وی فور یو
2 سال پیش / خواندن دقیقه

مفهوم و ماجرای ضرب المثل دانه دیدی دام ندیدی

مفهوم و ماجرای ضرب المثل دانه دیدی دام ندیدی

ضرب المثل از زمان های دور در فرهنگ ها وجود داشته و مردم از این حکایت ها در زمان مناسب استفاده می کردند، اما پشت این ضرب المثل ها داستان های جالبی وجود دارد.

ماجرا و مفهوم ضرب المثل دانه دیدی دام ندیدی

 ضرب المثل ها ریشه در فرهنگ هر ملتی دارند و از قدیم برای انتقال سریع و راحت یک مفهوم از ضرب المثل استفاده می کردند. ایرانیان نیز در فرهنگ و ادبیات غنی خود همیشه از ضرب المثل استفاده می کنند.

اجداد و نیاکان ما هم از این قاعده مستثنی نبودند و همیشه یک ضرب المثل برای بیان منظورشان در آستین خود داشتند. در ادامه شما کاربران گرامی پلاس وی را با ریشه ی ضرب المثل دانه دیدی، دام ندیدی آشنا میکنیم.

 مفهوم این ضرب المثل مصداق بارز اشخاصی است که با خودپسندی دروغین و کاذب به درد سر دچار میشوند.

حکایت ضرب المثل دانه دیدی، دام ندیدی

در گذشته های خیلی دور، عقاب تیز چنگال و کلاغی در جنگل می زیستند. عقاب روی بلندترین نقطه ی کوه آشیانه داشت و کلاغ در روی یکی از درختان بلند جنگل لانه ساخته بود. کلاغ همیشه آرزو داشت مانند عقاب تیز بال سریع پرواز کند اما این توانایی را نداشت و هر روز با حسرت پرواز عقاب را تماشا می کرد.

عقاب

 مدت ها گذشت و خبر این کار کلاغ به گوش عقاب رسید عقاب پس از شنیدن این خبر زمان پروازش را بیشتر کرد و بعد از هر شکار یک دور اضافی بر آسمان میزد. روزی عقاب هرچه گشت نتوانست غذای مناسبی بدست آورد وقتی از این کار نا امید شد به سراغ کلاغ رفت تا او را دیده و عقیده ی کلاغ را در مورد پروازش از نزدیک بشنود.

کلاغ که در داخل لانه اش بود با دیدن عقاب زود بیرون رفت و با شادی با عقاب احوالپرسی کرد و به عقاب گفت:من عاشق پروازتان هستم و هر روز ساعت ها برای دیدن پرواز شما روی شاخه می نشینم و شما را تماشا میکنم. عقاب تبسمی کرد و گفت:از تو متشکرم که پرواز مرا را دوست داری ولی تو هم باید در حد اندازه ی توانایی و استعداد خودت از خودت انتظار داشته باشی من یک عقابم و تو یک کلاغی پس تفاوت زیادی باهم داریم.

 کلاغ گفت:متوجه هستم ولی برای من جای سؤال دارد که چگونه با آرامش بال هایت را باز میکنی و به آرامی حرکت میکنی آن لحظه چه حسی داری؟ روی زمین، درختان و رودخانه ها را چگونه میبینی؟

 عقاب اول خواست واقعیت را بگوید که از آن بالا زمین به طور آشکار دیده نمی شود و خیلی ریز و کوچک مشاهده می شود اما چون تعریف های کلاغ موجب شده بود عقاب به خود مغرور شود پس نتوانست واقعیت را به کلاغ بگوید و ادامه داد اگر چه من در فاصله دور از زمین پرواز میکنم ولی چشمانم آنقدر تیزبین است که حتی یک تخم کوچک گنجشک را در آشیانه اش به راحتی تشخیص می دهم.

 کلاغ بیچاره گفت:خوش به حالت. عجب چشمان قوی و تیزبینی داری. عقاب جواب داد اینکه چیزی نیست من حتی دانه های ریز روی زمین را هم تشخیص می دهم.

 کلاغ که خیلی متعجب شده بود پرسید آن دور ها و اطراف جنگل چه میبینی؟ عقاب که چیزی نمی دید ولی برای اینکه دورغ های اولش فاش نشود مجبور شد جواب دهد، چند دانه ی گندم روی زمین ریخته که من از اینجا میبینم. کلاغ که باور نمیکرد عقاب از آن فاصله ی دور توانایی دیدن داشته باشد گفت:برای ثابت شدن تیزبینی تو به من، تو باید به آنجا پرواز کنی و منم دنبال تو با تمام قدرت پرواز می کنم.

 عقاب با این فکر که شاید در طول راه چند دانه گندم ببینید و به کلاغ نشان دهد آماده ی پرواز شد بعد از کمی پرواز خواست به زمین نزدیک شود تا با دقت بیشتری زمین را نگاه کند شاید چند دانه برای خوردن ببیند.

 کلاغ ساده هم نفس زنان با تمام قدرت سعی می کرد تا خود را به عقاب برساند عقاب که با آرامش در حال پرواز بود ناگهان یک مشت دانه ی گندم روی زمین را دید خواست زودتر از کلاغ خود را به دانه ها برساند تا تیزبینی خود را به کلاغ ثابت کند، اما تا خواست روی زمین بنشیند طنابی را که شکارچی دور تا دور دانه ها انداخته بود را ندید و به دام افتاد و هرچه سعی کرد نتوانست خود را برهاند.

عقاب دوست نداشت کلاغ او را در این وضع ببیند دلش میخاست شکارچی او را با خودش ببرد ولی کلاغ وی را با این حال نزار نبیند، کلاغ با عجله پرواز می کرد تا به عقاب برسد و اما حیوانی که در داخل دام افتاده بود را نشناخت. کلاغ باور نمی کرد که دوست باهوشش در تله گرفتار شده است ولی اندک زمانی که گذشت و مطمئن شد که عقاب است خنده اش گرفت و عقاب با دیدن خنده های کلاغ عصبانی شد و خواست خودش را توجیه کند و گفت:این دانه های ریخته شده را از آن بالا دیدم و میخاستم به تو نشان دهم. کلاغ که از خنده‌رو دل شده بود.

 گفت:تو دانه های به این کوچکی را از بالا میبینی ولی این تله ی بزرگی که دور تا دور دانه ها پخش شده را نمی توانی تشخیص دهی؟ عقاب که فهمید غرور کاذب کار دستش داده مجبور به اعتراف شد و گفت:ای کلاغ جان من به تو دروغ گفتم اما قبل از اینکه شکارچی بیاید به من کمک کن تا از اینجا رهایی یابم.

 کلاغ گفت:ولی کاری از دست من بر نمی آید من به دنبال موش می روم و او را به اینجا می آورم تا طناب ها را جویده و تو را نجات دهد.


هر آنچه میخواهید در اینجا بخوانید
شاید از نوشته‌های زیر خوشتان بیاید
نظر خود را درباره این پست بنویسید ...

منوی سریع