آقایون و خانم ها خاطرات دانشجویی، خواستگاری، سربازی رو که جالب هست رو تعریف کنید،یه خورده شاد بشیم.
اصولا ما وقتی دور هم جمع میشیم تو خانوادمون از این خاطرات تعریف میکنیم خیلی خوش میگذره، یه خورده بگیم بخندیم
برامون کامنت کنید تا منتشر بشه
**************************************
ی بار سال اخر دبیرستان بودم روز اول بعد از عید رفتم مدرسه زنگ تفریح اول تمام شد اومدیم تو کلاس دوستم گفتم ناظم مدرسه گفته بهش ک بمن بگه برم پیشش منم ترسیدم گفتم حتما خطلیی ازم سر زده دیگه جرات نکردم برم
سر کلاس بودیم اومدن من و.دوستمو صدا زدن اونروز دوستم غایب بود
بعد معاونمون گفت دخترم!ی مانتوعه ناقابل برات کنار گذاشتیم البته یکی دو روز قبل از عید زنگ زدیم خونتون تا اونموقع بهت بدیمش ولی تلفنتون رو جواب ندادین
منم دهنم از تعجب وا مونده بود گفتم خانم چطور منو.در نظر گرفتید گفت...
چند وقت قبل از این جریان ی فرمی بهمون دادن چند تا سوال روانشناسی پرسیده بودن این وسط شغل پدر رو هم پرسیده بودن من و دوستم هم واسه خنده همینجوری نوشتیم بیکار و ما بدبختیم و ندار و از این حرفا
خلاصه اینا این فرمو خونده بودن دلشون سوخته بود برا ما دو نفر بخاطر همین برامون لباس گرفته بودن منم هاج و واج نمیدونستم چی بگم خلاصه حقیقت رو براش گفتم و معذرت خواهی مکردم و گفتم ما واقعا مستحقش نیستم خانم بدینش اونایی ک واقعا ندارن و دیگه از خجالت بخاطر کارمون اب شدم
اومدم سرکلاس دوستام پرسیدن چیکارت داشتن براشون گفتم همه پخش زمین شدن
یادش بخیر
******************************
یادمه ۱۰ سالم بود خونه بابا بزرگم بودم یکی از عموهام تازه عروسی کرده بود و خونواده عروس که همسایه بابابزرگم بودن اونارو برا ناهار دعوت کرده بودن منم با خودشون بردن . بعد که رسیدیم مامان زن عموم گفت که چرا فلانی نیومده منطورش عمم بود که هنوز مجرد بود خلاصه منو فرستادن دنبال عمم وقتی رفتم عموم که فک کرده بود منو دنبال اون فرستادن بخم گف ازشون تشکر کن و بهشون بگو که عموم میگه دیگه ما ناهار خوردیم مرسی از دعوتتون منم که هیچی از تعارفات و این حرفا بلد نبودم بهش گفتم عمو منو دنبال شما نفرستادن فقط گفتن به عمم بگم بیاد. عموم که ضایع شده بود فقط لبخند زد و رفت ???????? هر وقت یاد این خاطره میفتم از خودم خجالت میکشم که عمومو اونجوری جلو عمم ضایع کردم ????????
******************************
یه خاطره ی با مزه ی دیگه ای هم یادم اومد از بچگیم دوست دارم بگم
کلاس چهارم ابتدایی که بودم منو خواهرمو دختر داییم که یک سال از من بزرگترن داشتیم از مدرسه برمیگشتیم خونه که با ستا دختر که خواهر بودن حرمون شد منم که خیلی لاغرو ترسو بودم گفتم برم سراغ خواهر کوچکتره که فک کنم کلاس اول یا دوم بود دختره یکم تپل بود ولیفک میکردم از پسش بربیام چون از من کوچکتر بود ولی خدایی اون دختر با اینکه از من چند سال کوچکتر بود و ولی خیلی قوی بود ???????? هرچی میخاستم بزنمش زمین نمیتونستم???? و برعکس خودش حسابو رسوند و کتکم زد عجب قدرتی داشت????خواهرمو دخنر داییمم مقابل اون دوتا هم باختن و کلا دعوارو باختیم ???????? هر وقت یادم میاد میخندم وای که چقد بی عرضه بودم????
******************************
یه پیرمردی هس توفامیل باپدربزرگم خیلی رفیق بودالبته فامیلم بودن؛من توبچگی خیلی خونه بابابزرگم میدیدمش،خلاصه چندسال ندیدمش وبابابزرگمم فوت کردواینادیگه کلا ازیادم رفته بود.ایشون پس ازسالها منویه جایی میبینه میپسنده واسه پسرش خلاصه یه روز تصمیم میگیره بیاد بامادرم حرف بزنه؛یه روز من خواب بودم دیدم درمیزنن...کلاازخواببلندمیشمم مغزم تاچن مین قفله؛بایه حال پریشون رفتم دم در.بحدی ازدیدنش شگفت زده شدم بعده چندسال فراموشی ک برگشتم گفتم:إوا حاج رضا خودتی؟شمامگه زنده ای؟؟؟؟Ooخخخخ بیچاره پیره مرده بهت زده شده بودمنم نمیدونستم چطور جمعش کنم اصلا.زده بودم زیرخنده......خخخخخ هنوز یادم میاد خودم میترکم ازخنده...
یه بارم شوهرخالم یه پسرخاله داشت ک دنبال زن میگشت بشدت؛منم بنابردلایلی اصلا ازش خوشم نمیومد.این بنده خدایه شب خونه خالم بودماهم رفتیم یاروهم یه جوری نگام میکرددیگ ۱۰۰درصدمطمین بودم ک هموم روزاس ک خواستگاری کنه.حسابی اعصابم خوردبود.خلاصه من رفتم دستشویی وبعدش مستقیم رفتم توپذیرایی.یه دفعه مامانم گف محبوب این چه وضعییییییه؟؟؟پسره هم باتعجب نگامیکرد.گفتم چیه مگههههه؟؟؟مامانم گف لباستودرست کن...!!! نگاه کردم دیدم تا مانتوخفاشیم جلوش کامل رفته توشلوارم پشتش بیرونهOoازتودستشویی اونجوری شده بود.خخخخ مث شیر ایرانی میدویدم بطرف اتاق پسرخالم فقط.پسرخاله ودخترخالم ازخنده ترکیده بودن. الان شایدخنده دارنیادولی واقعا خودمون اینقدخندیدم ک هنوزم یادمه.خخخخ
******************************
یه چیزی تعریف میکنم شاید باورش براتون سخت باشه ولی عین واقعیته ۰برای همتون حتما اتفاق افتاده که پول پیداکنید ولی درمورد من جالبیش اینجاست که یه مدت پشت سر هم پول پیدامیکردم طوریکه انگار هرلحظه انتظار پول پیداکردن داشتم خخخخخخخخخ یعنی در هفته شاید سه چهار بار اتفاق میفتاد البته مینداختم صندوق صدقات نهایتا اسکناس در حد پنج تومنی بیشتر نبوده ولی خیلی عجیب بود برام یه جورایی خودم جا خورده بودم که چرا اینقدرمن پول پیدامیکنم الانم وقتی دقت میکنم نسبت به دیگران این اتفاق برای من خیلی بیشتر میفته چیزای دیگه هم پیداکردم علاوه بر پول مثلا انگشتر یا کارت بانکی شناسایی مدارک حتی موبایل پیداکردم جامونده بود دقیقا نمیدونم چرا برام واقعا جای سواله .مثلا یه بارازدرخونه آمدم بیرون یه دوتومنی افتاده بود همون موقع داشتم میرفتم خیابون دوباره یه 500 تومنی دیدم دوباره توراه برگشتن یه هزاری سه باراتفاق افتاد تو یه روز یه بارم چندسال پیش حدود7 سالی میشه یه بسته شارژایرانسل پیداکردم بادوستم بودم افتاده بود جلو پامون انگار کسی نمیدید من ورش داشتم دوستم گیرداد نصفیشو بده همشم 5000 بود می خواستم بدم به مغازه داره بزنه پشت شیشه دوستم بزورنذاشت گفت بدش به من گناهشم گردن من خخخخ خیلی ازین اتفاقات برام افتاده دیگه باور کنید حساب کتابش از دستم دررفته شانسم نداریم که لااقل یه باریه چمدون دلار به پستمون بخوره خخخخخخخخ
******************************
خاطرات دانشجویی خیلی زیاد بود . هییییی یادش بخیر خیلی هم خوش می گذشت . به اونایی که دانشجو و خوابگاهی هستن توصیه میکنم قدر دوران دانشجوییتون رو بیشتر بدونین
یکی از خاطراتم:
یه بار من و چند تا از دوستامون رفته بودیم کتابخونه خوابگاه برای اینکه اونجا هم اینترنت خوبی داشت و هم سرعتش خوب بود و هم اینکه دور هم بشینیم و کتاب بخونیم در سالن مطالعه . از قضا اونجا هم می تونستی کتاب بخونی به صورت سالنی و هم جایی مثل اتاقک بود که میشد بری اونجا و کتاب برداری و شب بود و کار دانشجویی دختری حضور داشت و کار می کرد . تا رسیدیم اخر شب که هر کس به کار خودش مشغول بود و کارمون میخواست تموم بشه که برسم در عین حال بارون تندی هم بیرون میومد که اصلا حواسمون به دوستم که تو اتاقک کتابخونه بود نبود وقتی به خودش اومد که دوستم محو تماشای و جذب کتاب ها شده بود که دختر دانشجو چراغ رو خاموش کرده بود و به گمون اینکه کسی نیست در هم قفل کرد و رفت و بعد از چند دقیقه هم خودش و هم ما متوجه شدیم که اینجور شده .
قیافه دوستم که در روش بسته شده بود خیلی دیدنی بود و هیچ کدوممون نتونسته بودیم جلو خندمونو بگیریم و خودشم بعد از ناله و دعوا و بد و بیرا به اون دختر . دید فایده ای نداره گریه نشست و با خودمون می خندید اما ما متوجه خنده تلخش شده بودیم . رفتیم دنبالش اما تو بارون انگار غیب شده بود اما بعد رفتیم از سرپرست کمک گرفتیم بعد از 45 دقیقه معتلی در رو باز کرد .
اما این جریان هیچ وقت نه خودش یادش می رفت نه من .
بعدم به خودش از روی شوخی می گفتم چه کتابی بود مجذوبش شدی تا ما هم بگیریمش.... اون بیچاره هم با لبخند معنی داری گفت بس کن . من از ترس یادم رفت چیکار داشتم اونجا
خلاصه خیلی خوب بود
وای خدایا شکرت الانم روحم شاد شد
ممنون که دوباره یاد خاطراتم انداختین
******************************
استاد بیوشیمی مون خیلی حساس به حضور غیابه و فوق العاده پیره اصن صداش بزور شنیده میشه ولی خب انصافا باسواده
سر کلاس این گیر داد به یکی از پسرا و گفت تو جلسه قبل نبودی اونم گفت بابا بودم ما هم گفتیم بابا استاد بود بدبخت فقط اونور کلاس نشسته بود هی از ما گفتن از این استاده انکار هی میگفت نبودی پسره هم همش قسم و فلان که بودم
همین لحطه زلزله اومد و خیلی متمادی بود نسبتا ، هی ما میگفتیم استاد زلزله زلزلههههه اصلا این پیرمرد نمیشنید همش داشت به اون پسره میگفت دروغ میگی بعد که متوجه زلزله شد گفت آرررررره همینجوری دروغ میگین که زلزله میاد بترسین از خدا بترسین????????
ما نمیدونستیم چیکار کنیم پیرمرد ول نمیکرد در طول زمان زلزله فقط داشت میگفت آرررره گناه کنین دروغ بگین زلزله بیاد همتونو بکشه ایشالا ما هم مرده بودیم از خنده????
******************************
توی راهنمایی چون ما دو شیفت بودیم و معلمها مون چون که از شهر میومدن و بنده خداها ظهرها همونجا توی مدرسه میموندن و قرار رو بر این گذاشته بودند که روزانه یکی از بچه ها براشون چای بیاره از خونه!تا اینکه ی روز نوبت من شد ظهر که رفتم خونه به مادرم گفتم چای درست کرد و گذاشت توی ی سبد و در کنارش ی غذا هم برای برادرم که محل کارش همون نزدیک مدرسه ما بود و اون روز نیومده بود خونه گذاشت!من اول رفتم مدرسه که چای رو بدم به آقای مدیر و چای رو دادم با فلاسک بود بنده خدا تا چشش افتاد به سبد و سفره غذا داخل سبد شروع کرد به تشکر که غذا نیاز نبود بیاری و این حرفا!!منم از ترس اینکه الان غذاها رو برنداره(آخه مال برادرم بود)زود بهش گفتم نه اینا مال شما نیست مال برادرم هست که سر کاره!!????????????????
بنده خدا دهنش وا موند خیلی کم آورد هیچ وقت یادم نمی ره فقط شانس آورد اون موقع هیشکی از بچه ها مدرسه نبود
هنوزم هر وقت یادم میاد یکی از خنده دار ترین خاطرات بچگی مه????
******************************
یه بارم یه استادمسن داشتیم ک کلاسش شلوغ بودهمیشه؛ اکثروقتابمن میگفت بیاکنفرانس بده ویه بار ک رفتم یکی یه سوال پرسید منم داشتم دیه روداشتم توضیح میدادم یه عدد واسه دیه گفتم ک خیلی زیادبودوالبته حواسم نبوددکلا،استادم برگشت گف خانم چطورحساب کردی ک اینقدشد؟؟؟منم فوری فی البداهه گفتم استاد ماه محرمی حساب کردم...خخخخ بچه هاترکیده بودن ازخنده.
یه بارم یه جلسه بودافرادعالی رتبه ای توش بودن من ویکی دیگ روگفتن درنقش مخالف وموافق فلان موضوع بیاید حرف بزنیدباهم وخوب دفاع کنید.خلاصه شروع کردیم من موافق بودم اون دختره مخالف.حسابی اذیت شد دختره همه هم منتظر بودن یه دفاع اساسی بکنه اخر سرک دیگ مناظره داشت تموم میشد باعصبانیت برگشت گف خاااااانم شما ک میگی فلان موضوع مثل گاو نری هست ک فقط شاخش نصیب مامیشه وفایده ای نداره من باید بگم اشکال ازخودتونه همون گاو رو اگه بتونی خوب برخوردکنی باهاش میتونی کلی ازش شیربگیری.هه هه.منم برگشتم گفتم گویاحواستون نیستاااامن گفتم گاونر....خخخخخ همگی کلی خندیدیم
******************************
سلام...
ازونجایی که رشته مون حقوق بود
ی بار تو دانشکده دادگاه مجازی برگذار کردن...
من توش شرکت نکردم...
اخر سر یکی از بچه ها گفت بابا ما آدم کم داریم لااقل بعنوان برادر متهم بیا اونجا بشین.هیچی هم نمیخواد بگی/
حالا فرض کنید دادستان و اساتید اونجانشستن.ی تغداد برادرم پشتمون.
من تو حال خودم بودم .یهو قابرگشت گفت شما؟!!!
مثلا گفتم
مهتا احمدی هستم برادر متهم!!!!
اقا منفجر شدیم...
قاضی و استاد خنده شون گرفته بود.
بعد دوستم اومد درستش کنه.گفت ببخشید اقای قاضی ایشون صلاحیت عقلی ندارن!!!!!!!!!!!
ای خدا تا مدتها تو خوابگاه فقط میخندیدیم...
******************************
سلام
یه بار که یه خانوادهای اومده بودن منزل ما برای امر خواستگاری
بعد از ورودشون و تعارف برای نشستن آقای داماد نشسته بود روی مبلی که کنترل تلویزیون روش بود
(داداشم قبل از اینکه بیان داشت تلویزیون میدید برا همین موقعی که زنگ زدن هول شده بود و کنترل رو گذاشته بود همونجا)
خلاصه که موقعی که همه نشستن و جو یه مقدار آروم شد ما دیدیم شبکه های تلویزیون هی عوض میشن
چند ثانیه همه هنگ بودن
تا اینکه داداشم رفت به آقای داماد گفت که کنترل مونده زیرش
بنده خدا قرمز شده بودا!!!!
یه بار دیگه هم یه خانواده ای اومده بودن خواستگاری
پدر آقا داماد از داداش کوچیکم که مدرسه میرفت پرسیدن و بابام هم داشتن توضیح میدادن
که بحث رسید به وجدان کاری معلم ها و اینکه قدیم بچه ها از معلم ها خیلی حساب میبردن و خلاصه بابام یهو گفتن که آرررره این روزا معلم ها هم وجدان کاری ندارن و ...
یهو چند دقیقه بعد خواهر آقا داماد گفتن که بلهههه همسر من هم معلم هستن و ....
و این شد که پدر بنده بسی سوتی دادن جلوشون!!!!
بعد از رفتنشون حسابی خندیدیم
******************************
بعضی استادامون خیلی حساس بودم رو زنگ خوردن گوشی بچه ها و اگه کسی گوشیش زنگ میخورد باید جلسه بعدی بچه ها رو شیرینی میداد
منم چتدتا از دوستام رو میشناختم و میدونستم که یادش رفته گوشیشو بزاره رو بی صدا سر کلاس زنگ میزدم به گوشیاشون
هیچی دیگه صدای گوشی همانا شیرینی اوردن همانا.
******************************
حالا بگم دیگه
کلاس سوم دبیرستان بودیم سر درس زیست شناسی
یکی از بچه ها جلو تخته بود و معلم ازش سوال میپرسید
حالا این دوست ما هم اصلا نخونده بود
معلممون پرسید گناد مردانه؟
دوستمون گفت خانوم الان میگم نوک زبونمه
یکی از بچه ها داشت یواشکی براش تقلب میفرستاد میگفت: بیضه بیضه
دوستمونم لب خوانی کرد و سریع گفت آها خانوم یادم اومد: پسته!!!
منفجر شدیم تا آخر کلاس همینجور روده بر شده بودیم از خنده
******************************
سلام
یه بار جلسه خواستگاری یکی آشنایان بود که بنده هم حضور داشتم خانواده داماد و عموی من داشتن صحبت می کردن همه هم جدی داشتن گوش می کردن عمه من داشت چایی می برد وچون اولین جلسه نبود که عروس خانم ببره و یک هو عمم و شوهر عمم باخنده بدو بدو اومدن داخل آشپز خونه منم اونجا نشسته بودم از خنده داشتن غش می کردن و زن عموم هم با اسرار داشت بهشون می گفت نخندید بعدا که قضیه رو جویا شدم گویا یکی از اقوام داماد گلاب بروتون بلند گ*زیده????????