آگاهی
شاید هیچ جنبه ای از ذهن گیج کنندهتر از آگاهی و تجربه آگاهانه ما از خود و جهان نباشد. مسئله آگاهی مسلماً مسئله اصلی در نظریه پردازی فعلی درباره ذهن است. علیرغم عدم وجود نظریه آگاهی مورد اجماع، این اجماع تقریبی وجود دارد که شناخت کافی از ذهن نیاز به درک روشن آن و جایگاه و ارتباط آن در طبیعت دارد. همچنین ما هم باید درک کنیم که آگاهی چیست و هم اینکه چه ارتباطی با جنبه های دیگر ناخودآگاه واقعیت دارد.احتمالاً تا زمانی که انسان وجود داشته ، سؤالاتی درباره ماهیت آگاهی مطرح شده است. به نظر می رسد که مراسم تدفین در دوران نوسنگی بیانگر عقاید معنوی و شواهد اولیه برای تفکر در مورد ماهیت آگاهی انسان ارائه می دهد. فرهنگهای دیگر به طور مشابه با پذیرش دیدگاههای معنوی درجه ای از تأمل در مورد ماهیت آگاهی هشیار داشتهاند.با این وجود ، برخی معتقدند که آگاهی همانطور که امروزه میشناسیم ، یک تحول تاریخی نسبتاً جدید است که مدتی پس از دوران هومری بوجود آمده است. مطابق این دیدگاه ، انسانهای اولیه از جمله کسانی که در جنگ تروا جنگیده اند ، خود را به عنوان سوژه های داخلی یکپارچه، درک نکرده و افکار و اعمال خود را تجربه نمیکردند ، حداقل مانند آنچه که امروز انجام می دهیم. برخی دیگر ادعا کردهاند که حتی در دوره کلاسیک ، هیچ کلمه ای از یونان باستان وجود ندارد که مطابق با “آگاهی” باشد .
گرچه گذشتگان درمورد مسائل ذهنی حرفهای زیادی برای گفتن داشتند ، اما مشخص نیست كه آیا آنها مفاهیم یا نگرانیهای خاصی راجع به آنچه كه ما اکنون به عنوان آگاهی می پنداریم ، داشتند.اگرچه کلماتی مثل “آگاهی” و “وجدان” امروزه بطور کاملاً متفاوت مورد استفاده قرار میگیرند ، اما به احتمال زیاد تأکید هملت که در سال 1600 قدم به قدم گذاشت ، دنیای خود و خود را با چشمانی کاملاً مدرن دید.
از اواسط قرن هفدهم تا اواخر قرن نوزده ، آگاهی به طور اساسی یا حتی قطعی، روان تلقی می شد. رنه دکارت مفهوم اندیشه را از نظر آگاهی بازتابنده یا خودآگاهی تعریف کرد. دکارت رویکردی را مطرح کرد که بعنوان دوالیست، یا دوگانه انگاری شناخته میشود. دوگانه انگاری به زبان ساده یعنی همه چیز در عالم به دو جنس مادی و روحانی تقسیم میشود و در این دیدگاه پدیدههایی مثل آگاهی غیر مادی و غیرفیزیکی هستند. بعدها ، در اواخر قرن 17 ، جان لاک ادعای مشابهی با کمی تفاوت را ارائه داد.البته لاک میگفت من نمی گویم روح در انسان وجود ندارد، اما صراحتاً هیچگونه فرضیه ای در مورد مبنای اساسی آگاهی و ارتباط آن با ماده را مطرح نكرد ، اما او به آگاهی را برای تفكر و همچنین هویت شخصی ضروری میدانست.لایب نیتس در همان عصر لاک، اولین کسی بود که صریحاً بین ادراک و برداشت ، یعنی تقریباً بین آگاهی و خودآگاهی تمایز قایل شد.
در مونادولوژی(1720) او همچنین قیاس معروفی ارائه داد (مشهور به آسیاب) تا ثابت کند که آگاهی نمیتواند از ماده صرف ناشی شود. او از خواننده خود خواست كه تصور كند كه در حال عبور از مغز است مثل كسی كه یک آسیاب و تمام عملیات مکانیکی آن را مشاهده میكند .وی معتقد بود که هیچ جای مغز، چنین ناظری افکار آگاهانهای نخواهد دید.علی رغم شناخت لایب نیتس از امکان تفکر ناخودآگاه ، بیش از دو قرن،همچنان حوزههای اندیشه و آگاهی کم و بیش یکسان تلقی میشدند.
روانشناسی تداعی گرایی، چه توسط لاک و چه در قرن هجدهم توسط دیوید هیوم (1739) یا چه در قرن نوزدهم که توسط جیمز میل (1829) دنبال شد ، با هدف کشف اصولی بود که نشان دهد افکار یا عقاید آگاهانه بر هم تعامل یا تأثیر می گذراند. تداعی گرایی( Associationist ) به این معناست که تجربیات مشابه، موجب تصورات مشابه میشوند.مثال ساده ای که در این مورد وجود دارد تجربهٔ خوردن لیموترش است.یعنی هنگامی که ما یک لیموترش را که باعث ترشح زیاد بزاق دهان میشود، میخوریم. این تجربه در پس ذهن ما باقی میماند و پس از مدتی اگر کسی را در حال خوردن یک لیموترش ببینیم یا به یاد آن لیموترش بیفتیم، ممکن است باز هم در دهان ما بزاق ترشح شود.(شاید حتی با خواندن اسم آن در این متن)
این دیدگاه،یعنی تداعی گرایی که به معنای تداعی کردن تجربیات است. به اعتقاد تداعی گرایان ، محتوای ذهن از همخوانی تصورات تشکیل میشود. تصوراتی که قالبهای خیال را میسازند، اساساً از راه ادراک حسی و حواس مختلف حاصل میشوند. تصوراتی که همزمان باشند، بدون توجه به نوعشان زودتر تداعی میشوند تا آنها که با اختلاف زمانی به ذهن میرسند. مکتب تداعیگرایی قائل به تفاوتهای ذاتی ارثی در ذهن نیست و فقط تجربه را ملاک ایجاد تفاوتهای فردی میداند. نتیجهای که از این مکتب میتوان به دست آورد این است که ادعا میکند: نوع تجربه خاص، موجب تفاوت بین افراد است؛ نه عوامل دیگر.بعدها تداعی گرایی به شاخههای متعددی تقسیم شد.
فرزند جیمز میل ، جان استوارت میل ، کار پدر خود را در زمینه روانشناسی تداعی گرا ادامه داد ، اما او اجازه داد که ترکیبی از ایده ها ممکن است نتایجی ایجاد کند که فراتر از قسمتهای ذهنی تشکیل دهنده آنها باشد ، بنابراین الگوی اولیه ظهور ذهنی را فراهم میآورد (1865).رویکرد صرفاً تداعی گرایانهٔ در اواخر قرن هجدهم توسط ایمانوئل کانت(1787) مورد نقد قرار گرفت ، که معتقد است یک گزارش کافی از تجربه و آگاهی پدیداری (phenomenal psychology) نیازمند ساختاری به مراتب غنی تر از تشکیلات ذهنی و عمدی است. آگاهی پدیداری به باور کانت نمیتواند صرفً توالی اندیشه های تداعی شده باشد ، بلکه حداقل باید تجربه خود آگاهی مستقر در دنیای عینی باشد که با توجه به فضا ، زمان و علیت ساخته شده است.
در دنیای آنگلو-آمریکن ، رویکردهای تداعی گرایی همچنان در فلسفه و روانشناسی تا قرن بیستم به خوبی تأثیرگذار بودند ، در حالی که در حوزه آلمان و اروپا علاقه بیشتری به ساختار بزرگتر تجربه وجود داشت که بخشی از آن به مطالعه پدیدارشناسی منجر شد. پدیدارشناسی از طریق کار ادموند هوسرل (1913 ، 1929) ، مارتین هایدگر (1927) ، موریس مرلو-پونتی (1945) و دیگران که مطالعه آگاهی را در قلمرو اجتماعی ، جسمی و بین فردی گسترش دادند.در آغاز روانشناسی علمی مدرن در اواسط قرن نوزدهم ، ذهن هنوز هم تا حد زیادی با آگاهی یکی بود و روشهای درون نگرانه بر این حوزه مسلط بودند ، همانطور که در کار ویلهلم ووند (1897) ، هرمان فون هلمهولتز (1897) ، ویلیام جیمز ( 1890) و آلفرد تیچینر (1901).
با این حال ، رابطه آگاهی با مغز بسیار پررمز و راز باقی مانده است همانطور که در گفته معروف ت. ه هاکسلی بیان شده است:شکلگیری چیزی به وسعت آگاهی در نتیجهٔ ساختار عصبی ، دقیقاً به همان اندازه غیر قابل بررسی است که غول چراغ جادوی علاء الدین با دست کشیدن ظاهر میشد.
(1866).در اوایل قرن بیستم ، در روانشناسی علمی، آگاهی نادیده گرفته میشد ، به ویژه در ایالات متحده با ظهور رفتارگرایی. (واتسون 1924 ، اسکینر 1953) ، گرچه تلاشهایی مانند روانشناسی گشتالت آن را به عنوان یک دغدغهٔ علمی مداوم در اروپا حفظ می کرد. در دهه 1960 ، با ظهور روانشناسی شناختی و تأکید آن بر پردازش اطلاعات و الگوبرداری از فرآیندهای ذهنیِ درونی، نفوذ رفتارگرایی کاسته شد (نایسر 1965 ، گاردینر 1985). با این حال ، علیرغم تأکید مجدد بر تبیین ظرفیتهای شناختی مانند حافظه ، ادراک حسی و درک زبان ، آگاهی همچنان برای چند دهه دیگر عمدتاً مورد غفلت واقع شد.در دهه های 80 و 90 میلادی مجدداً عمده تحقیقات علمی و فلسفی در مورد ماهیت و اساس آگاهی صورت گرفت (Baars 1988، Dennett 1991، Penrose 1989، 1994، Crick 1994، Lycan 1987، 1996، Chalmers 1996).هنگامی که آگاهی دوباره مورد بحث قرار گرفت ، تحقیقات آن با سیل کتاب و مقاله و همچنین معرفی ژورنالهای تخصصی ( مجله مطالعات آگاهی ، آگاهی و شناخت ، روان) ، جوامع حرفه ای (انجمن ASSC) و همایش های سالانه با سرعت زیادی گسترش یاف