بندتو کروچه فیلسوف ایتالیایی در سال ۱۹۰۷ رساله ای تحت عنوان "در فلسفه هگل چه چیز زنده و چه چیز مرده است" نگاشت. به نظر می رسد زمان آن فرا رسیده است که از تأثیر هگل (که جز فرانسه در سراسر اروپا شایان توجه بوده است) و آنچه ممکن است از میراث وی باقیمانده باشد برآوردی نهایی داشته باشیم. [حتی] تصور رنسانس هگلی برای کروچه ناممکن بود؛ او هرگز نمی توانست این را پیش بینی کند که با پارادوکسی شگفت انگیز، هگل با جریان اگزیستانسیالیستی ای هم بسته خواهد شد که پیشگامان آن منتقدان نظام وی بودند. کیرکگور و مارکس هر دو موضعی مقابل هگلیانیسم اتخاذ کردند. ایدئالیسم مطلق هگل پا فراتر از تاریخ گذاشت، تاریخ را به قضاوت نشست و تمامی فلسفه های پیش از خود را در نظامی به همان اندازه سترگ و عمیق در آمیخت. اما در این نظام فرد اندیشنده و فرد تاریخی ناپدید شدند. آنها لحظات ناپیدایی در تاریخ جاویدانی بودند که تحقق تدریجی مطلق را عینیت می بخشیدند. آنها هم چون لحظاتی شناخته شده، قضاوت شدند و با حیله گری جذب خردی شدند که آنها را به منظور عینیت بخشیدن به حقیقت شان به کار گرفت. آزادی انسان، ماجراجویی هایش، خطر کردن هایش، شکست هایش یا کامیابی های جزئی اش همگی یاری رسان این داد الهی اند.
اما در فرانسه و اروپا حتی آمریکا جنبشی فلسفی سر برآورد، [که] اغلب ریشه های آن را در [آراء] کیرکگور و گاهی مارکس بر می شمارند، مارکسی که تلاش داشت مدافع حقوق حیات باشد، آزادی انسان در شرایط، و متعهد به تاریخی که معنایش مبهم و فاقد هرگونه تضمین تامی است، هرقدر هم که خطر پیش اندیشانه باشد. سارتر و مرلوپونتی نام هایی هستند که با این جنبش در فرانسه گره خورده اند، جنبشی که ادعای معاندت با مارکسیسم را ندارد. وجه انفصال این مکتب از مارکسیسم تنها در تحلیل شرایط متعین تاریخی، [نوع] رویکرد به مبانی اقتصادی زندگی انسان و به ویژه ضرورت آزادی بشر در اثر سرکوب پرولتاریا در نتیجه ی از خود بیگانگی تاریخی اش. متعاقب همین دوران آثار نخستین هگل و مارکس کشف شد. پیدایش نظام هگلی از نوشتارهای الهیاتی (عنوانی بس پرسش برانگیز) تا پدیدارشناسی ذهن در سال ۱۸۰۷، و ریشه های ماتریالیسم دیالکتیک مارکس و انگلس از نقد فلسفه حق هگل تا دست نوشته ها اقتصادی و فلسفی در سال ۱۸۴۴ و نقد اقتصاد سیاسی (منشاء کتاب سرمایه) سال ۱۸۵۹، انقلابی واقعی برای یک نسل کامل به پا کرد. هگل پیش از گستراندن نظام خود دست به تشریح آگاهی مذهبی و تاریخی ناشادی می زند که یادآور بن مایه ها و مضامین [فکری] کی یرکگور و فوئرباخ بود.
ژان وال (Jean Wahl) در سال ۱۹۲۹، خود آگاهی ناشاد در فلسفه هگل را منتشر کرد. من برای نخستین بار پدیدارشناسی ذهن را به زبان فرانسوی ترجمه کردم و کوشیدم تفسیری تاریخی(۱) بر توصیف معماگون آن از قصه ی ذهن بشر به عنوان بازگویی زمینی کمدی الهی دانته بدست دهم. هرچند که این اثر منجر به معرفتی مطلق گشت که به ظاهر هستی را در بطن خود جای داده است، [همچنانکه] برای تفصیل عینی و واراهی [diversion] در سیاحت آگاهی دارای ارزش مانایی است. [اثری که] پرده از روابط میان آگاهی فرد و طبیعت و به خصوص [نسبت مندی شان] با آگاهی دیگر افراد برمی دارد. این اثر توصیفی پیش روی ما می گذارد که به مراتب مبسوط تر از استنتاجی است که از بنیان های متعین تاریخِ مصاف افراد در مبارزه ای تا پای جان برای نیل به شناخت شکل یافته باشد، جنگی تمام عیار که به گفته کلاوزویتس (Clausewitz) منتهای محدودیت تصور می شود. البته چنین کشاکشی تاریخ بشریت را به بن بست می کشاند؛ جنگ باید به خواست جنگجویان پایان یابد. از این جهت است که شناخت در وهله اول دو سویه نیست؛ خدایگان و بنده هستند اما عمل بنده با اقتدار و سلطه خدایگان پایان می گیرد چراکه او منفیت [negativity] خویش را در کالای موجود واقعیت می بخشد تا در نیستی مرگ. کالا، وسیله، ابزار، ماشین و مسلماً هر ابزار دیگری بدیل به هدفی حقیقی می شوند. تاریخ کار یکایک و تمام آنهاست؛ نگرگاه و بازنمود خود را در مذهب، هنر و سرانجام روزی در فلسفه ارائه خواهد داد. اما عنصر تراژدی محو نمی شود؛ این عنصر در رابطه ی میان آگاهی درگیر در کنش و آگاهی متفکر [contemplative] باز می ماند. هگل در پدیدارشناسی، همانطور که مارکس آن را دریافت، با دقت زیادی دست به توصیف برخی از شاخصه های بنیادین وضعیت بشر، به خصوص وجوه از خود بیگانگی او به جهت وضعیت کار و معیشت اش می زند. دست نوشته های اقتصادی و فلسفی مارکس چیزی جز تفسیر پدیدارشناسی ذهن نیست.
پیش درآمدی بر خوانش هگل (2) اثر الکساندر کوژو، شامل درسگفتارهای دهه ی ۱۹۳۰ وی می باشد، که در آن دوره بسیار تأثیرگذار بود. کوژو از خوانشی تحت اللفظی پا فراتر می گذارد، او سخن از خداناباوری [atheism] هگل و تفسیر وی از امپراطوری ناپلئون می گوید که در آن زمان (۱۸۰۷) هگل آن را تحقق انقلاب فرانسه می دانست.
کشف آثار اولیه هگل و مارکس متفکران اروپای غربی را قادر ساخت تا در الفاظی جز عبارات نظام مند دایره المعارفی و دیالکتیک کلی [schematic] انگلس، معنای پدیدارشناسی هگل و ماتریالیسم تاریخی مارکس را درک کنند. [و] این امکان را برای ما فراهم می سازد تا به شیوه تازه ای با مسئله ارتباط میان هگل و مارکس مواجه شویم. مفهوم بسیار ساده واگشت دیالکتیکی مقدم بر مونیسم روح هگلی تا مونیسم ماتریالیستی مارکس چه بسا دست خوش تجدید نظر شده باشد. این امر، مضمون از خودبیگانگی و استیلا آن است که اکنون محل بحث ما است. در حقیقت این مضمون الهام بخش آثار اولیه مارکس بوده است. اما در این میان فراز و فرودی به چشم می خورد، و نسل بعد از اگزیستانسیالیست ها نیز متوجه مسائل عظیم ساختاری شد که بر سرمایه مارکس و منطق هگل حاکم بود. علاوه بر آن متناظر با این موضوع، که هرچه بیشتر نزدیک به گرایش مفسران اروپای شرقی است، اینطور به نظر می رسد که تحلیل های اخیر این بستر را برای ما فراهم می آورد تا مسئله رابطه میان هگل و مارکس را به نحوی متفاوت با تفاسیر سابق بر این مطرح کنیم.
کشف راه هایی که هگل و مارکس جوان پشت سر گذاشتند ما را به غور و تأمل درباره ی پیامدهای این سفر اکتشافی و همینطور در آثار سترگ دوران پختگی آنها یعنی منطق هگل و سرمایه مارکس (به همراه نوشته ی بسیار مهمی که بخش نخستین این اثر می باشد، یعنی نقد اقتصاد سیاسی، ۱۸۵۹) وا می دارد. جریان اگزیستانسیالیسم کنونی پیش از برآمدن ساختارگرایی به ثمر نشسته است نه ماهیت باوری (که برای همیشه کنار گذاشته شده است). اکنون تنها چند مصداق از این رهیافت به خصوصیات ساختارگرایانه ی منطق هگل و سرمایه مارکس در دست است؛ چنانچه ما در اینجا به دو مقاله از لویی آلتوسر اشاره خواهیم کرد که در نشریه اندیشه [La Pensée] (3) به طبع رسیده است، که به نظر ما موضوع را به روشنی بیان کرده است. پنداشت مارکس از دیالکتیک چنانچه نقش حقیقی دیالکتیک در تحلیل مارکس از جامعه انسانی و سرمایه را مورد بررسی قرار دهیم با [دریافت] هگل یکسان نیست. این موردی از روشی یکسان نیست که در نظامی که درست نقطه مقابل دیگری است به کار گرفته شده باشد. هگل در واقع یک ایدئالیست و یک مونیست است. برای هگل اصلی یگانه وجود دارد، یک کلیت قسم ناپذیر تکوینی که خود-تقسیمی و خود-ستیزی را به این منظور تجربه می کند که در نهایت با خودش به اتحاد برسید (روندی که لنین در یادداشت هایش آن را به درستی گنگ و مبهم یافته است). روندی که متضمن سوژه مطلقی است که از خود بیگانه می شود و بدیل به پدیداری برای خود می گردد تا دوباره بتواند بر خود غالب شود. روح خود را می بازد و باز می یابد. سفر روح مطلق چنین است که پیش از آغاز به رفتن بازمی گردد. چیزی که ما در اینجا با آن مواجه هستیم الهیات است، و وقتی که مفسران اروپای شرقی ماده را جایگزین روح مطلق هگل کردند و دیالکتیک را برای ذاتی حفظ کردند که خودش را نفی می کند و خودش را در نفیِ نفی باز می یابد، آنها نیز همچون هگل الهیدان شدند. آنها چیزی را در هگل حفظ کردند که مارکس خودش را ملزم به رد آن می دانست. آنها خودشان را پشت سنگر جزم گرایانه ای چون متافیزیک الهیاتی پنهان کردند. وجه در خور تحسین در آثار هگل و حتی در منطق وی، بی وفایی اش به مونیسم است، به خصوص در آموزه اش درباره ی ذات. آنجا که او ساختارهایی را توصیف می کند که در آن ذات و ناذات برهم تأثیر متقابل دارند، در آن شرایط وجودیِ تضادی مسلط، عنصری در خود تضاد است. در آثار مارکس به هیچ عنوان پرسشی از سوژه، ماده یا روح مطلق نیست که در پی تکامل دیالکتیکی پیوسته کشیده شود. هرگز چیزی جز ساختارهای پیش-بوده عینی وجود ندارد. کلیت قسم ناپذیر تکوینی وجود ندارد، جز بسیاری کلیت ها؛ برای نمونه، جامعه انسانی در مرحله سرمایه داری. این کلیت ها ذات ها نیستند بلکه ساختارهایی هستند که در آن، چنانکه آلتوسر نشان می دهد، تضاد مسلط برای نمونه، میان روابط و نیروهای تولید در شرایط وجودی شان بازتاب می یابد که دیگر روساخت های وابسته ای نیستند که به طور اختیاری مقید به زیرساخت هایشان باشند. تضاد مسلط می تواند تغییر جهت بدهد، در چهره های گوناگونی خود را ظاهر سازد (مارکس بی توجه بدین ویژگی های ممیز تاریخ نبود چنانکه به صراحت می توان در خوانش اثری که درباره ی مبارزه طبقاتی در فرانسه و ظهور ناپلئون سوم دریافت، اثری که در آن تشریح مارکس به هیچ عنوان سطحی نبوده است). ساختار جلوه سوژه ای یگانه نیست، بلکه مجموعه ای آغازین است، کلیتی از گونه ی کاملاً متفاوت با اصل روحانی هگل. در درون کلیت اش تکامل روی می دهد، چه در مراحلی که هم ستیزی هنوز تنها تمایز است یا آنجا که نمودی از مبارزه علنی است یا انفجاری است که کلیت را درگیر جهش و دگرگونی می کند. چنانچه کسی به تفسیر(۴) استثنائی و چشمگیر لنین از منطق هگل مراجعه کند، می تواند به کشف دوباره ی مفاهیم این دستگاه دست یابد برای نمونه، در آنجا که روابط میان تکامل طبیعی و روحانی را نشان می دهد یا در جای دیگری که در تصویری نمادین، در ارتباط با منطق ذات، او بر اهمیتِ جایگاه و حرکت هر قطره در رود تأکید می ورزد.
در عطف توجه شان به این دست مطالعاتِ ساختار-و راهبرد- پژوهشگران غربی شاید در تعامل و تفاهم نزدیک تری با مفسران اروپای شرقی درباره ی رابطه پدر فرزندی هگل-مارکس هستند. با این حال در یک موضع فاصله خود را حفظ می کنند. آنها شکل وارگی دیالکتیکی انگلس، مونیسم و دترمینیسمی را رد می کنند که بیشتر هگلی است تا مارکسیستی. ممکن است بیفزاییم که این مطالعات از ساختار-و راهبرد- که علم مارکسیسم را بر می سازد و بی تردید با اندیشه خود مارکس نیز همخوانی دارد، ]حال آنکه[ در نظر ما نادیده گرفتن تکانه های دوران جوانی ]مارکس[ و تأملات هستی گرایانه ی وی درباره از خودبیگانگی یک نقصان است. در واقع، معنای تاریخ و اهمیت جنبش انقلابی چه خواهد بود اگر که در هستی بواسطه ی آگاهی به از خود بیگانگی و تصمیم به فائق آمدن بر آن توضیح و تبیین نشود؟ ژان پل سارتر ممکن است بپرسد چطور لنفسه می تواند از فی نفسه یا از هستی مقدم بر آگاهی به وجود آید. مارکس، که در دوران کمون پاریس خیال کرده بود شورش، زودرس و بی اثر است، بیدرنگ با شروع ستیز عضوی از آن شد و توانست شاهد آن به عنوان اساس یک سنت انقلابی نو باشد. تأمل درباره ی پیوند میان هگل و مارکس برای ما می تواند ارزشی کلی باشد. و تنها میراثی تاریخی نیست. بلکه متضمن مسئله ای است که می تواند برای همیشه مورد آزمون قرار گیرد و اینکه معنایی تازه در هر برهه تاریخ به دست دهد.
*این متن ترجمه مقدمه ژان هیپولیت بر ترجمه انگلیسی کتاب "STUDIES ON MARX AND HEGEL" است.
یادداشت ها:
۱٫ Jean Hyppolite, Genese et structure de la phenomenologie de I'esprit de Hegel (Paris, 1946).
۲٫ Alexandre Kojeve, Introduction to the Reading of Hegel, edited and with an introduction by Allan Bloom (New York: Basic Books, 1969).
۳٫ Louis Althusser, "Contradiction et surdetermination," La Pensee (December 1962), pp. 3-22; "Sur la dialectique materialiste (De l'inegalite des origines)," ibid. (August 1963 ), pp. 5-46.
۴٫ V. I. Lenin, "Conspectus of Hegel's Science of Logic," Philosophical Notebooks, Collected Works, Vol. XXXVIII (Moscow: Foreign Languages Publishing House, 1961).