پوریا عالمی نویسنده طنز پرداز خوب کشورمان در روزنامه شرق قلم می زند و این بار با یک داستان طنز خنده را به لب های ما هدیه می دهد.
رفته بودم خواستگاری و بابای سوفیا که هشت سال من را راه نداده بود تو و میگفت صلاحیتت را تأیید نمیکنم که نامزد سوفیا بشوی، بههرحال بعد از هشت سال دلش سوخت و گفت بیا تو خواستگاری کن. وقتی من رفتم تو، دیدم اوهاوه توی اتاق ٤٠ نفر دیگر نشستهاند؛ همه هم خواستگار.
خواستم حرف بزنم و نسبت به این وضعیت شکایت کنم که بابای سوفیا چشمغره رفت و با چشم در خروجی را نشان داد؛ یعنی ناراحتی برو بیرون. من که ناراحت نبودم.بعد بابای سوفیا گفت چون تعدادتان زیاد است یا «گردو – شکستم» بازی کنید که نصف شوید یا دوتا سرگروه انتخاب کنید و وسطی بازی کنید.
به دلیل اینکه موهام سفید بود، دیگران فکر کردند من از همه بیشتر وسطی بازی کردهام و پیر این کارم. درحالی که من فقط اهل خالهبازی بودم و کاری به وسطی نداشتم. خلاصه من را کردند سرگروه. بعد چون من از دور شبیه کریم باقری هستم، مردم فکر کردند من فوتبالم خوب است درحالیکه فقط از دور شبیه کریم باقری هستم و نهایتا اگر توپ بیفتد آن دورها، من میتوانم با لابیهایی که دارم، بروم توپ را از دور بیاورم.
البته به این کار توپجمعکن هم میگویند که باید عرض کنم کار عار نیست. وقتی خواستگارها را امیدوار کردم، همه مرا انتخاب کردند. بعدش خلاصه یارکشی کردیم. بعد که بازی شروع شد و ما افتادیم وسط، یکهو دیدم جای اینکه با توپ ما را بزنند، دارند با سنگ و آجر میزنند. گفتم ببخشید جریان چیست؟
که در خروجی را نشان دادند که گفتم من ناراحت نیستم و اصلا دیگر صدام درنیامد. در همین وضعیت، بابای سوفیا گفت: میدون دوم، شما نظر خاصی نداری؟ به نظرت اوضاع خواستگاری کلا در منطقه و جهان چطور است؟ که من هیچی نگفتم.بابای سوفیا گفت: شما چرا حرف نمیزنی؟ گفتم والا من،
به قول بزرگی: سکوت کردهام تا انسجام خواستگارها بههم نریزد. همین الان هم که حرف زدم میبینید که انسجام همه بههم ریخت. راستش برای من سؤال است؛ به قول شاعر که گفت؛ تا تو نگاه میکنی کار من آهکردن است / ای به فدای چشم تو این چه نگاهکردن است؟ الان هم این چه وضع حرفزدن است
که اگر حرف بزنی انسجام دیگران بههم میریزد؟ تا آنجا که ما یادمان هست، همه حرف میزدند توی تاریخ که انسجام به وجود بیاورند. بابای سوفیا گفت: پس حرفی نداری؟ گفتم: خیر. بابای سوفیا گفت: سکوت علامت رضاست. پس حالا که شما موافقی، من سوفیا را میدهم به آنیکی خواستگارش.
وصیت:حیف که حرف بزنم، انسجام همهتان بههم میریزد و سنگ رو سنگ بند نمیشود وگرنه حرف میزدم.