وقتی از من خواستگاری کرد، به او گفتم: «اگر با هم ازدواج کنیم، هیچوقت اجازه نمیدهم بروی.» او خندید و گفت: «پس محکم نگهام دار.»
ما به ماه عسل رفتیم. فکر شیرجه زدن از صخره در دریاچه احمقانه بود. او بازنگشت.
وقتی او را به ساحل کشیدم و احیای قلبی ریوی را انجام دادم، گریه میکردم و فریاد میزدم: «نمیگذارم بروی…» او صدای مرا شنید و شروع به نفس کشیدن کرد.✰✰✰✰✰من ۱۹ ساله بودم و او ۲۴ ساله بود. او اولین عشق من بود. ما دو سال با هم بودیم و من عاشقش بودم. یک روز به من گفت: «دیگر نمیخواهم با هم قرار بگذاریم.» من نابود شدم. سپس یک حلقه درآورد و گفت: «میخواهم با تو ازدواج کنم.»
پنج سال بعد به او گفتم: «عاشق یکی دیگر شدهام.» او درحالیکه پریشان شده بود، با تعجب پرسید: «چه کسی؟» گفتم: «پسر یا دخترمان، هنوز نمیدانم.»
انتقام شیرین است. ✰✰✰✰✰سه سال بود با هم زندگی میکردیم. او اصلاً احساساتی نبود. من در حال پختن شام بودم که از پنجره بیرون را نگاه کردم و دیدم روی زمین با گل رز نوشته شده: «مری، دوستت دارم…»
من برای دختری که این پیام برایش نوشته شده بود، خوشحال شدم و بعد فهمیدم خودم هم مری هستم!
با خودم فکر کردم: «یعنی کار اوست؟» درست همان لحظه پیام داد: «کمی گوشت سرخ کن، گرسنه هستم. خیلی طول کشید با گلبرگهای رز بنویسم که دوستت دارم!»