2 سال پیش / خواندن دقیقه

زیباترین اشعار و غزلیات هوشنگ ابتهاج

در این پست از مجله شعر و ادبیات گلستان به  زیباترین اشعار و غزلیات امیر هوشنگ ابتهاج  خواهیم پرداخت، با ما همراه باشید.


اشعار هوشنگ ابتهاج

کتابهای منتشر شده ابتهاج «نخستین نغمه‌ها»، «سراب»،«سیاه مشق»، «شبگیر»، «زمین»، «چند برگ از یلدا»، «تا صبح شب یلدا»، «یادگار خون سرو»، «حافظ به سعی سایه» (دیوان حافظ با تصحیح ابتهاج)، «تاسیان مهر»(اشعار ابتهاج در قالب نو)، «بانگ نی» هستند. از این میان سیاه مشق و تاسیان تنها دفترهایی هستند که شاعر با تجدیدنظر در محتوا به چاپ‌های بعدی می‌رساند و مجموعه و چکیده همه شعرهایش است.

منزل شخصی سایه در سال ۱۳۸۷ با نام «خانه ارغوان» به ثبت سازمان میراث فرهنگی رسیده‌است. دلیل این نام گذاری وجود درخت ارغوان معروفی در حیاط این خانه است که سایه شعر معروف ارغوان خود را برای آن درخت گفته‌است.

 

 زیباترین اشعار و غزلیات هوشنگ ابتهاج


 مطالب مرتبط:


شعر باران هوشنگ ابتهاج

سرگذشت

باز باران است و شب چون جنگلی انبوه
از زمین آهسته می روید
با نواهایی به هم پیچیده زیر ریزش باران
با خود او را زیر لب نجواست
سرگذشتی تلخ می گوید
کوچه تاریک است

بانگ پایی می شود نزدیک
شاخه ای بر پنجره انگشت می ساید
اشک باران می چکد بر شیشه تاریک
من نشسته پیش آتش در اجاقم هیمه می سوزد

دخترم یلدا
خفته در گهواره می جنباندش مادر
شب گران بار است و باران همچنان یکریز می بارد
سایه باریک اندام زنی افتاده بر دیوار
بچه اش را می فشارد در بغل نومید
در دلش انگار چیزی را
می کنند از ریشه خون آلود
لحظه ای می ایستد خم می شود آهسته با تردید

رعد می غرد
سیل می بارد
آخرین اندیشه مادر
چه خواهی شد؟

آسمان گویی ز چشم او فرو می بارد این باران
باز باران است و شب چون جنگلی انبوه
بر زمین گسترده هر سو شاخ و برگش را
با صداهایی به هم پیچیده دارد زیر لب نجوا
من نشسته تنگ دل پیش اجاق سرد

دخترم یلدا
خفته در گهواره اش آرام

✿☆✿

گریه

سایه ها، زیر درختان، در غروب سبز می‌گریند
شاخه‌ها چشم انتظار ِ سرگذشت ابر
و آسمان، چون من، غبار آلود دلگیری
باد، بوی خاک ِ باران خورده می‌آرد
سبزه‌ها در راهگذار ِ شب پریشانند
آه، اکنون بر کدامین دشت می‌بارد؟
باغ، حسرتناک ِ بارانی ست
چون دل من در هوای گریه‌ی سیری…

 

 زیباترین اشعار و غزلیات هوشنگ ابتهاج

 

اشعار کوتاه هوشنگ ابتهاج

نشسته ام به در نگاه می کنم
دریچه آه می کشد
تو از کدام راه می رسی؟
خیال دیدنت چه دلپذیر بود
جوانی ام درین امید پیر شد
نیامدی و دیر شد…

✿☆✿

شکفتی چون گل و پژمرده ای از من
خزانم دیدی و آزردی از من

به آوردی و گرنه با چنین ناز
اگر دل داشتم می بردی از من

✿☆✿

به خوابی دیدمش غمگین نشسته
گرفته در بغل چنگی گسسته

من این چنگ حزین را می شناسم
دریغا عشق من ، عشق شکسته

✿☆✿

سر زلف تو کو ؟ مشک ترم کو ؟
لب نوشت ، شراب و شکرم کو ؟

کجا شد ناز اندامت ؟ کجا شد ؟
دریغا ، شاخه ی نیلوفرم کو ؟

✿☆✿

سپیده سر زد و مرغ سحر خواند
سپهر تیره دامان زرافشاند

شبی گفتی به آغوش تو آیم
چه شب ها رفت و آغوشم تهی ماند

✿☆✿

پری بودی و با من راز کردی
به ناز و عشوه عشق آغاز کردی

مرا آواز دادی ، چون رسیدم
کبوتر گشتی و پرواز کردی

✿☆✿

چو نی می نالم از داغ جدایی
دریغا ای نسیم آشنایی

چنان گشتم غبار آلود غربت
که نشناسم که خود بودم کجایی

✿☆✿

گل پرپر ، کجا گیرم سراغت ؟
صدای گریه می اید ز باغت

صدای گریه می اید شب و روز
که می سوزد دل بلبل ز داغت

✿☆✿

جوانی گر چه نقش دلپذیر ست
ازو دل بر گرفتن ناگزیرست

پرید آن خواب نوشین سحرگاه
بیا ای دل که هنگام تو دیرست

✿☆✿

دلم گر قصه گوید ، اینک آن گوش
لبم گر بوسه خواهد ، این لب نوش

اگر شب زنده دارم ، این سر زلف
چو خوابم در رباید ، اینک آغوش

 

 زیباترین اشعار و غزلیات هوشنگ ابتهاج

اشعار هوشنگ ابتهاج

 

سحرگه در چمن خوش رنگ شد گل
نگاهش کردم و دل تنگ شد گل

به دل گفتم که نازست این ، میندیش
چو دستی پیش بردم ، سنگ شد گل

✿☆✿

من آن ابرم که می خواهد ببارد
دل تنگم هوای گریه دارد

دل تنگم غریب این در و دشت
نمی داند کجا سر می گذارد

✿☆✿

شبی بود و بهاری ، در من آویخت
چه آتش ها ، چه آتش ها برانگیخت

فرو خواندم به گوشش قصه ی خویش
چو باران بهاری اشک می ریخت

✿☆✿

سحرخیزان به سرناها دمیدند
نگهبانان مشعل ها دویدند

غریو از قلعه ی ویرانه برخاست
گرفتاران به آزادی رسیدند

✿☆✿

خوشا صبحی که چون از خواب خیزم
به آغوش تو از بستر گریزم

گشایم در به رویت شادمانه
رخت بوسم ، به پایت گل بریزم

 

دلنوشته های هوشنگ ابتهاج

ترانه

تا تو با منی زمانه با من است
بخت و کام جاودانه با من است

تو بهار دلکشی و من چو باغ
شر و شوق صد جوانه با من است


یاد دلنشینت ای امید جان
هر کجا روم روانه با من است

ناز نوشخند صبح اگر توراست
شور گریه‌ی شبانه با من است

برگ عیش و جام و چنگ اگرچه نیست
رقص و مستی و ترانه با من است

گفتمش مراد من به خنده گفت
لابه از تو و بهانه با من است

گفتمش من آن سمند سرکشم
خنده زد که تازیانه با من است

هر کسش گرفته دامن نیاز
ناز چشمش این میانه با من است

خواب نازت ای پری ز سر پرید
شب خوشت که شب فسانه با من است

 زیباترین اشعار و غزلیات هوشنگ ابتهاج

تنگ غروب

یاری کن ای نفس که درین گوشه‌ی قفس
بانگی بر آورم ز دل خسته‌ی یک نفس

تنگ غروب و هول بیابان و راه دور
نه پرتو ستاره و نه ناله‌ی جرس

خونابه گشت دیده‌ی کارون و زنده رود‌ای پیک آشنا برس از ساحل ارس
صبر پیمبرانه ام آخر تمام شد‌ای ایت امید به فریاد من برس

از بیم محتسب مشکن ساغر‌ای حریف‌
می‌خواره را دریغ بود خدمت عسس

جز مرگ دیگرم چه کس اید به پیشباز
رفتیم و همچنان نگران تو باز پس

ما را هوای چشمه‌ی خورشید در سر است
سهل است سایه گر برود سر در این هوس

✿☆✿

افسانه خاموشی

چه خوش افسانه می‌گویی به افسون‌های خاموشی
مرا از یاد خود بستان بدین خواب فراموشی

ز موج چشم مستت، چون دل سرگشته برگیرم
که من خود غرقه خواهم شد درین دریای مدهوشی‌

می از جام مودت نوش و در کار محبت کوش
به مستی، بی خمارست این می‌نوشین اگر نوشی

سخن‌ها داشتم دور از فریب چشم غمازت
چو زلفت گر مرا بودی مجال حرف در گوشی‌

نمی‌سنجد و می‌رنجند ازین زیبا سخن سایه
بیا تا گم کنم خود را به خلوت‌های خاموشی

✿☆✿

قصه آفاق

دست کوتاه من و دامن آن سرو بلند
سایه‌ی سوخته دل این طمع خام مبند

دولت وصل تو‌ای ماه نصیب که شود
تا از آن چشم خورد باده و زان لب گل قند

خوش‌تر از نقش توام نیست در ایینه‌ی چشم
چشم بد دور، زهی نقش و زهی نقش پسند

خلوت خاطر ما را به شکایت مشکن
که من از وی شدم‌ای دل به خیالی خرسند

من دیوانه که صد سلسله بگسیخته ام
تا سر زلف تو باشد نکشم سر ز کمند

قصه‌ی عشق من آوازه به افلک رساند
همچو حسن تو که صد فتنه در آفاق افکند

سایه از ناز و طرب سر به فلک خواهم سود
اگر افتد به سرم سایه‌ی آن سرو بلند

✿☆✿

همنشین جان

بی تو‌ای جان جهان، جان و جهانی گو مباش
چون رخ جانانه نتوان دید جانی گو مباش

همنشین جان من مهر جهان افروز توست
گر ز جان مهر تو برخیزد جهانی گو مباش

یک دم وصلت ز عمر جاودانم خوش‌تر است
بر وصال دوست عمر جاودانی گو مباش

در هوای گلشن او پر گشا‌ای مرغ جان
طایر خلد آشیانی خکدانی گو مباش

در خراب آباد دنیا نامه‌ای بی ننگ نیست
از من خلوت نشین نام و نشانی گو مباش.

چون که من از پا فتادم دستگیری گو مخیز.
چون که من از سر گذشتم آستانی گو مباش

گر پس از من در دلت سوز سخن گیرد چه سود
من چو خاموشی گرفتم ترجمانی گو مباش

سایه، چون مرغ خزانت بی پناهی خوش‌تر است
چتر گل، چون نیست بر سر سایبانی گو مباش

 

 زیباترین اشعار و غزلیات هوشنگ ابتهاج

 


ترانه

تا تو با منی زمانه با من است
 بخت و کام جاودانه با من است
تو بهار دلکشی و من چو باغ
 شور و شوق صد جوانه با من است
 یاد دلنشینت ای امید جان
 هر کجا روم روانه با من است
ناز نوشخند صبح اگر توراست
 شور گریه ی شبانه با من است
 برگ عیش و جام و چنگ اگرچه نیست
 رقص و مستی و ترانه با من است
 گفتمش مراد من به خنده گفت
 لابه از تو و بهانه با من است
 گفتمش من آن سمند سرکشم
 خنده زد که تازیانه با من است
 هر کسش گرفته دامن نیاز
 ناز چشمش این میانه با من است
 خواب نازت ای پری ز سر پرید
 شب خوشت که شب فسانه با من است

 

تنگ غروب

یاری کن ای نفس که درین گوشه ی قفس
بانگی بر آورم ز دل خسته ی یک نفس
 تنگ غروب و هول بیابان و راه دور
نه پرتو ستاره و نه ناله ی جرس
 خونابه گشت دیده ی کارون و زنده رود
 ای پیک آشنا برس از ساحل ارس
صبر پیمبرانه ام آخر تمام شد
 ای ایت امید به فریاد من برس
 از بیم محتسب مشکن ساغر ای حریف
 می خواره را دریغ بود خدمت عسس
جز مرگ دیگرم چه کس اید به پیشباز
رفتیم و همچنان نگران تو باز پس
 ما را هوای چشمه ی خورشید در سر است
 سهل است سایه گر برود سر در این هوس

 

افسانه ی خاموشی

 چه خوش افسانه می گویی به افسون های خاموشی
 مرا از یاد خود بستان بدین خواب فراموشی
 ز موج چشم مستت چون دل سرگشته برگیرم
 که من خود غرقه خواهم شد درین دریای مدهوشی
می از جام مودت نوش و در کار محبت کوش
به مستی ، بی خمارست این می نوشین اگر نوشی
سخن ها داشتم دور از فریب چشم غمازت
 چو زلفت گر مرا بودی مجال حرف در گوشی
نمی سنجد و می رنجند ازین زیبا سخن سایه
 بیا تا گم کنم خود را به خلوت های خاموشی
 

 

قصه ی آفاق

دست کوتاه من و دامن آن سرو بلند
سایه ی سوخته دل این طمع خام مبند
 دولت وصل تو ای ماه نصیب که شود
 تا از آن چشم خورد باده و زان لب گل قند
خوش تر از نقش توام نیست در ایینه ی چشم
 چشم بد دور ، زهی نقش و زهی نقش پسند
خلوت خاطر ما را به شکایت مشکن
 که من از وی شدم ای دل به خیالی خرسند
 من دیوانه که صد سلسله بگسیخته ام
 تا سر زلف تو باشد نکشم سر ز کمند
 قصه ی عشق من آوازه به افلک رساند
 همچو حسن تو که صد فتنه در آفاق افکند
 سایه از ناز و طرب سر به فلک خواهم سود
 اگر افتد به سرم سایه ی آن سرو بلند

 

سایه ی سرگردان

پای بند قفسم باز و پر بازم نیست
 سر گل دارم و پروانه ی پروازم نیست
 گل به لبخند و مرا گریه گرفته ست گلو
چون دلم تنگ نباشد که پر بازم نیست
 گاهم از نای دل خویش نوایی برسان
 که جزین ناله ی سوز تو دمسازم نیست
در گلو می شکند ناله ام از رقت دل
 قصه ها هست ولی طاقت ابرازم نیست
 ساز هم با نفس گرم تو آوازی داشت
 بی تو دیگر سر ساز و دل آوازم نیست
 آه اگر اشک منت باز نگوید غم دل
 که درین پرده جیزن همدم و همرازم نیست
 دلم از مهر تو درتاب شد ای ماه ولی
 چه کنم شیوه ی ایینه ی غمازم نیست
 به گره بندی آن ابروی باریک اندیش
 که به جز روی تو در چشم نظر بازم نیست
 سایه چون باد صبا خسته ی سرگردانم
 تا به سر سایه ی آن سرو سرافرازم نیست

 

همنشین جان

 بی تو ای جان جهان ، جان و جهانی گو مباش
 چون رخ جانانه نتوان دید جانی گو مباش
همنشین جان من مهر جهان افروز توست
 گر ز جان مهر تو برخیزد جهانی گو مباش
 یک دم وصلت ز عمر جاودانم خوش تر است
 بر وصال دوست عمر جاودانی گو مباش
در هوای گلشن او پر گشا ای مرغ جان
 طایر خلد آشیانی خکدانی گو مباش
 در خراب آباد دنیا نامه ای بی ننگ نیست
 از منخلوت نشین نام و نشانی گو مباش
چون که من از پا فتادم دستگیری گو مخیز
چون که من از سر گذشتم آستانی گو مباش
 گر پس از من در دلت سوز سخن گیرد چه سود
 من چو خاموشی گرفتم ترجمانی گو مباش
 سایه چون مرغ خزانت بی پناهی خوش تر است
 چتر گل چون نیست بر سر سایبانی گو مباش

 

زبان نگاه

نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
 تا اشارات نظر نامه رسان من و توست
 گوش کن با لب خاموش سخن می گویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست
 روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
 حالیا چشم جهانی نگران من و توست
گر چه در خلوت راز دل ما کس نرسید
 همه جا زمزمه ی عشق نهان من و توست
 گو بهار دل و جان باش و خزان باش ، ارنه
 ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست
 این همه قصه ی فردوس و تمنای بهشت
 گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست
 نقش ما گو ننگارند به دیباچه ی عقل
 هر کجا نامه ی عشق است نشان من و توست
 سایه ز آتشکده ی ماست فروغ مه و مهر
 وه ازین آتش روشن که به جان من و توست

 

سایه ی گل

 ز پرده گر بدر اید نگار پرده نشینم
 چون اشک از نظر افتد نگارخانه ی چینم
 بسازم از سر زلف تو چون نسیم به بویی
 گرم ز دست نیابد که گل ز باغ تو چینم
مرو به ناز جوانی گره فکنده بر ابرو
 که پیر عشقم و زلف تو داده چین به جبینم
ز جان نداشت دلم طاقت جدایی و از اشک
کشید پرده به چشمم که رفتن تو نبینم
ز تاب آن که دلم باز سر کشد ز کمندش
 کمان کشیده نشسته ست چشم او به کمینم
اگر نسیم امیدی نبود و شبنم شوقی
 گلی نداشت خزان دیده باغ طبع حزینم
 به ناز سر مکش از من که سایه ی توام ای سرو
چو شاخ گل بنشین تا به سایه ی تو نشینم

 

حسرت پرواز

چند یاد چمن و حسرت پرواز کنم
 بشکنم این قفس و بال و پری باز کنم
 بس بهار آمد و پروانه و گل مست شدند
 من هنوز آرزوی فرصت پرواز کنم
 خار حسرت زندم زخمه به تار دل ریش
 چون هوای گل و مرغان هم آواز کنم
بلبلم ، لیک چو گل عهد ببندد با زاغ
 من دگر با چه دلی لب به سخن باز کنم
سرم ای ماه به دامان نوازش بکذار
 تا در آغوش تو سوز غزلی ساز کنم
به نوایم برسان زان لب شیرین که چو نی
 شکوه های شب هجران تو آغاز کنم
 با دم عیسوی ام گر بنوازی چون نای
 از دل مرده بر آرم دم و اعجاز کنم
بوسه می خواستم از آنمه و خوش می خندید
 که نیازت بدهم آخر اگر ناز کنم
سایه خون شد دلم از بس که نشستم خاموش
 خیز تا قصه ی آن سرو سرافراز کنم

 

آخر دل است این

 دل چون توان بریدن ازو مشکل است این
 آهن که نیست جان من آخر دل است این
 من می شناسم این دل مجنون خویش را
 پندش مگوی که بی حاصل است این
 جز بند نیست چاره ی دیوانه و حکیم
پندش دهد هنوز ، عجب عاقل است این
گفتم طبیب این دل بیمار آمده ست
 ای وای بر من و دل من ، قاتل است این
 کنت چرا نهیم که بر خک پای یار
 جانی نثار کردم و ناقابل است این
 اشک مرا بدید و بخندید مدعی
 عیبش مکن که از دل ما غافل است این
پندم دهد که سایه درین غم صبور باش
 در بحر غرقه ام من و بر ساحل است این

 

چنگ شکسته

بازم به سر زد امشب ای گل هوای رویت
 پایی نمی دهد تا پر وا کنم به سویت
 گیرم قفس شکستم وز دام و دانه جستم
 کو بال آن خود را باز افکنم به کویت
 تا کی چو شمع گریم ای درین شب تار
 چون صبح نوشخندی تا جان دهم به بویت
از حسرتم بموید چنگ شکسته ی دل
 چون باد نو بهاری چنگی زند به مویت
 ای گل در آرزویت جان و جوانی ام رفت
 ترسم بمیرم و باز باشم در آرزویت
از پا فتادگان را دستی بگیر آخر
 تا کی به سر بگردم در راه جست و جویت
 تو ای خیال دلخواه زیباتری از آن ماه
کز اشک شوق دادم یک عمر شست و شویت
 چون سایه در پناه دیوار غم بیاسای
 شادی نمی گشاید ای دل دری به رویت

 

همیشه بهار

گذشتم از تو که ای گل چو عمر من گذرانی
 چه گویمت که به باغ بهشت گم شده مانی
 به دور چشم تو هر چند داد دل نستاندم
 برو که کام دل از دور آسمان بستانی
گذشتم به جگر داغ عشق و از تو گذشتم
به کام من که نماندی به کام خویش بمانی
 بهار عمر مرا گر خزان رسید تو خوش باش
 که چون همیشه بهار ایمن از گزند خزانی
تو را چه غم که سوی پایمال عشق تو گردد
 که بر عزای عزیزان سمند شوق برانی
چگونه خوار گذاری مرا که جان عزیزی
 چگونه پیر سندی مرا که بخت جوانی
 کنون غبار غم برفشان ز چهره که فردا
 چه سود اشک ندامت که بر سرم بفشانی
 چه سال ها که به پای تو شاخ گل بنشستم
که بشکفی و گلی پیش روی من بنشانی
 تو غنچه بودی و من عندلیب باغ تو بودم
 کنون به خواری ام ای گلبن شکفته چه رانی
 به پاس عشق ز بد عهدی ات گذشتم و دانم
 هنوز ذوق گذشت و صفای عشق ندانی
 چه خارها که ز حسرت شکست در دل ریشم
 چو دیدمت که چو گل سر به سینه ی دگرانی
خوشا به پای تو سر سودنم چو شاهد مهتاب
 ولی تو سایه برانی ز خود که سرو رانی

 

فسانه ی شهر

صبا به لرزش تن سیم تار را مانی
 به بوی نافه سر زلف یار را مانی
 به گوش یار رسان شرح بی قراری دل
 به زلف او که دل بی قرار را مانی
 در انتظار سحر چون من ای فلک همه چشم
بمان که مردم چشم انتظار را مانی
سری به سخره ی زانوی غم بزن ای اشک
 که در سکوت شبم آبشار را مانی
به پای شمع مه از اشک اختران ای چرخ
 کنار عاشق شب زنده دار را مانی
 ز سیل اشک من ای خواب من ندیده هنوز
 چه بستری تو که دریا کنار را مانی
گذشتی ای مه ناسازگار زودگذر
 که روزهای خوش روزگار را مانی
 مناز این همه ای مدعی به صحبت یار
 که پیش آن گل نورسته خار را مانی
 امان نمی دهی ای سوز غم به ساز دلم
بیا که گریه ی بی اختیار را مانی
 غزال من تو به افسون فسانه در همه شهر
 ترانه ی غزل شهریار را مانی
نوید نامه ات ای سرو سایه پرور من
 بگو بیا که نسیم بهار را مانی

 

خنده ی غم آلود

 چون باد می روی و به خکم فکنده ای
 آری برو که خانه ز بنیاد کنده ای
 حس و هنز به هیچ ، ز عشق بهشتی ام
 شرمی نیامدت که ز چشمم فکنده ا ی؟
اشکم دود به دامن و چون شمع صبحدم
 مرگم به لب نهاده غم آلود خنده ای
بخت از منت گرفت و دلم آن چنان گریست
 کز دست کودکی بربایی پرنده ای
بگذشتی و ز خرمن دل شعله سرکشید
 آنگه شناختم که تو برق جهنده ای
 بی او چه بر تو می گذرد سایه ای شگفت
جانت ز دست رفت و تو بی چاره زنده ای

 

مرغ پریده

هنوز چشم مرادم رخ تو سیر ندیده
هوا گرفتی و رفتی ز کف چو مرغ پریده
 تو را به روی زمین دیدم و شکفتم و گفتم
 که این فرشته برای من از بهشت رسیده
بیا که چشم و چراغم تو بودی از همه عالم
خدای را به کجا رفتی ای فروغ دو دیده
هزار بار گذشتی به ناز و هیچ نگفتی
 که چونی ای به سر راه انتظار کشیده
 چه خواهی از سر من ای سیاهی شب هجران
سپید کردی چشمم در انتظار سپیده
به دست کوته من دامن تو کی رسد ای گل
 که پای خسته ی من عمری از پی تو دویده
 ترانه ی غزل دلکشم مگر نشنفتی
که رام من نشدی آخر ای غزال رمیده
 خموش سایه که شعر تو را دگر نپسندم
 که دوش گوش دلم شعر شهریار شنیده

 

خاکستر

 چون خواب ناز بود که باز از سرم گذشت
 نامهربان من که به ناز از برم گذشت
 چون ابر نوبهار بگریم درین چمن
از حسرت گلی که ز چشم ترم گذشت
 منظور من که منظره افروز عالمی ست
 چون برق خنده ای زد و از منظرم گذشت
آخر به عزم پرسش پروانه شمع بزم
 آمد ولی چو باد به خکسترم گذشت
 دریای لطف بودی و من مانده با سراب
 دل آنگهت شناخت که آب از سرم گذشت
 منت کش خیال توام کز سر کرم
همخوابه ی شبم شد و بر بسترم گذشت
جان پرورست لطف تو ای اشک ژاله ، لیک
 دیر آمدی و کار گل پرپرم گذشت
 خوناب درد گشت و ز چشمم فرو چکید
هر آرزو که از دل خوش باورم گذشت
 صد چشمه اشک غم شد و صد باغ لاله داغ
هر دم که خاطرات تو از خاطرم گذشت
خوش سایه روشنی است تماشای یار را
 این دود آه و شعله که بر دفترم گذشت

 

قصه ی درد

 رفتم و زحمت بیگانگی از کوی تو بردم
 آشنای و دلم بود و به دست تو سپردم
 اشک دامان مرا گیرد و در پای من افتد
 که دل خون شده را هم ز چه همراه نبردم
 شومم از اینه ی روی تو می اید اگر نه
 آتش آه به دل هست نگویی که فسردم
تو چو پروانه ام آتش بزن ای شمع و بسوزان
 من بی دل نتوانم که به گرد تو نگردم
 می برندت دگران دست به دست ای گل رعنا
 حیف من بلبل خوش خوان که همه خار تو خوردم
 تو غزالم نشدی رام که شعر خوشت آرم
 غزلم قصه ی در دست که پرورده ی دردم
 خون من ریخت به افسونگری و قاتل جان شد
سایه آن را که طبیب دل بیمار شمردم

 

ناله ای بر هجران

گل می رود از بستان بلبل ز چه خاموشی
وقت است که دل زین غم بخراشی و بخروشی
 ای مرغ بنال ای مرغ آمد گه نالیدن
 گل می سپرد ما را دیگر به فراموشی
آه ای دل ناخرسند در حسرت یک لبخند
 خون جگرم تا چند می نوشی و می نوشی
می سوزم و می خندم ، خشنودم و خرسندم
تا سوختم چون شمع می خواهی و می کوشی
تو آبی و من آتش وصل تو نمی خواهم
 این سوختنم خوش تر از سردی و خاموشی

 

نی شکسته

 با این دل ماتم زده آواز چه سازم
 بشکسته نی ام بی لب دم ساز چه سازم
 در کنج قفس می کشدم حسرت پرواز
 با بال و پر سوخته پرواز چه سازم
 گفتم که دل از مهر تو برگیرم و هیهات
 با این همه افسونگری و ناز چه سازم
خونابه شد آن دل که نهانگاه غمت بود
از پرده در افتد اگر این راز چه سازم
 گیرم که نهان برکشم این آه جگر سوز
 با اشک تو ای دیده ی غماز چه سازم
 تار دل من چشمه ی الحان خدایی ست
 از دست تو ای زخمه ی ناساز چه سازم
ساز غزل سایه به دامان تو خوش بود
دو از تو من دل شده آواز چه سازم

 

نی خاموش

 باز امشب از خیال تو غوغاست در دلم

 آشوب عشق آن قد و بالاست در دلم

خوابم شکست و مردم چشمم به خون نشست

 تا فتنه ی خیال تو برخاست در دلم

 خاموشی لبم نه ز بی دردی و رضاست

 از چشم من ببین که چو غوغاست در دلم

من نالی خوش نوایم و خاموش ای دریغ

لب بر لبم بنه که نواهاست در دلم

 دستی به سینه ی من شوریده سر گذار

بنگر چه آتشی ز تو برپاست در دلم

 زین موج اشک تفته و توفان آه سرد

 ای دیده هوش دار که دریاست در دلم

 باری امید خویش به دلداری ام فرست

 دانی که آرزوی تو تنهاست در دلم

 گم شد ز چشم سایه نشان تو و هنوز

 صد گونه داغ عشق تو پیداست در دلم


انتظار

خیــــــال آمدنت دیشبــــــــم به سر می زد
نیـــــامدی کــــــــه ببینی دلم چه پر می زد

به خــــواب رفتـــــم و نیلوفری بر آب شکفت
خیــــال روی تــو نقشی به چشم تر می زد

شراب لعل تو می دیدم و دلـم می خواست
هـــــزار وســـــوسه ام چنگ در جگر می زد

زهی امید که کامی از آن دهان مـی جست
زهــــــی خیال که دستی در آن کمر مـی زد

دریچــــه ای به تمـــــــاشای باغ وا مـی شد
دلم چــــــو مـــــرغ گــــرفتار بال و پر مـی زد

تمــــــام شب به خیال تو رفت و ، می دیدم
که پشت پرده ی اشکم سپیده سر مــی زد



چه غریب ماندی ای دل نه غمی، نه غمگساری
نــــه بــــــه انتظـــــــار یاری ، نـــــه ز یار انتظاری

غـــــــم اگر بـــــــه کوه گویـــــــــم بگریزد و بریزد
کـــــــه دگر بدین گــــــــرانی نتـــوان کشید باری

چــــــــه چــــــراغ چشـــــم دارد از شبان و روزان
کــــه به هفت آسمانش نه ستاره ای ست باری

دل مــــــن چه حیف بـودی که چنین ز کار ماندی
چه هنـــــــر به کـــــــار بندم که نماند وقت کاری

نرسید آن ماهـــــــی کــــــــه به تو پرتوی رساند
دل آبگینـــــــه بشکن کــــــه نمــــــاند جز غباری

همــــــه عمـــــر چشم بودم که مگر گلی بخندد
دگـــــــر ای امیــــــد خون شو که فرو خلید خاری

سحرم کشیده خنجر که چرا شبت نکشته است
تو بکش کـــــــه تا نیفتد دگــــــرم به شب گذاری

به ســــرشک همچــو باران ز برت چه برخورم من
که چــــو سنگ تیــــره ماندی همه عمر بر مزاری

چـــــو به زندگان نبخشـــــی تو گنـــــاه زندگانی
بگـــــذار تا بمیـــــــرد بـــــــــه بـــــر تو زنده واری

نــــه چنــان شکست پشتم که دوباره سر بر آرم
منـــم آن درخت پیــــــری که نداشت برگ و باری

ســــــر بی پناه پیــــــــری بـــــــه کنار گیر و بگذر
کـــه بـــــه غیــــــر مــــــرگ دیر نگشایدت کناری

به غــــــروب این بیابـــــان بنشین غـــریب و تنها
بنگــــــر وفــــــای یاران کـــــــــــــه رها کنند یاری

 

شبیخون

برســــــان باده که غـــــم روی نمـــــود ای ساقی
این شبیخـــــــون بـــــلا باز چـــــــه بود ای ساقی

حالیــــــا نقش دل مـــــــاست در ایینــــــه ی جام
تا چــــــه رنگ آورد ایــــــن چــــرخ کبود ای ساقی

دیــــــدی آن یــــــار کــــــــه بستیم صد امید در او
چــــــون به خــــون دل ما دست گشود ای ساقی

تیــــــره شـــــــد آتش یزدانــــــی مـــــــا از دم دیو
گر چه در چشم خــــــود انداختــــه دود ای ساقی

تشنـــــه ی خــــــون زمین است فلک ، وین مه نو
کهنه داسی است که بس کشته درود ای ساقی

منتــــــی نیست اگــــــر روز و شبـــــی بیشم داد
چه ازو کـــــــاست و بر مـــــن چه فزود ای ساقی

بس کـــــه شستیم به خـــوناب جگر جامه ی جان
نه ازو تــــــار بــــــه جـــــا ماند و نه پود ای ساقی

حــــق به دست دل مــــــن بود که در معبد عشق
ســـــر به غیـــــر تو نیـــــــــــــاورد فرود ای ساقی

این لب و جــــــــام پی گـــــــردش می ساخته اند
ورنه بــــــی مــــی و لب جـام چه سود ای ساقی

در فـــــروبند که چــــــــــون سایه در این خلوت غم
با کســـــم نیست ســــر گفت و شنود ای ساقی

 

گریه ی لیلی

چشـــــم گریان تو نازم ، حـــــال دیگرگون ببین
گریـــــه ی لیلـــــی کنــــــار بستر مجنون ببین

بر نتابید ایــــــن دل نازک غــــم هجران دوست
یارب ایـــــن صبـــــر کم و آن محنت افزون ببین

مانده ام با آب چـشــــم و آتش دل ، ســــــاقیا
چـــــــاره ی کـــــار مــــــرا در آب آتشگون ببین

رشکت آمـــــد ناز و نــــــوش گل در آغوش بهار
ای گشـــــوده دست یغـمای خزان ، کنون ببین

سایه دیگرکار چشم و دل گذشت از اشک و آه
تیـــغ هجــران است اینجا ، موج موج خون ببین

 

آینه در آینه

مــــژده بده ، مـــــژده بده ، یــــــار پسندید مرا
سایــــــه ی تو گشتم و او برد به خورشید مرا

جـــــان دل و دیــده منم ، گریه ی خندیده منم
یــــــار پسنــــــدیده منـــــــم ، یار پسندید مرا

کعبـــــه منم ، قبله منـم ، سوی من آرید نماز
کـــــــان صنـــم قبله نما خم شد و بوسید مرا

پرتو دیدار خــــــوشش تافتــــه در دیده ی من
اینـــــــه در اینـــــــه شد ، دیدمــش و دید مرا

اینــــــــه خــــــورشید شود پیش رخ روشن او
تاب نظـــــــــر خــــــــواه و ببین کاینه تابید مرا

گــــــــوهر گـــــــم بوده نگر تافته بر فرق ملک
گــــــوهری خـــــوب نظـــــر آمد و سنجید مرا

نور چــــــو فـــــــواره زند بوسه بر این باره زند
رشک سلیــــــمان نگـــر و غیرت جمشید مرا

هر سحــــر از کاخ کرم چون که فرو می نگرم
بانگ لک الحمـــــد رســــــد از مه و ناهید مرا

چـــــون ســر زلفش نکشم سر ز هوای رخ او
باش کــــه صد صبــــح دمد زین شب امید مرا

پرتو بــــــی پیرهنــــــــــم ، جان رها کرده تنم
تا نشــــوم سایـــــه ی خـــــــود باز نبینید مرا

 

آواز بلند

وقت است کــــــــه بنشینی و گیسو بگشایی
تا با تو بگویــــــم غـــــــــــم شب های جدایی

بزم تو مـــــرا مــــــــــــی طلبد ، آمدم ای جان
مــــــن عودم و از ســـــــوختنم نیست رهایی

تـــــا در قفس بــــــال و پر خویش اسیـر است
بیگانـــــــه ی پرواز بــــــــود مــــــــــرغ هوایی

با شــــــــوق سر انگشت تو لبریز نـــواهاست
تا خــــــود به کنــــــــــارت چه کند چنگ نوایی

عمــــــــری است که مــــــــا منتظر باد صباییم
تــــــا بـــــــو کــــــــه چه پیغام دهد باد صبایی

ای وای بر آن گوش کـــه بس نغمه ی این نای
بشنید و نشــــــد آگـــــــــه از اندیشه ی نایی

افســــــــوس بر آن چشم که با پرتو صد شمع
در اینــــــــه ات دیــــــد و ندانست کجــــــــایی

آواز بلنــــــــدی تو و کس نشنــــــــودت بــــــاز
بیرونـــــــی ازین پـــــــرده ی تنــــــگ شنوایی

در اینـــــــه بنـــــــدان پریخـــــــــانه ی چشمم
بنشین کـــــــه بــــــــه مهمانی دیدار خود ایی

بینــــــی که دری از تو بـــــــــه روی تو گشایند
هــــــــر در کــــــه بر این خانه ی ایینه گشایی

چــــــون سایه مـرا تنگ در آغوش گـرفته است
خــــــوش باد مــــــــــرا صحبت این یار سرایی

 

قدر مرد

بگـــــذر شبی به خلـــــوت این همنشین درد
تا شــــــرح آن دهـــم که غمت با دلم چه کرد

خــــــون مـــــــــی رود نهفته ازین زخم اندرون
مانـــــــدم خمـــــوش و آه که فریاد داشت درد

این طـــرفه بین که با همه سیل بلا که ریخت
داغ محبت تــــــو به دل هـــــا نگشت ســــرد

مــــــن بر نخیــــــــزم از ســــــر راه وفـــای تو
از هستـــــــی ام اگــــــــر چه بر انگیختند گرد

روزی کـــــــه جـــــــــان فدا کنمت باورت شود
دردا کـــــــه جــــــــز به مرگ نسنجند قدر مرد

ساقی بیــــــــار جـــام صبوحی که شب نماند
و آن لعـــــــل فـــــــام خنـــده زد از جام لاجورد

باز ایـــــــد آن بهـــــار و گـــــــــل سرخ بشکفد
چندین مثــــــــال از نفس ســــــــرد و روی زرد

در کـــــــوی او کــــــــــه جز دل بیدار ره نیافت
کــــــی مـــــــــی رسند خانه پرستان خوابگرد

خونی که ریخت از دل ما ، سایه  حیف نیست
گـــــــر زین میــــــــــــانه آب خورد تیغ هم نبرد

لب خاموش

امشب به قصـــــــه ی دل من گوش می کنی
فــــــردا مــــــرا چو قصـــــه فراموش می کنی

این در همیشـــــــه در صـــــدف روزگار نیست
مـــــــی گویمت ولــــی توکجا گوش می کنی

دستــــــم نمــــــی رسد که در آغوش گیرمت
ای مــــــاه با کـــــه دست در آغوش می کنی

در ســـــاغر تو چیست که با جرعه ی نخست
هشیــــــار و مست را همه مدهوش می کنی

مـــــی جـــــــــوش می زند به دل خم بیا ببین
یـــــــادی اگـــــر ز خــــــون سیاووش می کنی

گــــــر گــوش می کنی سخنی خوش بگویمت
بهتــــــر ز گوهری کـــــــه تو در گوش می کنی

جام جهـــــــان ز خــــــون دل عاشقان پر است
حرمت نگــــــاه دار اگــــــــــرش نوش می کنی

سایه چـــــو شمع شعله در افکنده ای به جمع
زین داستـــــان کــــــه با لب خاموش می کنی

 

در کوچه سار شب

درین ســـــرای بی کسی کسی به در نمی زند
به دشت پـــــرمـــــــلال مـــــــا پرنده پر نمی زند

یکــــــی ز شب گـــــــرفتگان چـــراغ بر نمی کند
کســــی به کـــوچه سار شب در سحر نمی زند

نشستــــــه ام در انتظـــــار این غبــــار بی سوار
دریغ کـــــــز شبــــــی چنین سپیده سر نمی زند

گذر گهـــــی است پـر ستم که اندر او به غیر غم
یکــــــی صـــــــلای آشنــــــــا به رهگذر نمی زند

دل خــــــــراب مـــــــــــن دگر خراب تر نمی شود
که خنجــــــــر غمت ازین خــــــــــراب تر نمی زند

چه چشم پاسخ است ازین دریچه های بسته ات
برو کــــــه هیچ کس نـــــــدا به گوش کر نمی زند

نه ســـــــایه دارم و نه بر ، بیفکننــدم و سزاست
اگـــــــــر نـــــــــه بر درخت تر کسی تبر نمی زند

 

بهانه

ای عشـــــق همه بهانه از توست
من خـــــامشم این ترانه از توست

آن بـــــانگ بلنـــــــــــد صبحگاهی
وین زمــــــزمه ی شبانه از توست

مــــــن انده خـــــــــــویش را ندانم
این گـــــریه ی بی بهانه از توست

ای آتش جـــــــــــــان پاکـــــــبازان
در خــــــــــرمن من زبانه از توست

افسـون شده ی تـو را زبان نیست
ور هست همـــه فسانه از توست

کشتـــــــی مــــــــــرا چه بیم دریا
توفــــــــان ز تو و کــــرانه از توست

گر باده دهی و گـــرنه ، غم نیست
مست از تـــو ، شرابخانه از توست

می را چــــــه اثر به پیش چشمت
کاین مستــــی شادمانه از توست

پیش تـــــو چـــه توسنی کند عقل
رام است کــــــــه تازیانه از توست

من مــــــی گذرم خموش و گمنام
آوازه ی جــــــــــــــاودانه از توست

چون ســـــــایه مـــــرا ز خک برگیر
کاینجـــــــا سر و آستانه از توست

 

گهواره ی خالی

عمری است تا از جان و دل ، ای جان و دل می خوانمت
تو نیز خـــــــــواهان منی ، مـــــــی دانمت ، می دانمت

گفتــــــــی اگـــــــر دانــــــی مـــــــرا ایی و بستانی مرا
ای هیچگــــــــاه نکــــــجا  گو کـــــــــی ، کجا بستانمت

آواز خــــــــاموشی ، از آن در پــــــــــرده ی گوشی نهان
بــــــی منت گـــــــوش و دهان در جان جان می خوانمت

منشین خمــــــش ای جان خوش این سکنی ها را بکش
گــــــر تن به آتش مـــی دهی چون شعله می رقصانمت

ای خنـــــــده ی نیلـــــــوفری در گــــــــــریه ام می آوری
بر گریه مـــــــی خندی و مــــــــن در گریه می خندانمت

ای زاده ی پنـــــــــدار مــــــــن پــــــــوشیده از دیدار من
چــــــــو کودک ناداشته گهــــــواره مــــــــــــی جنبانمت

ای من تو بی من کیستــــی چون سایه بی من نیستی
همراه مــــــــن مـــــــی ایستی همپای خود می رانمت

 

مرغ چمن آتش

ای عشق تو مــــا را به کجا می کشی ای عشق
جز محنت و غـــم نیستی ، اما خوشی ای عشق

این شوری و شیرینــــــی مــــن خود ز لب توست
صد بار مرا مـــــــی پــزی و می چشی ای عشق

چــــــون زر همــــــه در حسرت مس گشتنم امروز
تا باز تو دستــی به سر من می کشی ای عشق

دیــــــن و دل و حســــــن و هنـــر و دولت و دانش
چــــندان که نگه می کنمت هر ششی ای عشق

رخســــــاره ی مـــــــردان نگـــــــر آراسته ی خون
هنگامــه ی حسن است چرا خامشی ای عشق

آواز خــــــــوشت بــــــــوی دل ســـــــــوخته دارد
پیداست کــــــــه مـــــــــرغ چمن آتش ای عشق

بگــــــــذار کــــــه چــــــــون سایه هنوزت بگدازند
از بوتــــــه ی ایام چه غم ؟ بی غشی ای عشق

 

پاییز

شب هـــــــــای مــــــــلال آور پاییز است
هنگام غــــــزل هـــــــای غـم انگیز است

گویــی همه غـــــــم های جهــان امشب
در زاری ایــــــن بارش یکـــــــــــــریز است

ای مــــــرغ سحـر ناله بــــــــه دل بشکن
هنگـامـــــه ی آواز شبــــــاویــــــــز است

دورست ازین بــــــــــاغ خــــــــزان خورده
آن باد فــــــــرح بخش کــــــه گلبیز است

ســــــاقی سبک آن رطــــل گران پیش آر
کاین عمـــــر گــران مایه سبک خیز است

خـــــــاکستر خـــــاموش مبین مـــــــــا را
باز آ کـــــــــه هنـــــــوز آتش ما تیز است

این دست کـــــــه در گردن مــــــــا کردند
هش دار که با دشنــــــه ی خونریز است

برخیــــــــز و بـــــــزن بر دف رســــــوایی
فسقــــی که در این پرده ی پرهیز است

سهـــــل است کــــــــه با سایه نیامیزند
ماییم و همین غــم که خوش آمیز است

 

اشک واپسین

به کـــــویت با دل شاد آمــــــــدم با چشم تر رفتم
به دل امیــــــر درمــــــــــان داشتم درمانده تر رفتم

تو کـوته دستی ام می خواستی ورنه من مسکین
به راه عشـــــــق اگـــــر از پا در افتادم به سر رفتم

نیامد دامن وصلت به دستـــــــم هـــر چه کوشیدم
ز کــــــویت عـــــــاقبت با دامنـــــی خون جگر رفتم

حریفــــــان هـــــر یک آوردند از سودای خود سودی
زیــــــان آورده مــــــن بــــــــودم که دنبال هنر رفتم

ندانستم کــــــه تو کی آمدی ای دوست کی رفتی
به من تا مــــــژده آوردند مـــــــن از خود به در رفتم

مرا آزردی و گفتــــــم کــــــــه خواهم رفت از کویت
بلــــــی رفتــــــم ولی هـــر جا که رفتم دربدر رفتم

به پایت ریختــــــم اشـــــــکی و رفتم در گذر از من
ازین ره بر نمـــــی گردم که چون شمع سحر رفتم

تو رشک آفـــــــتابی کـی به دست سایه می ایی
دریغــــــا آخــــــــــر از کوی تو با غم همسفر رفتم


شاید از نوشته‌های زیر خوشتان بیاید
نظر خود را درباره این پست بنویسید ...

منوی سریع