوریحان بیرونی در بستر مرگ بود. یکی از علما را دید و سوالی کرد. عالِم بلد نبود و سینه خیز از محضر ابوریحان خارج شد.
!!!!!!!!!
ابوریحان بیرونی در بسترِ مرگ بود. یکی از علما را دید. عالِم در دلش گفت; “باز این می خواد سوال کنه.” و خود را به آن راه زد.
!!!!!!!!!
ابوریحان بیرونی در بسترِ مرگ بود. به هر کدام از فرزندانش یک چوب داد و گفت; “بشکنید.” شکستند. ابوریحان از صدای شکستن چوب ها سکته کرد و نصیحت نیمه کاره ماند.