خوش اومدین به وبلاگ من . اینجام تا از خاطرات و سوتی و سرگذشتهای واقعی شما بگم .
3 سال پیش / خواندن دقیقه

خاطرات و سوتی دوران مدرسه سری 4

بیاید هر کدوم خاطره ه ای از مدرسه بگیم، مثل تلخی هاش، خوشی هاش، سوتی ها مون، زیر آب زدن هامون، فروختن معلم هامون به بقیه دبیرها یا مدیر !!!  و موارد دیگه .

+ حتی اگه لازم میدونید، در مورد نکات مثبت و منفی هاش هم اینجا صحبت کنید تا کارکنان مدرسه و دانشگاهی که احیانا این پست رو میبینند، یه تلنگری برای اونا هم بشه و شاید رفتارشون رو در آینده اصلاح کنند یا نکات خوبی که رعایت میکنند رو تقویت کنند.

خاطرات تون رو برامون کانت کنید تا منتشر بشه

*****************************

آخ که چه دورانی بود مدرسه بهترین روزای زندگیم بودن منکه اصلا خاطره بد ندارم همش شیرینه یادمه سوم دبیرستان بودم امتحانات نهایی هم بود من کلا اهل تغلب نیستم چون همیشه درسم خوب بود اما همیشه روی دستمو باز میذاشتم تا بقیه نگا کنن ولی اینکه بخوام خودم بهشون برسونم خیلی کم پیش میومد آخه میترسیدم خخخ خلاصه دوستم قبل امتحان بهم گفت فلانی من هیچی نخوندم میافتم( از قضا مراقبمونم سخت گیر ترین مراقب بود ) دوستم دقیقا پشت سر من نشسته بود..بهش گفتم باشه من تا جاییکه میتونم برگه امتحانو میگیرم اینور تو نگا کن بنویس گفت نه اینطوری مراقب متوجه میشه(اگه یادتون باشه تو امتحانات نهایی یه چیزی میاوردن امضا کنیم)وقتی مراقب سرگرم دادن برگه به بچه ها بود فوری برگمونو عوض میکنیم من هر چی بودو کپی میکنم دهم بگیرم کافیه..منم خیلی میترسیدم آخه امتحان نهایی هم بود قبول نکردم گفتم من میترسم اینکارو نمیکنم اونم گفت باشه اشکالی نداره انقد باعرضه ای که منم ترسیدم خخخ خلاصه وسط امتحان بود و من انقد غرق درس بودم که متوجه نشدم بچه ها دارن امضا میکنن و اون برگه دست به دست میچرخید ..یهو وسط امتحان دیدم دوستم برگه رو از بغل صندلی گرفته طرف من..منه بیچاره هم فک میکردم میخواد برگه هامونو عوض کنه اولش که انقد ترسیده بودم هیچ کاری نمیکردم همه جا هم ساکت بود این دوستمم هی میزد تو کمرم که بگیرم منم هی دستشو پس میزدم انقد حول بودم که اصلا سرمو هم بلند نمیکردم ببینم چه خبره آخرش دیدم این بیخیال نمیشه سریع برگه رو گرفتم و برگه امتخانیمو گرفتم طرفش دیدم نمیگیره دیگه حسابی کفرم دراومده بود و ترسیده بودم برگشتم نگا کردم دیدم بنده خدا رنگش شده عین گچ خخخ و داره به مراقب نگا میکنه ..منم برگشتم دیدم نه تنها مراقب بلکه همه بچه ها دارن با دهن باز به این نمایش نگا میکنن اونموقع بود که من تازه فهمیدم چه سووتی دادم اصن اون برگه امتحانش نبود، بنده خدا میخواست امضا کنم خلاصه داشتم جان به جان آفرین تسلیم میکردم که یهو کلاس رفت رو هوا همه زدن زیر خنده از جمله مراقب!! هیچی دیگه خدا رو شکر مراقبه اومد کنارم گفت دیگه هیچ وقت فکر تغلبم نکن چون از تو برنمیاد خخخ و به خیر گذشت

****************************************

من با وجود اینکه همیشه شاگرد اول بودم؛ولی هیچ وقت تو خونه تمرین حل نمی کردم.

یه معلم حسابان داشتیم،خیلی جدی بودن،دوشنبه ها ساعت اول و 12 تا2باهاش کلاس داشتیم.

ساعت اول اومدن تمرینا رو نگاه کنن دیدن  که طبق معمول من ننوشتم بهم گفتن فکر می کنی زرنگی نباید تمرین بنویسی؟ و موقع حل کردن تمرینا من باید از کلاس برم بیرون،حل کردن تمرین ساعت آخر بود.

منم ساعت آخر خودم اصلاً سر کلاس نرفتم،یکی از بچه ها رو فرستادن  گفت به فلانی بگو بیاد سر کلاس.

من رفتم سرکلاس معلممون هم دو تا نکته از حسابان گفتن بعدش به من گفتن حالا برو بیرون.

یعتی هدفشون این بود که خودشون منو از کلاس بندازن بیرون.

من که این عادت رو هیچ وقت ترک نکردم،چون واقعاً حوصلم نمی شد تو خونه تمرین بنویسم.البته بلد بودم.


یادش بخیر!

****************************************

دلتنگ اون روزا شدم واقعا وقتی لباسم گچی میشد و ذوق میکردم که خانم اجازه بریم لباسمونو تمیز کنیم

کیا پیک بهاری یادشونه؟؟

ما که برا گرفتنش لحظه شماری میکردیم

دلم برا بابای مدرسمونم تنگ شده 

صبحا لوبیا درست میکرد و لیوانی میفروخت وای که چقدر خووشمزه بود

یادمه داداشم که بزرگتر بود و مدرسه میرفت به مامانم میگفت باید بیای تو دفتر و من همش برام سوال بود چه جوری میشه رفت تو دفتر خخخخ فک میکردم دفتر مشقو میگه


****************************************

هییی خدا کجان اون روز های بی دغدغه

یادمه3دبیرستان که بودم  معلم زیست مون در حد کنکور امتحان تشریحی میگرفت یعنی سخت ها بعد من به کل کلاس میرسوندم این بنده خدا هم از دست من دیوونه شده بود بعد گفتش باشه از این به بعد میریم تو سالن امتحانات مدرسه ازتون امتحان میگیرم ببینم این تورانلی بازم میتونه شمارو نجات بده یا نه((خیلی باهاش رفیق بودم به خاطر همین محرومم نمیکرد از امتحان ولی باز من کرم داشتم البته دلم برای دوستام میسوخت چرا باید اونا که باهوش بودن زیست رو با 16 پاس میکردن و یه مدرسه ضعیف دیگه به خاطر معلم سهل گیرشون زیست رو 18ذ میگرفتن؟)))خلاصه منم گفتم بازم میتونم برسونم دیگه رفتیم تو سالن با ظرفیت150 نفر !!!من رو نشوند رو صندلی1خودش نشست رو صندلی2بقیه رو هم به ترتیب گذاشت رو صندلی های 150 _149_148و همین طوری تازه روی من رو کرد طرف دیوار خخخخ گفت حالا برسون اگه مردی!!!



یه بارم یه معلم شیمی (مرد)داشتیم خیلی راحت بودیم باهاش(((حالا کار به حرف های بی ادبی نمیکشید ها)))ولی یه بار گفت روز معلم قراره واسم چی بخرید یکی از بچه پررو های کلاس گفت ساپورت!!!اونم گفت نامردی اگه نخری هیچی دیگه ما هم براش چند دست ساپورت تو رنگ ها و طرح های مختلف خریدیم دادیم بهش هفته بعد گفتش نامردا نمیبینید من چاقم اینا که تنگ بودن برام!!!




بقیه اش شرمنده وضع مدرسه پسرونه ها رو که میدونید حالا با این که برای ما نمونه دولتی بود ولی بازم اگه بنویسم این سری آقای  نجفی به جای سانسور پیامم خودم رو کلا می حذفه خخ



****************************************

راهنمایی ما خیلی مخوف بود. معلم علوممون یه بار گفت روزایی که برف و بارون میاد به خاطر وجود ابرا هوا گرم تره.

یکی از بچه ها گفت اجازه سردتره!


معلمه محکم زد پس گردنش و گفت: پدرسوخته می گم گرم تره! ما هم از ترس تایید کردیم که آره گرم تره، در صورتی که واقعا سردتره! 

****************************************

من از مدرسه خاطرات چندان جالبی نداشتم بیشتر دوران دانشگاهمو دوست داشتم بخصوص دوره ی کارشناسی ،اما اگه بخوام بگم سوم راهنمایی بودم دبیر علوم ما آقا بود بعد خیلی خوبم درس میداد ولی همیشه زنگ تفریحمونو می گرفت نمیذاشت بریم بیرون منم اعصابم خورد میشد یه بار که داشتم غرغر می کردم اومد جلوم وایساد فامیلمو گفت ، بعدم گفت مگه تو زنگ تفریح چیکار می کنی که اینقدر غر میزنی ????????????منم دیگه سکوت کردم ، اما خیلی دبیر خوبی بود ،یا دبیر ادبیات همیشه برای انشا اولین نفر منو صدا میزد و انشاهامو دوست داشت ، هرچند خودم برام عجیب بود که چرا همش منو صدا میزنه انشا بخونم، ولی از اونجاهاش که به زور می بردنمون راهپیمایی سیزده آبانو و نمیدونم مراسمهای اجباری که من اصلا دوست نداشتم اصلا خاطرات خوبی ندارم ،وهمش برام دنیا پر از غصه میشد که چرا به جای یه فضای شاد وعلمی باید به چنین مراسمی بریم سرودهای سیاسی بخونیم و مغزمون پربشه از دروغ  و کینه به سایر کشورها و براشون مرگ بفرستیم ، نمیدونم گناه ما دهه  شصتیا چی بود که تو چنین شرایطی باید متولد میشدیم و زندگی می کردیم ، بعد که وارد دانشگاه شدم با دنیایی از نا آگاهی ، تازه فهمیدم دنیا چه خبره وما کجا ایستادیم اساتید خوبی داشتم که مسائل اجتماعی ایران رو بخوبی برامون تشریح کردن و جامعه رو اون طور که باید شناختم وبعدها تجربیاتم بیشتر شد ،اما از دوران زندگیم بهترین زمان ها تا پنج سالگیم بود دوران خوشی که دیگه تکرار نشد

****************************************

خاطره زیاد هست...



 یکبار یکی از دوست هام که سفید و به قول معروف شیر برنجی بود و همیشه از دهنش بآب راه میگرفت رو اون قدر خنداندم که تمام دفترش با تف یکی شد و برگه ی دفترش پاره شد!! خخخ. دلم هنوز که هوزه براس میسوزه .


و یکبار دیگه به همون گفتم اگه قرص آهن بخوری توی دلت زنگ میزنه و معلم ما توی اول ابتدایی با پارچ برای همه آب میریخت تا قرص رو جلوی چشم معلم بخورند و اون زد زیر گریه و اون موقع من کلا تعجب کرده بودم و نمیدونستم بخندم و یا فرار کنم و کلا مونده بودم چرا داره گریه میکنه خخخ


البته دانش آموز شیطونی نبودم و اینها شیطنت های من بود در دوران ابتدایی .


اما خاطره دارم از معلم ها که یکیشون رو لقب باب اسفنجی بهش دادم و یکی شون هم مامان زیلا خخ


و یکی شون هم اولی نهنگه خخ. یکی شون هم وقتی فوش میداد میگفت کره الاغ ( البته اون یکی اسمش)  خخخخ و صورتش قرمز میشد و دوستم میگفت شراب خورده خخخ


و یکی شون هم  وقتی مینشت روی صندلی کلا اوضاعش خراب بود و انگار اومده خونه خاله اش و همه ما میخندیدیم و اون هم راحت راحت و تکیه داده بود به صندلی و دیگه داشت پهن زمین میشد خخخ


یکی شون هم لقب هواپیما ( چون سرش را مثل هواپیماهای جنگ جهانی تکان میداد و باحال بود.)



هعیییییییییی . یادش بخیر. یک معلم هم داشتیم وقتی میخندید خیلی باحال بود و باید بشنوید که چطوری بود و نمیشه تایپ کرد خخخخخ



یک معلم هم داشتیم که بهش میگفتیم مامان زیلا به پسر میگفت پییسر خخخ . و خیلی باحال تلفظ میکرد و ما بهش پییسر هم میگفتیم  و جیع جیعی بود و مثل دختر جیع میزد خخخخ.


به معلم عربی مون هم میگفتیم: ما هذا ؟؟ خخخ و یک جور باحال میگفت و بخاطر همین اسمش رو گذاشتم 

ما هذا ؟



خدایا منو ببخش اما چه خاطراتی شد . البته من اینها رو با یکی از دوست هام میگفتیم و جلو همه این لقب هارو نداشت . 



و توی دبیرستان هم برای بچه رئیس آموزش و پرورش سخت نمیگرفتند و هم دوست دختر داشت و هم موهاش رو بلند میگذاشت . اه ازش خوشم نمیاد . حیف کاش میشد یکبار کتکش بزنم خخخخ



من توی مدرسه آرام بودم اما توی کوچه چه خاطراتی داشتم . والیبال. فوتبال. فیلم ارواج و جن بازی میکردیم و من هم در نقش جن بودم خخخ و میرفتم توی اتاق و مثل فیلم جن گیر روی تخت صدای جن میدادم و یا خبرنگار میشدم و صدای یکی از خبرنگارهای صدا و سینما رو خوب بلدم تقلید کنم و مگیفتم در خانه ای جن زده هستیم و چرت و پرت میگفتم خخخخ. یکبار هم زیر پای همسایه مون ترقه گذاشتیم خخ



خاطرات بد از مدرسه رو هم بعدا میگم که یک معلم زن داشتیم و منو کتک زد و اینقدر گریه کردم . حلالش نمیکنم و بعدا میگم بخاطر چی بود و همین طور الکی. 10 سالم بود اون موقع.

****************************************

اقای بوشهری خودتونم ی خاطره ای بگید...


یکی تعریف میکرد ،سر کلاس نشسته بودیم و داشتیم ب ی  درس مزخرف با ی استاد مرد مثلا گوش میدادیم!

ی دفه استاد وسط حرف زدن ببخشید اروق زد،

بچه ها نمیدونستن چ جوری نخندن!بزور خودشونو نگه داشته بودن.

ی دفه استاد ی جک خیلی چرت و مسخره تعریف کرد و بمب خنده منفجر شد

****************************************

سال پیش دانشگاهی،معلم ادبیات کنکورمون یه خانم بود؛یه خانم امروزی...باشیوه تدریس متفاوت...
اوایل آشنایی بود که توی صحبتاش یه شبهه ی اعتقادی مطرح کردوزنگ خورد؛من بازخورد بچه هاروکه دیدم به شدت عصبانی شدم که فرصت نشد بحثو تموم کنه یا بگه این ازفلان منبعه که خیلی هم معتبرنیست...
خلاصه گفتم ای داد بیداد  ازاین به بعد داستان ما تواین کلاس اینه...
به قدری ازش ناراحت بودم که شبها خواب می دیدم سرکلاس باهاش دعوا کردم!
درمقابلش گارد داشتمو ازهررفتاریش برداشت اشتباه داشتم
سرکلاسش سرم رو میز بود وگوش نمی دادم تامدتها

تااینکه نمیدونم چرا انقد دیر! بعد چندوقت مامان یکی ازبچه ها ازاون خانم پیش مدیر گلایه کرده بودکه این چه بحثیه که توکلاس گفته و...

وارد کلاس که شد گروکشی نکرد...بدحرف نزد(برخلاف یکی از معلمای سال های قبلم)
گفت این درسی که بهتون میگم برا زندگیتونه...هرحرفی رو هرکی زد باورنکنید ولی برید تحقیق کنید؛متعصبانه ردش نکنید برید تحقیق کنید؛ازمن می پرسیدید منبعش چیه بهتون میگفتم... باکسی مشکل داشتید به خودش بگید؛شاید دلش نخواست انتقادتون به گوش همه برسه...

فهمیدم پیش داوری کردم!!!

بعدها فهمیدم که توخانواده ای بزرگ شده که مادرش مسیحی و پدرش مسلمون بوده؛اما توانتخاب دین آزاد بوده وباتحقیق خودش اسلامو انتخاب کرده...
ادبیات دوست داشتم ولی رو کلاسای مدرسه زیاد حساب باز نمیکردم چون بیشتر حفظی محور! بود...
ولی این کلاس ادبیات فرق میکرد...حرفایی که میزد توکتاب نبود...عشق به تدریسو تو وجود این معلم می دیدم...حتی وقتی ازمسائل روزمره حرف میزد نگاه ادبی تو محتوای حرفاش موج میزد...
جوری سرکلاس حواسم جمع بود که انگارمی ترسیدم مبادا یه کلمه از حرفاشو نشنوم!

توبحبوحه ی کنکور،توزنگ ادبیات حال وهوای خوبی داشتم!برامون شعرایی که خودش گفته بودو میخوند؛برامون ازتجربه های زندگیش میگفت؛ازحافظ وسعدی ودیدگاهشون به زندگی.‌‌..از فلسفه رنگ های بکاررفته تومسجد شیخ لطف الله...ازعرفان...
کویرو ازحفظ بود...

زنگ تفریحا چایی شو میومد توحیاط پیش بچه ها میخورد

وخلاصه استانداردهای یه معلم خوبو ازنظر من داشت


یادمه آخرین درس پیش،اسمش آخرین درس بود...داستان درباره حس وحال کلاسیه که آخرین باریه که توش معلم ادبیات کشورشونو درس میده چون اون کشور اِشغال شده بود!...
آخرین جلسه ادبیات ماهم ،آخرین روزی بود که معلم ما ادبیات فارسی درس می دادوشاید آخرین روزی که درس می داد...بخاطر امکانات خاصی که بچش برای ادامه زندگی نیاز داشت مجبور بود ازایران بره...جایی که دکترای ادبیات فارسی توش ارزشی نداشت...
بقول خودش ما آخرین دانش آموزایی بودیم که توچشاش زل می زدیم واون می تونست درس بده ودرس بده وخسته نشه
بغض کرده بود وحرف میزد ازاینکه چقد براش سخته دوری از وطن
حرفاش توذهنم موندشاید چون آخرین بود!
گفت:دست ازهدفتون نکشید...خداکه بخیل نیست عمرم کوتاه نیست...نشه که زندگیتونو الکی بگذرونید وبعدا به گذشته که نگاه می کنید حسرت بخورید...
گفت:توانتخاب مسیرزندگیتون دقت کنید؛گفت همسرش عاشق هوافضا بوده وعمران خونده وعمری ست پای درگل دارد!!!
گفت:منو هیچ وقت فراموش نمی کنید چه بخواید چه نخواید...بالاخره یه نقطه از ذهنتون من هستم...
شبیه شعرحافظ...

راست میگفت...
دلم براش تنگ میشه گاهی

****************************************

مدرسه کلاس مفسر تخته سیاه معلم مدیر زنگ تفریح و تابستون و دیگر هیچ...هروقت به اون روزها فک میکنم گریم میگیره نمیتونم بگم خیلی عالی بود نمیتونم بگم خیلی بد ولی وقتی تموم شد غم عجیبی داشت غم گذشتن از روزایی که دیگه برنمیگرده.بچه های دهه شصت بودیم بدیهاشم خوب شد کتک خوردناشم خوب شد هرچند نیاز نبود ولی ما خوردیم و شیرین بود مخصوصا وقتی کل کلاس کتک میخورد نه فقط یکنفر نمیدونم مدرسه ابهت داشت انگار دکتری میخونی با اینکه کار سختی نبود ولی ما همش سرگرم بازی شیطنت فوتبال توپ چندلایه و غیره بودیم. مدرسه...دانش اموز...فقط میتونم بگم جز اشک چیزی نداشت اشک روزای خوب اشک لذت بزرگ اشک امید به اینده اشک انجام یه کار بزرگ تشویق شکست خیلی چیزای خوب داخلش داشت بعضی وقتا بدی هم داشت مثل وقتی هیچ مدرسه ای اسممو نمینوشت چون دیر رفتم علی رغم اینکه معدلم خوب بود مثل وقتی شاگرد زرنگ بودم ولی همش دفتر بودم بخاطر شیطونیام مثل وقتی با توپ زدم زنگ ورزش شیشه کلاسیو شکستم بعد امتحان اون کلاس لغو شد هیچکسم نخونده بود همه گفتن دمت گرم مثل وقتی که سوال میپرسیدن از کل کلاس و همه صفر میشدیم وقتی منم بلد بودم جواب نمیدادم بخاطر دوستام چقد خوشحال میشدن تا همه یکرنگ بشیم مثل اردو زنگ تفریح اقا برم گچ بیارم سه رنگ باشه نوشتن خوبها و بدها هرکی مفسر کلاس بود انگار رییس جمهور بود اکثرا من مفسر بودم یه پام بیرون بود یه پام تو کلاس و خیلی چیزای خوب خاطرات شیرین اتوبوس مدرسه و کلی چیزای قشنگی که مدرسه داره دوستای خوب امتحان ورزش داشتیم معلم داد 15 چون من لباس نیاوردم 40 نفر رفتن گفتن این شاگرد زرنگ کلاسه چرا پونزده 18 داد گفت چقد خاطرتو میخان بچه ها دوستای خوب خیلیاشون هستن خیلیاشون فوت شدن معتاد شدن کسی شدن واسه خودشون به همون دیپلم قناعت کردن الان وضعشون خوبه و ما مهندس شدیم و کماکان دنبال کار و اینده. اره خاطره زیاده دوست عزیز هروقت به این چیزا فک میکنم میگم کاش بیشتر بودم یا بچه ها همه قدر همو میدونستیم در کنار درس ولی زود رفت شاید یروزی کتاب کردم خاطراتمو یه خاطره خنده دار بگم معلم عربی سوالی پرسید و من و دو سه نفر دیگه تو کلاس 60 نفره جواب دادیم کمربندو دراورد همه رو زد تو دستامون هرکی دستشو نمیاورد یه فندقی هم میخورد تو سرش والا من ترجیح دادم فندقی نخورم مرگ یبار شیونم یبار که مارو ارومتر زد موندم مارو چرا زد ماکه جواب داده بودیم یکی بچه ها گفت اقا اونارو چرا یواش زدی بازم بزن حساب نیست کل کلاس خندیدن اون نفرم مثل چی پرتش کرد بیرون الان بچه های الان اینارو بخونن با صحنه هایی از بروسلی اشتباه میگیرن ولی واقعی بود دیگه معلم باسوادی بود خیلی عالی درس میداد هرجا هست خدانگهش داره خلاصه اگه مدرسه میری یا حتی دانشجویید قدرشو بدونید یاعلی...

****************************************

تو دوران مدرسه فقط سرکوفت میخوردیم که فلانی درس خونه ولی در نهایت مدرکامون یکی شد با همون درس خونا


****************************************


باورت میشه بیشتر دوران مدرسه من، ترکیبی بود از ترس+خنده؟!

تو مدارسی که بودم قانون جنگل بود ( از طرف معلما و ناظما و مدیرا نه دانش آموزا چون دانش آموزا بیشترشون با هم OK بودن )  و با این وجود مثل مدارس دیگه جو شوخی و خنده ی خودش رو هم داشت. ولی ای کاش وحشی گری معلما و ناظما رو کمتر داشت. البته قبلا هم گفته بودم که یه ناظم تو دبیرستان داشتیم بی خودی از من بدش میومد حتی الان. اونم از چه کسی؟! به تمام معنا از یه مظلوم کلاس که از در و دیوار صدا میومد جز من. خوب انصافا چنین پسری رو ازش باید بدتون بیاد ؟! اونم کسی رو که احترام معلمی سرش میشه ؟! 

تو صف صبحگاهی هم به ناحق ازش یه سیلی خوردم.


خاطره خوش هم میگم :)

انتخاب کنم میگم حتما.

****************************************

من مدرسه رفتن ومدرسه هام رو دوست داشتم ودارم وخواهم داست.

ولی نمیدونم چرا دلم واسه دوران مدرسه تنگ نمیشه!!!!.

ولی یه خاطره ی خنده دار بگم که خودم هروقت تعریف میکنم از خنده غش میکنم:

(خاطره ی دبیرستان(پیش دانشگاهیم):

یه بار دبیر تاریخ شناسیمون گفت:برین واسه هفته اینده درمورد پاسکویچ تحقیق کنین وبیاین بهم بدین تا بهتون نمره بدم‌.

یه دفعه دیدیم دوستم گفت:خانم،درمورد پاسکویچ؟؟؟

دبیرگفت:بله پاسکویچ.

بعد دیدیم همون دوستم ،از جاش بلند شد؛ویه برگه کوچیک که روش چیز نوشته بود رو  از اخر کلاس داد به خانم که پشت میزش نشسته بود.

بعد خانم‌یه چند ثانیه به برگه نگاه کرد ولبخند از روی لباش محو شد!!!!!!(چون خانممون همیشه یه لبخند کوچیک میزد).


بعد من وهمکلاسیام مونده بودیم روی اون برگه چی نوشته که خانم لبخندش محو شده!!!!


بعد دیدیم خانم گفت:این چیه؟

دوستم گفت:خانم خودتون گفتین درمورد پاسکویچ روی برگه بنویسین وبهم بدین.!!!!!!!!!!!!!!!!(روی برگه حرف خانم رو نوشته بود)


بعد۳ثانیه....


کلاس رفت رو هواااااااا.

واینقدر خندیدیم با دوستام؛اینقدر خندیدیم که اشک از چشمامون اومد.


فقط هروقت تعریف میکنم خیلی خنده م میگیره.


بعدم همون دوستمون هیچی نگفت ورفت جاش نشست وما فقط میخندیدیم.


خودش فهمید سوتی داده...

واااای هنوز دارم میخندم.

خخخخخ????????????????????



نمی دونم واسه شما خنده داره یا نه ،ولی باید اونجا بودین ومیدیدین.

****************************************

سلام . اول سال تحصیلی جدید به برادر نجف و همه دانش آموزاش به ویژه  دانش آموزای تنبلش تبریک میگم . عاشق این دانش آموزای تنبل و شیطونم 


خاطره من :  تو دوران مدرسه  زیاد شیطنت داشتم  خیلی بدم از مدرسه میومد الانم همینطورم ، کلاس اول تا سه هفته اولش همش فرار میکردم از مدرسه و به زور و کتک میبردنم مدرسه هم پدر مادر کتک میزدن هم معلما ،اوایل که فرار میکردم سرایدار مدرسه همش تو خیابون دنبالم بود که منو بگیره ببره مدرسه . سرکلاس تامعلم به سمت تخته برمیگشت یا به بهونه آب خوردن یا دستشویی میرفتم  بعد من الفراررر . یه بار دیگه در کلاس  قفل کرد و تا شروع زنگ تفریح درو باز نکرد و هیچکدوم از 25 دانش آموز حق رفتن به بیرون نداشتند بخاطرمن خخخ  البته تا چندروز مجاز نبودم زنگ تفریح برم بیرون  مراقب برام گذاشته بودن  خخخخخ اینقدر اون مراقب به خاطر من تشویق شد کارت صد آفرین و مهر آفرین گل پسرم اینقدر به دفترچه ، دفترش زدن خخخخ  بعد یکماه دیگه خوب شدم و بهونه خونه و... نمیگرفتم . تا اولین دعوا شروع شد ....  بخشیدنم . دومین دعوا ....تعهد .... سومین دعوا ....تعهد ..  تا بار آخر اینبار معلم کلاس اولم شاکیم شد سرکلاسای منو همیشه مینشوند میزجلو پیش خودش که ساکت باشم و  خرابکاری نکنم تو کلاس . زنگ تفریح که تموم شد یکی از بچه لیوان آب دستش بود گذاشت سرمیز میز که تکون خورد آب ریخت رو صندلی معلم . معلم هم مانتوش کرم رنگ بود نشست سر صندلی خیس شد  هرکی میدید خیال میکرد معلم خودشو خیس کرده خخخخخخخخخ . در صورتی که کار من نبود کار یه نفر دیگه بود و سهوی آب ریخت نه عمدی .منم که داخل  مثل گاو پیشونی سفید بودم  . امام حسین کی شهید کرد تا خوردیم کتک زد ، تا جا داشتیم با خطکش چوبی به کف دستم زد همه بچه ها میخندیدن هم به من هم به پشت خیس شده معلم با گوش کتک بردنم دفتر دوتا مراقبم همرام بود مثل ساواکیا خخخ  معلم به مدیر گفت پروندشو بده باید اخراج بشه این دیگه آدم بشو نیست هم مدیر هم معلم . هم معاونا میخواستن منو بترسونن منم که به خاطر کتک گریه زاری میکردم هرچی میگفتم من نبودم میگفت غلط نکن بی تربیت باید اخراج بشی آدم نمیشی 3تا تعهد دادی بابات اومده و... . من فرستادن که آب به دست صورتم بزنم . برگشتم به سمت دفتر معلم گفت بیا سرکلاس  منم که از خدا خواسته بودم دیگه مدرسه نرم خیال میکردم اخراجم کنن دیگه مدرسه نمیرم  گفتم چی بیام سرکلاس نمیام ..  رفتم پیش مدیر  گفتم   پروندمو بده میخوام برم . اخراجم کنید   من نمیام دیگه  تا دوزنگ سرکلاس نرفتم منتظر بودم واسه پرونده هرچی میگفت دیگه برو سرکلاس درست میگفتم الا بلا پرونده رو باید بدی خخخخ . معلم ، مدیر ، معاونایی که منو زنگ اول همه  کتک زدن  به دست و پام افتاده بودن بوسم میکردن پرسرم عزیزم ما خوبی تورو میخواییم شیطونی نکن درستو بخون دیگه معلم اومده برام شیرنی آورده آب آورده بوسم کرده که رفتم سرکلاس خخخخخخ .


کلاس سوم : روز اول مهر سرصف به خاطر خاکی کردن مانتوی معلم چون کفشمو به مانتوش زدم   محکوم به 10 ضربه شلنگ شدم روز اول مهر  اولین روز مدرسه. اول صبح 10 کتک با شلنگ خوردم بعد رفتم سر کلاس علم و دانش . همه رفتن سر کلاس من موندم  خانم معاون تپل و مپل خخخخخخخخ 


شاید از نوشته‌های زیر خوشتان بیاید
نظر خود را درباره این پست بنویسید ...

منوی سریع