جان بلانکارد از روی نیمکت برخاست، لباس ارتشیاش را مرتب کرد و به تماشای انبوه مردم که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش میگرفتند مشغول شد.او به دنبال دختری میگشت که چهره او را هرگز ندیده
در یکی از روستاهای مازندران جوانی فقیر زندگی میکرد که چوپان قراری و روزمزد گوسفندان اهالی محل بود. این جوان عموی ثروتمندی داشت که بیشتر گوسفندان نزد او برای عمویش بود. عمو برای اینکه هم برادرزاده
حدود دویست و پنجاه سال پیش از میلاد در چین باستان شاهزادهای تصمیم به ازدواج گرفت. با مردی خردمند مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا از میان آنها دختری سزاوار را انتخاب کند.و
وقتی از من خواستگاری کرد، به او گفتم: «اگر با هم ازدواج کنیم، هیچوقت اجازه نمیدهم بروی.» او خندید و گفت: «پس محکم نگهام دار.» ما به ماه عسل رفتیم. فکر شیرجه زدن از صخره در دریاچه احمقانه بود. او با
همش چهار سالم بود یه دختر چشم عسلی با موهای بلند ومشکی،صورتم کمی آفتاب سوخته شده بود چون ظهرا توی کوچه توپ بازی میکردم صمیمی ترین دوستم پرستو بود که توی کوچه بازی میکردیمپرهام شش ساله برادر پرستو بود
عاشقان حتما بخوانید،بسیار جالب است: استاد شهریار در پی یک شکست عشقی طب را رها میکند و ترک تحصیل مینماید.یعنی حدود 6 ماه قبل از اخذ مدرک دکترا از دانشگاه به دلیل شکست عشقی انصراف میدهد.او که به خواس
خواندن 3 دقیقه
برای دسترسی به تمامی امکانات به اکانت خود وارد شوید