2 سال پیش / خواندن دقیقه

گزیده ی قصیده های عاشقانه از شاعران بزرگ و معروف | اشعار عاشقانه

گزیده ی قصیده های عاشقانه از شاعران بزرگ و معروف | اشعار عاشقانه

قصیده های زیبا از شاعران معروف پارسی

اگر وقت سحر بادی ز کوی یار در جنبد
دل بیمار مشتاقان ز هر سو زار در جنبد

ور از زلفش صبا بویی به کوی بی‌ دلان آرد
ز هر کویی دو صد بی‌ دل روان افگار در جنبد

ز باد کوی او در دم دل رنجور جان یابد
ز یاد روی او هر دم دل بیمار در جنبد

چو بینی جنبش عاشق مشو منکر که عشق او
دلی را چون بجنباند تنش ناچار در جنبد

چو از باد هوا دریا بجنبد بس عجب نبود
کزان باد هوای او دل ابرار در جنبد

ولی چون دیده منکر نبیند دیده باطن
ز ظاهر جنبشی بیند دلش زان کار در جنبد

بیا تا بینی، ای منکر، دلی از همت مردی
که در صحرای قرب حق همی طیار در جنبد

فخرالدین عراقی


*****

تا دل من دل به قناعت نهاد
ملک جهان را به جهان بازداد

دفتر آز از بر من برگرفت
مصحف عزلت عوض آن نهاد

خسرو خرسندی من در ربود
تاج کیانی ز سر کیقباد

نیز فریبم ندهد طمع و جمع
نیز حجابم نشود بود و باد

تا چه کند مرد خردمند، آز
تا چه کند باشهٔ چالاک، باد


این همه هست و سبکی عمر من
رفت و مرا تجربه‌ ها اوفتاد

کافرم ار ز آدمیان دیده‌ ام
هیچ کسی مردم و مردم نهاد

این نکت از خاطر خاقانی است
شو گهری دان که ز خورشید زاد

خاقانی



قصیده های عاشقانه از شاعران بزرگ

علم دولت نوروز به صحرا برخاست
زحمت لشکر سرما ز سر ما برخاست

بر عروسان چمن بست صبا هر گهری
که به غواصی ابر از دل دریا برخاست

تا رباید کله قاقم برف از سر کوه
یزک تابش خورشید به یغما برخاست

طبق باغ پر از نقل و ریاحین کردند
شکر آن را که زمین از تب سرما برخاست

این چه بوییست که از ساحت خلخ بدمید؟
وین چه بادیست که از جانب یغما برخاست؟

چه هواییست که خلدش به تحسر بنشست؟
چه زمینیست که چرخش به تولا برخاست


طارم اخضر از عکس چمن حمرا گشت
بس که از طرف چمن لؤلؤ لالا برخاست

موسم نغمه چنگست که در بزم صبوح
بلبلان را ز چمن ناله و غوغا برخاست

بوی آلودگی از خرقه صوفی آمد
سوز دیوانگی از سینهٔ دانا برخاست

از زمین ناله عشاق به گردون بر شد
وز ثری نعره مستان به ثریا برخاست

عارف امروز به ذوقی بر شاهد بنشست
که دل زاهد از اندیشه فردا برخاست

هر دلی را هوس روی گلی در سر شد
که نه این مشغله از بلبل تنها برخاست


گوییا پرده معشوق برافتاد از پیش
قلم عافیت از عاشق شیدا برخاست

هر کجا طلعت خورشید رخی سایه فکند
بیدلی خسته کمر بسته چو جوزا برخاست

هرکجا سروقدی چهره چو یوسف بنمود
عاشقی سوخته خرمن چو زلیخا برخاست

با رخش لاله ندانم به چه رونق بشکفت
با قدش سرو ندانم به چه یارا برخاست

سر به بالین عدم بازنه ای نرگس مست
که ز خواب سحر آن نرگس شهلا برخاست

به سخن گفتن او عقل ز هر دل برمید
عاشق آن قد مستم که چه زیبا برخاست

روز رویش چو برانداخت نقاب شب زلف
گفتی از روز قیامت شب یلدا برخاست

ترک عشقش بنه صبر چنان غارت کرد
که حجاب از حرم راز معما برخاست

سعدیا تا کی ازین نامه سیه کردن؟ بس
که قلم را به سر از دست تو سودا برخاست

سعدی

*****

سر و عقل گر خدمت جان کنند
بسی کار دشوار که آسان کنند

بکاهند گر دیده و دل ز آز
بسا نرخ ها را که ارزان کنند

چو اوضاع گیتی خیال است و خواب
چرا خاطرت را پریشان کنند

دل و دیده دریای ملک تنند
رها کن که یک چند طوفان کنند

به داروغه و شحنه جان بگوی
که دزد هوی را بزندان کنند

نکردی نگهبانی خویش، چند
به گنج وجودت نگهبان کنند

چنان کن که جان را بود جامه‌ ای
چو از جامه، جسم تو عریان کنند

به تن پرور و کاهل ار بگروی
ترا نیز چون خود تن آسان کنند

فروغی گرت هست ظلمت شود
کمالی گرت هست نقصان کنند

هزار آزمایش بود پیش از آن
که بیرونت از این دبستان کنند

گرت فضل بوده است رتبت دهند
ورت جرم بوده است تاوان کنند

گرت گله گرگ است و گر گوسفند
ترا بر همان گله چوپان کنند

چو آتش برافروزی از بهر خلق
همان آتشت را بدامان کنند

اگر گوهری یا که سنگ سیاه
بدانند چون ره بدین کان کنند

به معمار عقل و خرد تیشه ده
که تا خانه جهل ویران کنند

برآنند خودبینی و جهل و عجب
که عیب تو را از تو پنهان کنند

بزرگان نلغزند در هیچ راه
کاز آغاز تدبیر پایان کنند

پروین اعتصامی

*****

نکوهش مکن چرخ نیلو فری را
برون کن ز سر باد خیره سری را

هم امروز از پشت بارت بیفکن
میفکن به فردا مر این داوری را

چو تو خود کنی اختر خویش را بد
مدار از فلک چشم نیک اختری را

بسوزند چوب درختان بی بر
سزا خود همین است مر بی بری را

درخت تو گر بار دانش بگیرد
به زیر آورد چرخ نیلو فری را

من آنم که در پای خوکان نریزم
مر این قیمتی درّ لفـظ دری را

*****

من ندانم که عاشقی چه بلاست
هر بلایی که هست عاشق راست

زرد و خمیده گشتم از غم عشق
دو رخ لعل فام و قامت راست

کاشکی دل نبودیم که مرا
اینهمه درد و سختی از دل خاست

دل بود جای عشق و چون دل شد
عشق را نیز جایگاه کجاست

دل من چون رعیتیست مطیع
عشق چون پادشاه کامرواست

برد و برد هر چه بیند و دید
کند و کرد هرچه خواهد و خواست

وای آن کو بدام عشق آویخت
خنک آن کو زدام عشق رهاست

عشق بر من در عنا بگشاد
عشق سر تا بسر عذاب و عناست

در جهان سخت تر ز آتش عشق
خشم فرزند سیدالوزراست…

فرخی سیستانی

*****

مـادر مــی را بکرد باید قربان
بـچه‌ ی او را گرفت و کـرد به زندان

بچـه او را ازو گــرفت نـدانی
تاش نکوبی نخست و زو نکشی جان

جـز که نباشد حلال دوربـکردن
بچـه کوچـک زشـیر مـادر و پـستـان

آنگه شادان زروی دین و زه داد
بچـــه بـزندان تــنگ و مـادر قــربـان

گاه زیر زیر گردد از غم و گه باز
زیـر زیـر همچنـان زاند جــوشــان

رودکی

*****

دست من نیست که بیهوده ترا میخواهم
همه جا در همه کس دیده ترا میخواهم

دست من نیست اگر با نگهی بر رخ ماه
همه شب تا به سپیده ترا میخواهم

دست من نیست اگر جلوه کنی در نظرم
بی جهت از همه رنجیده ترا میخواهم

دست من نیست اگر میشنوم نامت را
گم شوم درخود و رقصیده ترا میخواهم

دست من نیست که شب در حضر ستاره ها
نام زیبای تو فرموده ترا میخواهم

دست من نیست که هر لحظه تویی در نظرم
دست من نیست که بیهوده ترا میخواهم

*****

گلعذاران جهان بسیارند
لیک پیش گل رویت خارند

دل نگهدار که خوبان دل را
چون گرفتند نگه می‌ دارند

مده آزار دل من که بتان
دل عشاق نمی‌ آزارند

گر شنیدی که نکویان جهان
بی‌وفایند و شقاوت کارند

مرو از راه که آن بی‌ ادبان
همه بازاری و سردم دارند

تو نجیبی و نکویان نجیب
همه با رحم و نکوکردارند

لاله رویند ولیکن هرگز
داغ محنت به دلی نگذارند

همه‌ خوش‌ صورت و خوشن‌ برخوردند
همه خوش سیرت و خوش رفتارند

بهر عشاق حقیقی نورند
بهر عشاق دروغی نارند

نرمند از ادبا و احرار
یار اهل ادب و احرارند

دامن با ادبان را گنجند
گردن بی‌ادبان را مارند

همه عاشق طلب و دلجویند
همه شکر لب و شیرین کارند

بهرشان عاشقی ار یافت نشد
همت اندر طلبش بگمارند

عاشق‌ از آهن و از چوب کنند
که هم آهنگر و هم نجارند

جمله هم عاشق و هم معشوقند
جمله هم ثابت و هم سیارند

دعوی بلهوسان را در عشق
نپذیرند که بس عیارند

قدر صافی گهران را از دور
بشناسند که بس هشیارند

نستانند دل از یکتن بیش
نیز دل جز به یکی نسپارند

امتحان‌ های دلاوبز کنند
تا به عشق کسی ایمان آرند

چون مسلم شد و تردید نماند
شرم و حشمت ز میان بردارند

در برش ساعتکی بنشینند
همرهش بادگکی بگمارند

گاه گاهی ز پی صیقل عشق
بوسه‌ای چند بر او بشمارند

بوسه در عشق مباح است آری
بوسه را صیقل عشق انگارند

ملک الشعرای بهار

*****

تو بلند آوازه بودی، ای روان
با تن دون یار گشتی دون شدی

صحبت تن تا توانست از تو کاست
تو چنان پنداشتی کافزون شدی

بسکه دیگرگونه گشت آئین تن
دیدی آن تغییر و دیگرگون شدی

جای افسون کردن مار هوی
زین فسونسازی تو خود افسون شدی

اندرون دل چو روشن شد ز تو
شمع خود بگرفتی و بیرون شدی

آخر کارت بدزدید آسمان
این کلاغ دزد را صابون شدی

با همه کار آگهی و زیر کی
اندرین سوداگری مغبون شدی

درس آز آموختی و ره زدی
وام تن پذرفتی و مدیون شدی

نور نور بودی، نار پندارت بکشت
پیش از این چون بودی، اکنون چون شدی

گنج امکانی و دل گنجور تست
در تن ویرانه زان مدفون شدی

ملک آزادی چه نقصانت رساند
کامدی در حصن تن مسجون شدی

هر چه بود آئینه روی تو بود
نقش خود را دیدی و مفتون شدی

زورقی بودی بدریای وجود
که ز طوفان قضا وارون شدی

ای دل خرد، از درشتیهای دهر
بسکه خون خوردی، در آخر خون شدی

زندگی خواب و خیالی بیش نیست
بی سبب از اندهش محزون شدی

کنده شد بنیادها ز امواج تو
جویباری بودی و جیحون شدی

بی خریدار است اشک، ای کان چشم
خیره زین گوهر چرا مشحون شدی

پروین اعتصامی

*****

ناله بلبل سحرگاهان و باد مشکبوی
مردم سرمست را کالیوه و شیدا کند

گاه آن آمد که عاشق برزند لختی نفس
روز آن آمد که تائب رای زی صهبا کند

من دژم گردم که با من دل دوتا کرده‌ ست دوست
خرم او باشد که با او دوست دل یکتا کند

هر زمان جوری کند بر من به نو معشوق من
راضیم راضی به هرچ آن لاله‌ رخ با ما کند

گر رخ من زرد کرد از عاشقی گو زرد کن
زعفران قیمت فزون از لاله حمرا کند

ور همی‌چفته کند قد مرا گو چفته کن
چفته باید چنگ تا در چنگ ترک آوا کند

ور همی آتش فروزد در دل من، گو فروز
شمع را چون برفروزی روشنی پیدا کند

ور ز دیده آب بارد بر رخ من گو ببار
نوبهاران آب باران باغ را زیبا کند

ور فکنده‌ ست او مرا در ذل غربت گو فکن
غربت اندر خدمت خواجه مرا والا کند

منوچهری دامغانی


شاید از نوشته‌های زیر خوشتان بیاید
نظر خود را درباره این پست بنویسید ...

منوی سریع