اشخاص منفی باف، ذهن خوان و فاجعه ساز
فکر به شیوه منفی باف بودن که به آنها ذهن خوان و فاجعه ساز هم می گویند نتیجه ای جز اضطراب و افسردگی و مشکلات زیاد در روابط فردی ندارد. منفی باف ذهن خوان و فاجعه ساز حتما بد است .چه بهتر است ادم منفی باف جنبه مثبت خود را ببیند و آن را ترویج دهد و جنبه منفی بافی را کوچک و کوچکتر کرده تا ذهن خوان آنها خالی از این پوچی شود.
تفکر دوقطبی
اصطلاح «یا این یا آن دیدن امورم را برای این نوع تفکر بکار برده است. اگر کسی خوب نباشد، حتما بد است. اگر خوشبخت نباشد، حتما بدبخت است. اگر صلاحیت ندارد، حتما بی صلاحیت است. «تمامیت خواهی» نیز به لحاظی شبیه به همین طرز تلقی است. برای فرد کمال گرا، اگر کاری صددرصد کامل و بی عیب نباشد، به کلی بد و خراب است. راه میانه ای وجود ندارد. انگار در حد فاصل سفید و سیاه رنگی به نام خاکستری وجود ندارد. و تنها در عالم ذهن و خیال باید آن را جستجو کرد. آن چه در واقعیت وجود دارد، آمیزه ای از سفید و سیاه (خاکستری) است.
به نظر دیوید برنز (نویسنده کتاب از حال بد به حال خوب) هفت نوع تمامیت خواهی وجود دارد که باعث ناراحتی شخص می شود:
1. تمامیت خواهی اخلاقی:«اگر از اهداف و معیارهای شخصی ام باز بمانم نباید خودم را ببخشم.»
2. تمامیت خواهی عملکردی:«برای این که ارزشمند باشم، باید در همه کارهایم موفق گردم».
3. تمامیت خواهی شناختی:«اشخاص مرا به عنوان یک انسان آسیب پذیر قبول نمی کنند.»
4- تمامیت خواهی احساسی:«باید همیشه بکوشم تا شاد و خوشبخت باشم، احساسات منفی ام را کنترل کنم و هرگز احساس نگرانی و افسردگی به خود راه ندهم».
5- تمامیت خواهی رمانتیک:«باید همسر کاملی پیدا کنم و همیشه واله و شیدای او باشم.»
6- تمامیت خواهی ارتباطی:«زن و شوهر با هم مشاجره نمی کنند و بر هم خشم نمی گیرند.»
7- تمامیت خواهی در وضع ظاهر:«بی تناسب هستم، زیرا کمی اضافه وزن دارم، پاهایم چاق است، صورتم جوش زده است.»
تعمیم مبالغه آمیز
افراد با قاعده سازی براساس چند حادثه منفی، تفکر خود را از طریق تعمیم افراطی تحریف می کنند. برای مثال دانش آموز دبیرستانی ممکن است نتیجه بگیرد که:«به دلیل این که در امتحان اول خود در درس جبر، ضعیف کار کرده ام، نمی توانم در درس ریاضی هم خوب باشم. مثال دیگر، فردی فکر می کند «به دلیل این که آفرد و برتا از دست من خشمگین بودند، دوستانم مرا دوست نخواهند داشت و حاضر نخواهند بود کاری را با من انجام دهند.» بنابراین یک تجربه منفی از چند حادثه، می تواند به صورت قانونی که رفتار آیند را تحت تاثیر قرار می دهد، تعمیم داده شود. در این تحریف، افراد یک کلاغ را چهل کلاغ می کنند یا از کاه کوهی می سازند.
شخصی سازی
شخصی سازی یعنی پذیرفتن مسئولیت درباره چیزهایی که ارتباط زیادی با فرد ندارند و یا اصلا مربوط به فرد نیست. بنابراین، فرد افسرده ای که نتوانسته هنگام گذر، نگاه دوستش را به سوی خود جلب کند، ممکن است فکر کند، «از دست من، ناراحت شده است».
به نظر برنز، شخصی سازی و سرزنش، منجر به احساس گناه، خجالت و ناشایست بودن می شود. بعضی ها هم عکس این کار را می کنند و سایرین و یا شرایط را علت مسائل خود تلقی می کنند و توجه ندارند که ممکن است خود نیز در ایجاد گرفتاری سهمی داشته باشند. علت زندگی زناشویی بد من این است که همسرم منطقی نیست. سرزنش به خاطر ایجاد رنجش، در اغلب موارد موثر واقع نمی شود.
استدلال هیجانی
استدلال هیجانی یعنی استدلال نه براساس منطق، بلکه براساس هیجان. فرض را بر این می گذارید که احساسات منفی شما لزوما منعکس کننده عین واقعیت است. «از سوارشدن در هواپیما وحشت دارم، حتما پرواز با هواپیما بسیار خطرناک است.» خشمگین هستم. معلوم می شود که با من منصفانه برخورد نشده است.» احساس می کنم کودن هستم، پس واقعا کودن هستم.» افرادی که چنین تفکراتی دارند، استدلال های ذهنی- عاطفی خود را در برابر با واقعیت می دانند. جمله «بد نگوییم به مهتاب، اگر تب داریم»، نشانگر مفهوم مذکور است.
فرد بیماری که تب نموده باشد احساس می کند که هوای اطاق بسیار گرم است و تقاضا می کند که در و پنجره اطاق را باز کنند. یعنی چون احساس می کند اطاق گرم است، پس نتیجه می گیرد که اطاق واقعا گرم است (احساس گرما دلیل گرم بودن اطاق است). ولی وقتی توضیح اطرافیان را مبنی بر گرم نبودن اطاق می شنود (آزمون کردن احساس)، می پذیرد که مشکل از خود وی است و «احساس او مساوی با واقعیت نیست».
بزرگ نمایی و کوچک نمایی
در این فرایند فرد یا وقایع را بسیار کوچک و دست کم می گیرد یا این که بعضی از وقایع را بیش از حد بزرگ، جلوه می دهد (خصوصا مشکلات و نگرانی های خودش را). همین امر سبب ناامیدی و بدبین شدن وی می گردد.
در این خطای شناختی، وقتی شخصی خود یا دیگری یا یک موقعیت را مورد ارزیابی قرار می دهد، وجوه منفی را بزرگ می کند و وجوه مثبت را کوچک نشان می دهد یا حوادث را بزرگ و از آن غولی می سازید یا برعکس، بدون کمترین توجه از کنارش می گذرید. شبیه نگاه کردن از دوربین چشمی است، از یک طرف که نگاه می کنی اشیاء را درشت می بینی و از طرف دیگر که نگاه می کنی ریز می بینی. در اصل، گناه ها و اشتباهات خود را از دریچه درشت دوربین نگاه می کنید و در همه چیز مبالغه می نمایید و به قولی از حوادث ناگوار برای خود کابوس وحشتناکی می سازید. اما نوبت به نکات مثبت که می رسد، دوربین را سروته می کنید و از دریچه ریزبین به تماشا می ایستید، حالا همه چیز، کم ارزش و بی مقدار می شود.
با بزرگ دیدن عیوب و کوچک کردن محاسن، احساس حقارت و... را برای خود تضمین می کنید. اما بدانید تقصیر شما نیست، بلکه تقصیر عینک لعنتی است که به چشم زده اید.
برچسب منفی زدن
در این خطای شناختی فرد از عبارات منفی برعلیه خودش استفاده می کند. به نظر برنز برچسب زدن، شکل حاد تفکر همه یا هیچ است. به جای این که بگویید اشتباه کردم، به خود برچسب منفی می زنید:«من بازنده هستم.» گاهی هم اشخاص به خوب برچسب «احمق» یا «شکست خورده» و غیره می زنند.
برچسب زدن، غیرمنطقی است، زیرا شما با کاری که می کنید تفاوت دارید. انسان وجود خارجی دارد، اما «بازنده» و «احمق» به این شکل وجود ندارد. این برچسب ها تجربه های بی فایده ای هستند که منجر به خشم، اضطراب، دلسردی و عزت نفس پایین می شوند.
گاه برچسب منفی متوجه دیگران است. وقتی کسی در مخالفت با شما حرف می زند، ممکن است او را یک «متکبر» بنامید. بعد احساس می کنید که مشکل به جای رفتار یا اندیشه، بر سر «شخصیت» یا «جوهر و ذات» اوست و درنتیجه او را به کلی بد قلمداد می کنید و در این شرایط فضای مناسبی برای ارتباط سازنده ایجاد نمی شود.
در برچسب زدن، نوعی عدم جداسازی بین شخص و رفتارش وجود دارد که در آن فرد یک رفتاری را که جزئی از شخصیت است به حساب کل شخصیت می گذارد. برای مبارزه با این تحریف شناختی می توان به مراجع یادداد که یک دید کلی (درنظر گرفتن کل رفتار نه یک یا چند رفتار) افزایش دهد.
بی توجهی به امر مثبت
از جمله توهمات ذهنی، تمایل شدید بعضی از افسرده هاست که تجربه های خنثی و حتی مثبت را منفی ببینند. نه تنها تجربه های مثبت نادیده گرفته می شود، بلکه به تجربه های منفی و کابوس نیز تبدیل می شوند. بهتر است نامش را «کیمیاگری برعکس» گذاشت. کیمیاگران قرون وسطی، عمری را برای پیدا کردن راهی برای تبدیل فلزات کم ارزش به طلا صرف کردند. در حال افسردگی، در جهت خلاف این کیمیاگران می روید و لذت طلایی را با احساس سربی عوض می کنید و از کاری که می کنید، آگاه نیستید. نمونه بارز این موقعیت واکنشی است که وقتی کسی در مقام تعریف از ما حرفی می زند، نشان می دهیم. وقتی به خاطر کاری که کرده ایم یا لباسی که پوشیده ایم، از ما تعریف می کنند، چه بسا پیش خود می گوییم:«نه واقعا این طور نیست، می خواهند که لطفی کرده باشند» و با یک جمله از کنار تعریف می گذریم.
گاهی می گوییم:«نه. اصلا چیز مهمی نبود». اگر به طور دائم روی حوادث خوب آب سرد بپاشید، چه جای تعجب است که زندگی این همه سرد و بی روح به نظر می رسد و در نهایت خدا به داد عزت نفس شما برسد!!
با بی ارزش شمردن تجربه های مثبت، اصرار بر مهم نبودن آن می کنید. کارهای خوب را بی اهمیت می خوانید، می گویید که کار هر کسی می تواند باشد. بی توجهی به امر مثبت، شادی زندگی را می گیرد و شما را به سوی ناشایسته بودن سوق می دهد و یا این که وقتی در مورد خود قضاوت می کند، تجربیات، اعمال یا کیفیات مثبت خود را نادیده می گیرید، مثلا «آن پروژه را به انجام رساندم، ولی بدان معنا نیست که فرد باکفایتی هستم، چرا که در این مورد شانس آوردم.
فاجعه سازی
این تحریف شناختی توسط «فری من» عنوان شده است. به نظر او، در این خطای شناختی، افراد حادثه ای را که برمی گزینند و در مورد آن نگران می شوند، به قدری پیاز داغ آن را زیاد می کنند که از آن وحشت زده می گردند «من می دانم که هنگام ملاقات با مدیر منطقه، حرف احمقانه ای بر زبان خواهم آورد که موقعیت شغلی مرا به خطر خواهد انداخت. در این تحریف، شخص انگار به آخر خط رسیده است. مسائل کم اهمیت بزرگ جلوه گر می شوند و از کاه کوه می سازیم.
انتزاع انتخابی یا فیلتر ذهنی
در این فرایند فرد روی جهات منفی خود تمرکز کرده و جهات مثبت را نادیده می گیرد و نیز بر روی جزییات یک مجموع کلی تکیه کرده و از سایر جنبه های کلی تر و واقعی آن مجموعه صرف نظر می کند. برای مثال فوتبالیستی که چندین گل به ثمر رسانده و چند ضربه را نیز به تیر دروازه زده، ممکن است تنها بر اثر هدر دادن یک توپ و زدن آن به خارج از زمین، بر روی این اشتباهات تاکید کند. سپس این ورزشکار از جمع یک سرسی حوادث، یک حادثه را به صورت انتخابی انتزاع کرده و از آن نتایج منفی استخراج می کند و در نتیجه احساس افسردگی می نماید. برنز این تفکر را فیلتر ذهنی می نامد.
افراد افسرده و افراد فاقد عزت نفس کافی جنبه های مثبت خود را غربال کرده و دور می ریزند ولی جنبه های منفی خود را بزرگتر می کنند.
استنباط اختیاری یا نتیجه گیری شتابزده (دل بخواهی)
استنباط اختیاری یعنی، رسیدن به نتایجی براساس ملاک های ناکافی. بنابراین کسی که در انجام نخستین تکلیف درمان دچار اشکال شده است، ممکن است به این نتیجه برسد که این درمان فایده ای برایم نخواهدداشت.
فریمن دو استنباط اختیاری را تشریح می
الف) ذهن خوانی ب) پیش بینی منفی
الف) ذهن خوانی
ذهن خوانی به این عقیده بر می گردد که می دانیم فرد دیگری در مورد ما چه فکر می کند. برای مثال فردی ممکن است نتیجه گیری کند که دوستش از او خوشش نمی آید زیرا او با وی خرید نرفته است. درحقیقت، دوست این شخص ممکن است دلیل دیگری برای عدم قبول دعوت وی داشته باشد. مثلا ممکن است به دیگری قول داده باشد.
ب) پیش بینی منفی
این نوع تفکر، طالع بینی، نیز نامیده می شود. به این معنی است که شخص اعتقاد دارد اتفاق ناگواری رخ خواهدداد. اگرچه قرائن و شواهد از این پیش بینی حمایت نکنند. فردی ممکن است پیش بینی کند که در امتحان شکست خواهدخورد. اگرچه وی خود را برای این امتحان مهیا کرده و در امتحانات قبلی خود موفق بوده باشد در این نوع استنباط، شکست یا پیش بینی منفی در آینده، به وسیله حقایق حمایت نمی شود.
عبارات «بایددار» یا جزمی
این مفهوم، نشانه اصلی و مهم تمامیت خواهی است. در دوران کودکی، والدینمان و بزرگسالان دیگر کلی سعی می کنند با توسل به بایدها ما را به انجام کارهای گوناگونی وادارند. قاعدتا «باید»ی احتیاج به دلیلی دارد:«اگر نمی خواهید آسیب ببینید باید قبل از این که از خیابان عبور کنید، هر دوطرف خیایان را نگاه کنید». ما بایدهای دوران کودکی را آموخته ایم، زیرا آنها جهان را برای ما راحت تر می کنند.
به هنگام بزرگسالی ما خیلی بیشتر می توانیم پیامدهای منطقی اعمال خودمان را تعیین کنیم. در دوران کودکی ما اکثرا از بایدها برای اجتناب از تنبیه اطاعت می کردیم اما برای یک فرد بزرگسال امکان تنبیه وجود ندارد. برای افراد، مهم است که بایدهایشان را خودشان تعیین کنند و تصمیم بگیرند که آیا آن بایدها به هدف مفیدی در زندگی فرد کمک می کند یا نه.
افراد با کلمات «باید» و «نباید» از خود یا دیگران انتقاد می کنند. مسامحه کارها به خود می گویند:«باید آن نامه را بنویسم. باید شروع کنم.» عبارت های باید دارد معمولا موثر نیستند، زیرا احساسی از گناه تولید می کنند و در نتیجه شرایطی را فراهم می آورند که فرد از انجام آن خودداری می کند.
در همان لحظه ای که به خود می گویید:«باید این کار را بکنم»، احتمالا این اندیشه را در سر دارد که «... اما حالا به انجام آن مجبور نیستم، تا فرصت دیگر صبر می کنم». اما گاهی اوقات هرچه بیشتر به خود بگویید که باید کاری صورت دهید، انجامش به همان اندازه دشوار می شود.
«بایدها» (امر و نهی) اگر از مد مشخصی فراتر رود، به دیگران و شخص امر و نهی کننده آسیب می زند. کارن هورنای، روانشناس معروف، در سلسه کتاب هایی در باب «شخصیت عصبی»، مفهوم «قضاوت بایدها» را مطرح ساخت. به اعتقاد هورنای، انسان دچار بیماری روانی، انتظارات غیرمنطقی دارد و به استناد حق و حقوق فرضی، برای خود امتیازات خاصی قائل است و اصرار دارد دیگران بدون توجه به منافع و نیازهای شخصی، به خواسته های او گردن نهند و چون این خواسته ها برآورده نمی شوند، عصبانیت بر وجود او مستولی می گردد. بعضی از این توقعات نیز متوجه نظام جهانی، سرنوشت و یا خداوند می شود:«حق من است که خوشبخت باشم، منصفانه نیست که زندگی تا این حد دشوار باشد»، «مردم باید با من رفتار بهتری داشته باشند».
به اعتقاد خانم هورنای، این دسته از بیماران روانی، به قدری در سهم به ظاهر بی تناسب مشکلات خود غرق هستند که نمی توانند از خوشی هایی که می تواند در زندگی برای آنها وجود داشته باشد، بهره مند شوند.
نوع دیگری از امر و نهی را می توان بایدهای دوبل نامید. اشخاص اغلب از این بایدها اطلاع ندارند، همان طور که از افکار اتوماتیک خود هم بی خبرند. با این حال، با کمی دقت می توان این بایدها و بایدهای دوبل را تمیز داد. بایدهای دوبل با تفکر دیگری در ارتباط است:«همسرم باید به حرف های من گوش می داد» یا «نباید از من عصبانی می شد».
حالا در ارتباط با این «یابد»، «باید دومی» شکل می گیرد و دستورالعملی برای تلافی نوشته می شود:«باید جواب او را بدهم، باید سر او داد بکشم.»
استفاده از جملات دارای «باید» و «حتما»، تفکر آمرانه نیز نامیده می شود، یعنی شما در این مورد که خودتان و دیگران چگونه رفتار می کنید دید ثابت و دقیقی دارید و در این توقعات برآورده نشوند، برآورد افراطی انجام می دهید. مثلا «وحشتناک است اگر من اشتباه کنم. من همیشه باید بهترین باشم».
یکی از انواع عمده تفکر غیرمنطقی دز نظریه الیس، «حکم کنندگی» است که بی شباهت به بایدهای یک نیست. به نظر الیس، اساسی ترین تفکرات غیرمنطقی که در روابط دارند، برخواسته از فلسفه «لزوم» در مقابل «تمایل» می باشد. افراد به سهولت و خیلی عادی به جای این که به داشتن ویژگی هایی در روابط خود اظهار تمایل کنند، به غلط، وجود آن ویژگی را برای خود، دیگران و محیط، الزامی تلقی می کنند.
به نظر فردی در «بایدها»، جملات تمایلی «من دوست دارم شنا کنم»، «ما ترجیح می دهیم که افراد از ما دزدی نکنند»، به جملات آمرانه بی اساس، تغییر پیدا می کند:«من باید شنا کنم»، «او نباید از ما دزدی کند» به نظر بک کلمه «باید» جای واژه های «بهتراست انشاءالله» و نظایر آن را تصرف می کند.
الیس به یازده باور یا عقیده غیرمنطقی معتقد است که موجب اضطراب و ناراحتی روانی می گردد. وقتی فرد به چنین عقایدی توسل می جوید، در نگرش و برداشت های خویش، شدیدا بر «اجبار» و «وظیفه» تاکید می ورزد و خود را بی نهایت به وقوع امر خاصی، مقید و پایبند می کند. بنابراین، اگر فرد خود را از این قیدها برهاند، به احتمال قوی در جهت سلامت نفس و رشد شخصیت حرکت خواهدنمود.
به نظر برنز در سه مورد استفاده از کلمه باید بی اشکال است:یکی از آنها بایدهای اخلاقی است:«نباید از کسی سوءاستفاده کنید، زیرا خلاف اصول اخلاقی است». دومین نوع بایدهای مجاز، بایدهای قانونی است» «نباید در خیابان با سرعت 140 کیلومتر رانندگی کنید، زیرا خطرناک است و احتمالا مشمول جریمه پلیس (و ضرر رساندن به دیگران) می شوید».
بالاخره به بایدهای طبیعی می رسیم. به حکم قانون طبیعت این اتفاق باید بیفتد. مثلا اگر قلم از دست من رها شود، تحت تاثیر قانون جاذبه «باید» سقوط کند.
تفکر تساوی گونه
یکی از انواع خطاهای شناختی مساوی دیدن امور است که باعث تحریف واقعیات می شود و در حقیقت مادر تحریفات شناختی می باشد و تمام این تحریفات در اصل به این تحریف بر می گردند. این نوع تفکر می تواند ریشه احساس درماندگی و ناامیدی در افراد باشد که موجب دید منفی نسبت به خود و آینده خواهدشد.
در جهان واقعیت (و یا جهان خارج از ذهن) هیچ گاه دو چیز، مساوی هم نیستند. تساوی را شاید در رابطه با علم ریاضی آن هم در سطح ذهن بتوان مدنظر قرار داد. ولی در واقعیت خارجی، چنین چیزی محقق واقع نمی شود. این هنر عالم خلقت است که دوباره کاری در آن راه نداشته و در نتیجه دو چیز صددرصد شبیه به هم و یا مساوی با هم، به طور مطلق وجود ندارد.
این امر در امور اجتماعی و روابط با دیگران به نحو بارزتری قابل مشاهده است. برای مثال دانش آموزی که نتوانسته است در رشته مورد نظرش در کنکور سراسری قبول شود، احساس بی ارزشی و بدبختی می کند و عمیقا این تفکر در ذهن او نقش می بندد که قبولی در کنکور سراسری مساوی با خوشبختی و عدم قبولی در آن مساوی با خوشبختی و عدم قبولی در آن مساوی با بدبختی است. برای مثال دانش آموزی که نتوانسته است در رشته مورد نظرش در کنکور سراسری قبول شود، احساس بی ارزشی و بدبختی می کند و عمیقا این تفکر در ذهن او نقش می بندد که قبولی در کنکور سراسری مساوی با خوشبختی و عدم قبولی در آن مساوی با بدبختی است.
ولی هنگامی که مشاور با کمک مراجع به بررسی دقیق دو طرف تساوی می پردازد، مشخص می شود که قبول در کنکور سراسری، نه مساوی بدبختی است و نه مساوی خوشبختی، بلکه یکی از اهداف مهم زندگی است. یعنی در کنار ادامه تحصیل، موارد دیگری نیز باید حضور داشته باشد تا شخص را به خوشبختی برساند. برای خوشبختی، ادامه تحصیلی شرط لازم است ولی شرط کافی نیست.