ماجرای جالب مردی که سالها در غار گرگها زندگی کرده است
مرد 72 ساله اسپانیایی که به هیچ وجه علاقه ای به شهر و سبک زندگی مدرن ندارد سالها در غاری میان گرگها زندگی میکرده و برای همین نمی تواند به این راحتی به انسان ها عادت کند.
عکس مرد 72 ساله ای که تجربه 12 سال زندگی با گرگ ها را دارد
ماجرای جالب و حرفهای مرد اسپانیایی از زندگی با گرگها در غار
"مارکوس رودریگز پارنتوژا" می گوید هرگز نتوانسته با زندگی انسان ها خود را وفق دهد و همچنان تلاش می کند تا روزی به کوهستان و میان حیوانات به خصوص گرگ ها باز گردد ، پیرمرد اسپانیایی می گوید :3 ساله بودم که مادرم را از دست دادم و بعد از آن مجبور به ادامه زندگی سختی در کنار پدر و نامادری ام شدم بعد از چند سال سپری کردن زندگی بسیار سخت و پر از خاطرات بد آنها مرا به مردی جنگل نشین که کارش چوپانی بزها بود سپردند ، طولی نکشید که آن مرد ناپدید شد نمی دانم مرده بود و یا به جای دیگری مهاجرت کرد ولی به هرحال هرگز به خانه ای که با من در آنجا زندگی می کرد بازنگشت .
من 7 ساله بودم و تنها ماندم برای همین بایستی خودم راهی برای تامین غذا و گذران زندگی ام پیدا می کردم ، این چنین من راهی جنگل شدم و با هدف پیدا کردن غذا به غاری که خانه ی گرگ ها بود رسیدم و با دیدن چند طوله گرگ تنها خوشحال مشغول بازی با انها شدم و بعد از مدتی از خستگی خوابم برد زمانی که بیدار شدم گرگ بزرگی را کنار طوله ها دیدم و متوجه شدم که او مادر انهاست ، خیلی ترسیده بودم و فکر می کردم که او مرا خواهد خورد ولی اینطور نشد و او تکه ای از گوشتی را که برای طوله هایش به عنوان غذا اورده بود به سمت من انداخت ولی من که ترسیده بودم هیچ حرکتی نکردم تا اینکه گرگ مادر جلوتر آمد و با زبانش مرا لیس زد انگار می خواست به من بفماند که می توان به آنها عتماد کنم ،
بله من عملا یکی از اعضای خانواده گرگها شده بودم و گرگ مادری که چندین طوله داشت طوری رفتار کرد که انگار مرا به فرزندی قبول کرده است ؛ رفتارش با من درست مثل رفتارش به طوله هایش بود و سعی می کرد همه چیز را به من بیاموزد و وقت بازی مرا هم وارد بازی شان می کرد ، آن روزها زیباترین و شادترین روزهای زندگی من بود .
12 سال گذشت و من جوانی 19 ساله شدم جوانی که به طور کامل به زندگی گرگ ها عادت کرده بودم و درست مثل آنها رفتار می کردم تا اینکه یک افسر پلیس مرا پیدا کرد و با خود برد.
رفتارهای عجیب او بعد از بازگشت از زندگی با گرگها
نمی توانستم با آنها صحبت کنم چون دیگر بلد نبودم ؛ تنها صداهایی از خودم تولید می کردم و گاهی هم گریه درست مثل زمان زندگی با گرگها چرا که گرگها و بسیاری از حیوانات هم گریه می کنند و این حالت را من از آنها آموخته بودم.
مدت زیادی طول کشید تا کم کم توانستم با انسان ها ارتباط برقرار کنم و مثل آنها در خانه های از چوب و آهن زندگی کنم ولی این زندگی را دوست نداشتم برای همین بعد از سالها دوباره به کوهستان بازگشتم اما نه برای زندگی بلکه برای سر زدن به جایی که خاطرات زیبایی از آنجا داشتم و ادامه دوستی با گرگ هایی که مرا مثل یکی از اعضای خانواده شان حمایت کردند.