معصومه قائمی
این نوشتار از «واعظین مرگ» که یکی از تعابیر فلسفۀ نیچه است سخن می گوید و به این بهانه به جایگاه مرگ اندیشی در تاریخ تفکر می پردازد و در این میان ضمن ارائۀ چشم اندازی از دیدگاه نیچه در خصوص مرگ و زندگی، پرسشهایی مطرح می کند که از دل این نوع نگاه به هستی برمی خیزد.
پیشگفتار
نگرش انسان در باب «مرگ» می تواند معنا بخش و یا ساقط کنندۀ معنای زندگی او باشد. یکی از پرسش های بنیادینی که همواره با آن روبرو هستیم این است که: آیا براستی مرگ پایان زندگی است؟ این پرسش مهمتر می شود اگر بدانیم که امروزه به تبع متزلزل شدن مبنای ارزش گذاری، تبیین کنندگان مرگ و آنان که به حیات پس از مرگ اعتقاد دارند، اعتبار فلسفی سابق خود را از دست داده اند؛ لذا ضروری است به نحو جدی تری به مرگ بیاندیشیم و موضع خود را در قبال آن روشن کنیم.
پیش از ورود به بحث بایستی بگوییم که فهم واژۀ «مرگ» نظیر واژۀ هستی شناسانۀ مقابل آن یعنی زندگی به سادگی میسر بوده و نیازمند وضوح بخشی نیست و اگرچه در طول تاریخ چگونگی مواجهۀ انسان با مرگ و عقاید پیرامون آن متغیر بوده لکن منظور از طرح پرسش «مرگ چیست؟» نه رسیدن به تعریف مرگ بلکه دستیابی به پاسخ پرسش های ضمنی دیگر است. به عنوان مثال:«چه زمانی چیزی مرده است؟» و یا «چه فرآیندی موجبات مرگ فیزیولوژیکی موجود زنده را فراهم می کند؟»
غالباً چنین است که انسان تا زمانی که احساس جوانی می کند به گونه ای به زندگی مشغول می شود که گویی برای همیشه زنده و جاوید باقی خواهد بود. لکن تنها از یک امر می توان مطمئن بود و آن این است که:«من خواهم مرد.» مرگ بر اساس قواعد اتفاق نمی افتد بلکه همچون دزدی در شب حمله می کند و وظیفۀ انسان یا بهتر است بگوییم فیلسوف این است که پیش از ورود این دزد به خانه، او را در نظر بگیرد تا بهترین برخورد را با آن داشته باشد.
معنای مرگ
تا آنجا که ما قادر به درک سایر موجودات هستیم، برای آنها مرگ تنها یک معنا دارد و آن مرگ «طبیعی» یا «ناخواسته» است. اما انسان می تواند مرگ خود را انتخاب کند و به نوعی خواست خود را بر طبیعت تحمیل نماید و این یکی از تفاوت های مهم انسان با سایر موجودات است.
در مجموع می توان مرگ را به سه معنای کلی به کار برد: نیستی (یا مرگ مفهومی، مرگ به معنای پایان)، فقدان آگاهی (فراموشی) و یا آنطور که انسان می گوید یک تغییر و یا مهاجرت روح از یک جهان به جهان دیگر. در قسم اول و دوم مرگ مفهومی تهی است چرا که بر خلاف زندگی عینیت ندارد یا چنان که ویتگنشتاین می گوید مرگ یک تجربه در زندگی نیست. مرگ همواره مرگ دیگری است و نمی توان تعریف واحدی از آن ارائه نمود. آنچه آن را ناشناختنی و ترسناک جلوه می دهد ناگهانی بودن آن است. گرچه امروزه می توان به طور تقریبی زمان مرگ موجودات زنده را تخمین زد اما آگاه نبودن از آنِ آن، موجبات اضطراب و افسردگی را فراهم می کند. در همین راستا یکی دیگر از پرسش های مهم می تواند این باشد که چطور می شود میان زیستن، با مرگ کنار آمد؛ به نحوی که نه آینده را تماماً نادیده بگیریم و نه برای گریز از احساس پوچی دست به دامان خیال بافی شویم. بنابراین فلسفه ورزی پیوند ژرفی با مرگ اندیشی دارد و هر متفکری که به هستی بیاندیشد در حقیقت به نیستی نیز اندیشیده است.
نیچه در برابر واعظین مرگ
معنای مرگ در تاریخ فلسفه بیشترین قرابت را با این سخن سقراط، در رسالۀ فایدون افلاطون که:«فیلسوفان در کار چگونه مردن اند و تلاش می کنند تا روح را از زندان تن رها سازند.» داشته است. اما فریدریش نیچه، فیلسوف آلمانی قرن نوزدهم، صاحبان چنین اندیشه هایی را «واعظین مرگ» می نامید و نظراتی از این دست را مورد نکوهش قرار می داد. نزد او مرگ (حتمیِ هر زندگی) ممکن بود قطره ای گوارا و عطرآگین از ساده اندیشی را همراه داشته باشد، حال آنکه روح های داروساز از آن قطره ای سمی و بد طعم ساخته اند که تمامی زندگی را نفرت بخش می سازد (آواره و سایه اش،۶۹۴). در کتاب چنین گفت زرتشت، این افراد به سه صورت معرفی می شوند:
آنهایی که نیروی شهوت انگیزی درون خود دارند که می بایست شهوت پرست شوند و یا نفس خویش را بکشند و آنها کشتن نفس خویش را بر می گزینند. البته این کشتن خود نمود همان شهوت پرستی است.
اشخاصی که روانی بیمار دارند و همواره از مرگ می گویند. اینها زندگی را رنج می دانند و از ادامه دادن به حیات خویش ناتوانند.
برخی دیگر شهوت و غرایز لذت بخش آدمی و خواستن را گناه دانسته و اینچنین هستی را نفی می کنند.
واعظ مرگ تنها به یک بعد زندگی می نگرد و مشخصۀ اصلی حیات را رنج می داند. زرتشت نیچه به چنین افرادی می گوید:« این کسانی که زندگی بهرتان کار توان فرساست و مایۀ عذاب: مگر از زندگی بسیار خسته نیستید؟ مگر برای وعظ مرگ بسیار رسیده نیستید؟» پس چرا به زندگی خویش پایان نمی بخشید؟این امر نشان می دهد که واعظان مرگی که مدام از رنج و عذاب سخن می گویند در حقیقت بخ دنبال مرگ نیستند چرا که اگر جز این بود به جای شکوه و گلایه با اشتیاق به سوی مرگ می شتافتند.
نزد نیچه هر نظری که گوشه ای هرچند کوچک از زندگی، واقعیت و یا آنچه هست را نفی کند شامل این نوع نگاه به زندگی می شود. همانند سقراط که در بستر مرگش گفت: زندگی همانند بیماری است. بنابراین باورمندان به زندگی جاوید نیز از این دسته خواهند بود چرا که برای فرار از این جهان جهان خیالی دیگری برای خویش ساخته اند. زرتشت نیچه می گوید:« زمین پر است از آنانی که بایدشان ترک زندگی را موعظه کرد یا زندگی جاوید را..این هر دو نزد من یکسان اند.»«بادا که به طعم زندگی جاوبد از این زندگی در گذرند!»
در مقابل چنین اندیشه هایی، اندیشۀ نیچه انسان را مانند تمامی هستنده ها و بر اساس قانون حاکم بر جهان، در پی حفظ حیات از طریق «ارادۀ قدرت» معرفی می کند. انسانی که انکار غرایز در او سبب بیماری اش می شود. نیچه همانند اغلب فیلسوفان دیگر میان زندگی صرف و روزمره و زندگی اصیل تفاوت قائل است و برای انسان ها و زندگی هایشان سلسله مراتب در نظر می گیرد. به این معنا سخن کارل یاسپرس درست است که برای نیچه و جهان و انسان اش هدف به دست آوردن قدرت نیست. به عبارت دیگر نیچه هدف انسان را در بدست آوردن قدرت خلاصه نمی کند. در فلسفۀ او مرگ انسان به عنوان آخرین نقطۀ حیات یا پایان اگزیستانس (وجود انسان) می تواند اصیل و والامرتبه و یا غیر اصیل و بی ارزش باشد. به عقیدۀ وی اگر معتقد به عالم دیگری پس از مرگ نباشیم، هراسمان از مرگ نیز رفع، تعدیل و یا تغییر شکل می دهد.
نیچه و رنج هستی
نیچه تاب بیهوده انگاشتن زندگی را ندارد و به همین دلیل با هر نظر مرگ محوری که اصالت را برای زندگی قائل نشده باشد به مبارزه بر می خیزد. البته نباید چنین پنداشت که او با رنج و سختی های حیات، بیگانه است. پیش از او آرتور شوپنهاور «خواست» پایان ناپذیر آدمی را مایۀ عذاب می دانست اما برای نیچه اینکه انسان دیگر نتواند بخواهد و یا نتواند به خواسته هایش برسد رنج آور تلقی می شود. چنانکه در تأملات نابهنگام می گوید:« هستی تا جایی معنادار است که رنج هستی معنایی داشته باشد»«رنج وسیله ای برای رستگاری تبدیل می شود، رنج با تولید رنج بیشتر یا درونیدن هرچه بیشتر آن تسلا میابد، با چرکین کردن زخم، رنج خود را فراموش کردن و خود را درمان کردن»«ظرافت و از آن بالاتر سالوسی جانوران رام خانگی هرگز تن به فهم روشن این مسئله نمی دهد که بی رحمی برای انسان ابتدایی چه جشنی بوده است و چگونه کم و بیش چاشنی هر خوشی» رنج ضد زندگی نیست بلکه انگیزه و دلیلی به نفع آن است. بنابراین رنج را بکار بستن هنر است. هنری که از انسان های والا انتظار می رود.
اما چرا در طول تاریخ، حکم به زنده ماندن و اقرار به ارزش زندگی همچون یک قضیۀ بدیهی بوده است؟
در این سنت نیچه نیز با دیگران هم داستان است. حتی اگر فرض بر این باشد که زندگی سراسر لذت بخش است (که البته نمی تواند اینطور باشد چرا که همواره در لذت بودن امکان تشخیص احساس رنج را سلب می کند و مفهوم لذت در مقابل مفهوم رنج است که درک می شود و معنا می یابد) لذت در کنار کدامین هدف توجیه خواهد شد؟ نیچه لذت و رنج را نه یک رکن تعیین کننده بلکه از اموز جانبی و تلاشی فکری در جهت افزایش قدرت می داند و بر این اساس لذت را احساس فزونی قدرت و رنج را برخورد قدرت با مانع تعریف می کند. به این معنا در اندیشۀ او رنج شر نیست بلکه دروازه ای به سوی شادکامی است.
گفتیم که نیچه رنج را انکار نمی کند. اما اگر رنج همواره با زندگی است، آیا لحظات خوشی که موقتاً تجربه می کنیم می تواند دلیل کافی و موجهی برای تحمل رنج ها و ادامۀ زندگی باشد؟ اگر به دلیل لذت نیست که در طلب قدرت هستیم و اگر اساس تعالی وابسته به لذت و رنج نیست به راستی چه مقدار از آدمیان تنها دغدغه شان انسان بودن و تحقق بخشیدن به انسانیت خواهد بود؟
به نظر نمی رسد نفلسفۀ نیچه بتواند به چنین پرسش هایی پاسخ درخوری ارائه کند.
بودن_شدن و عقل
در نظر نیچه بودن مساوی مرگ است و شدن همان زندگی است. بودن نه آنچه هست بلکه آن چیزی است که بایستی از آن گذر کرد و هر چیزی که بخواهد یک جا بماند چه متصف به صف نیک باشد و چه بد، عاری از ارزش خواهد بود. بر این اساس مقصود نیچه از واقعیت را می توان به دو صورت:«بودن در شدن و شدن برای بودن و جریان بی وقفۀ بودن شدن» (طلوع ابرانسان،۷۵) خلاصه کرد. توجه نکردن به واقعیت امور سبب شد انسان درگیر انتزاعات خود ساخته ای شود که گذشت زمان موجه نشانشان می دهد. انتزاعات دست پروردۀ عقل که به نام حقیقت از آنها تجلیل می شود و آدمی را در کنترل خویش می گیرد. تمامی این جریانات زمانی آغاز می شود که بشر صرفاً به یک جنبۀ خود یعنی جنبۀ عقلانی منطقی توجه کند.آدمی را در عقل خلاصه کردن خطاست چرا که عقل تنها یک جنبه و یک ابزار برای بقای فرد است. نیچه بارها از اندیشۀ سقراطی به عنوان منشأ این اشتباه تاریخی نام می برد و به وفور از نگرش فلسفی او انتقاد می کند. نگرش فلسفی ای که به دریافت های شهودی وقعی نمی نهد و راه را بر آگاهی های تراژیک می بندد. نگرشی که عقل را خود رأی می سازد و خودکامگی فلسفی را رواج می دهد.
نتیجه
واعظان مرگ کسانی هستند که تنها از امور انتزاعی عقل بهره و از واقعیت هستی فاصله می گیرند. اینها همواره در رنج اند و این رنج خود را به تمامی جهان تعمیم می دهند چون سقراط که زندگی را نوعی بیماری می دانست اما به عقیدۀ نیچه:« سقراط مرگ خویش را می خواست.هرگز آتن نبود بلکه او خود بود که از جام شوکران به سویش کشید..آتن را وادار کرد که با او چنین کند. سقراط پزشک نبود، او با خود آهسته گفت: تنها مرگ طبیب است..اما سقراط دیرزمانی خود بیمار بوده است.»(غروب بتان،۸۵)
منابع
- رضوی، مسعود، ۱۳۸۱، طلوع ابرانسان، انتشارات نقش جهان،تهران.
نیچه، فردریش، ۱۳۸۳، چنین گفت زرتشت، ترجمۀ داریوش آشوری، انتشارات آگاه، تهران.
- نیچه، فردریش، ۱۳۸۴، غروب بتان، ترجمۀ مسعود انصاری، انتشارات جامی، تهران.
- نیچه، فردریش، ۱۳۹۰، آواره و سایه اش، ترجمۀ سعیدفیروزآبادی، انتشارات جامی، تهران.
- یاسپرس،کارل،۱۳۸۳، نیچه، درآمدی به فهم فلسفه ورزی او، ترجمۀ سیاوش جمادی، انتشارات ققنوس، تهران.
- یاسپرس، کارل، ۱۳۸۸، نیچه و مسیحیت، ترجمۀ عزت الله فولادوند، انتشارات سخن، تهران.