داستان آموزنده درباره احترام به دیگران
" بیضاوی " مرد دانا و اهل فکر و مطالعه بود. او در روستایی در شهر شیراز به دنیا آمده بود و با تلاش و کوشش خود توانسته بود علم و دانش زیادی به دست بیاورد،چون اخلاق خوبی هم داشت او را به عنوان قاضی شهر شیراز انتخاب کرده بودند.
او برای کاری به تبریز سفر کرد و وقتی به تبریز رسید با خبر شد که بعضی از مردم شهر به یک مراسم رفته اند. مراسم مهمی که یکی از بزرگان شهر که به داشتن دانش و هوش زیاد مشهور بود در آنجا سخنرانی می کرد، بیضاوی هم با خودش گفت:بهتر است بروم و ببینم در جلسه چه خبر هست.
او از مردم نشانی را پرسید. از کوچه پس کوچه های خاکی شهر گذشت و به محل جلسه رفت. مرد سخنران بالای جلسه رو به مردم ایستاده بود و درباره ی مطالبی صحبت می کرد. همه ساکت نشسته بودند و با دقت به حرفهای او گوش می دادند. بیضاوی آرام در ردیف آخر نشست. بدون آنکه کسی از آمدن او باخبر شود یک گوشه نشست.
وقتی استاد حرف هایش به پایان رسید با غرور گفت:خب حالا می خواهم بدانم کدام یک از شما این مطالبی را که من گفته ام یاد گرفته اید. درس هایی را که امروز گفتم خیلی سخت بود البته برای من یادگیری درس های مشکل تر از این هم سخت نیست.
بعد درباره ی درسهایی که گفته بود، سوال هایی پرسید و از مردم خواست تا به سوال ها جواب بدهند.
بین حاضرین همهمه افتاده بود. با هم گفت و گو و مشورت کردند کمی که گذشت استاد پرسید:چه شد؟ کسی بلد نیست؟ گویا همانطور که حدس می زدم کسی نمیتواند به سال های من جواب بدهد.
بیضاوی دستش را بالا گرفت و اجازه خواست تا حرفی بزند. استاد به او گفت:اگر حرف هایی را که در جلسه زده است متوجه نشده باشی و آنها را خوب یاد نگرفته باشی اجازه نداری صحبت کنی.
بیضاوی پرسید :می خواهید همان حرف هایی را که زده اید دقیقا کلمه به کلمه تکرار کنم؟ یا معنی حرف هایتان را هم که بگویم کافی است؟
استاد از شنیدن حرف او تعجب کرد و گفت:همه را بگو،کلمه به کلمه.
بیضاوی دقیقا تمام حرف های او را کلمه به کلمه از حفظ گفت. همه ساکت شده بودند و با تعجب به بیضاوی نگاه می کردند. بیضاوی همانطور حرفهای استاد را تکرار می کرد بعضی از نکته هایی را هم که استاد بعد توضیح داده بود، بیضاوی دوباره با کلمه و جملاتی بهتر برای مردم می گفت.
بعد به همه سوال های استان پاسخ داد و از او چند سوال تازه پرسید. همه منتظر بودند تا ببینند آیا او می تواند به سال های بیضاوی جواب بدهد یا نه.
استاد کمی قدم زد و فکر کرد اما نتوانست به آنها جواب بدهد. از مردم خجالت کشید و سرش را پایین انداخت چون خودش ،دیگران را به خاطر اینکه جواب بعضی از سال ها را نمی دانستند مسخره کرده بود. حالا فهمیده بود که چه کاری بدی انجام داده است. برای همین تصمیم گرفت بعد از این با مهربانی علم دانش خودش را به دیگران یاد بدهد. الان خوب متوجه شده بود وقتی کسی چیزی را بلد نیست باید با مهربانی به او یاد بدهد نه اینکه او را مسخره کند.