شعر سیمین بهبهانی برای ایران
دارا جهان ندارد، سارا زبان ندارد
بابا ستارهای در هفت آسمان نداردکارون ز چشمه خشکید البرز لب فرو بست
حتی دل دماوند، آتش فشان ندارددیو سیاه دربند آسان رهید و بگریخت
رستم در این هیاهو گرز گران نداردروز وداع خورشید، زایندهرود خشکید
زیرا دل سپاهان، نقش جهان نداردبر نام پارس دریا نامی دگر نهادند
گویی که آرش ما تیر و کمان ندارددریای مازنیها بر کام دیگران شد
نادر ز خاک برخیز میهن جوان ندارددارا! کجای کاری دزدان سرزمینت
بر بیستون نویسند دارا جهان نداردآییم به دادخواهی فریادمان بلند است
اما چه سود، اینجا نوشیروان نداردسرخ و سپید و سبز است این بیرق کیانی
اما صد آه و افسوس شیر ژیان نداردکو آن حکیم توسی شهنامهای سراید
شاید که شاعر ما دیگر بیان نداردهرگز نخواب کوروش ای مهرآریایی
بی نام تو، وطن نیز نام و نشان ندارد
غزل کولی
رفت آن سوار کولي با خود تو را نبرده
شب مانده است و با شب، تاريکي فشردهکولي کنار آتش رقص شبانهات کو؟
شادي چرا رميده؟ آتش چرا فسرده؟خاموش مانده اينک، خاموش تا هميشه
چشم سياه چادر با اين چراغ مردهرفت آنکه پيش پايش دريا ستاره کردی
چشمان مهربانش يک قطره ناستردهدر گيسوی تو نشکفت آن بوسه لحظه لحظه
اين شب نداشت ــ آری ــ الماس خرده خردهبازی کنان زگويي خون میفشاند و میگفت
روزی سياه چشمی سرخي به ما سپردهمیرفت و گرد راهش از دود آه تيره
نيلوفرانه در باد پيچيده تاب خوردهسودای همرهی را گيسو به باد دادی
رفت آن سوار با خود، يک تار مو نبرده
مثنوی چرا رفتی چرا من بی قرارم
چرا رفتی، چرا من بیقرارم
به سر، سودای آغوش تو دارمنگفتی ماهتاب امشب چه زیباست؟
ندیدی جانم از غم ناشکیباست؟نه هنگام گل و فصل بهارست؟
نه عاشق در بهاران بیقرارست؟نگفتم با لبان بسته خویش
به تو راز درون خسته خویش؟خروش از چشم من نشنید گوشت؟
نیاورد از خروشم در خروشت؟اگر جانت ز جانم آگهی داشت
چرا بی تابیام را سهل انگاشت؟کنار خانه ما کوهسارست
ز دیدار رقیبان برکنارستچو شمع مهر خاموشی گزیند
شب اندر وی به آرامی نشیندز ماه و پرتو سیمینه او
حریری اوفتد بر سینه اونسیمش مستی انگیزست و خوشبوست
پر از عطر شقایقهای خودروستبیا با هم شبی آنجا سرآریم
دمار از جان دوریها برآریم!خیالت گرچه عمری یار من بود
امیدت گرچه در پندار من بودبیا امشب شرابی دیگرم ده
ز مینای حقیقت ساغرم دهدل دیوانه را دیوانهتر کن
مرا از هر دو عالم بیخبر کنبیا! دنیا دو روزی بیشتر نیست
پی فرداش فردای دگر نیستبیا… اما نه، خوبان خود پرستند
به بندِ مهر، کمتر پای بستنداگر یک دم شرابی میچشانند
خمارآلوده عمری مینشاننددرین شهر آزمودم من بسی را
ندیدم باوفا ز آنان کسی راتو هم هرچند مهر بیغروبی
به بیمهری گواهت اینکه خوبیگذشتم من ز سودای وصالت
مرا تنها رها کن با خیالت!
بهترین اشعار سیمین بهبهانی
مرا هزار امید است و هر هزار تویی
شروع شادی و پایان انتظار توییبهارها که ز عمرم گذشت و بی تو گذشت
چه بود غیر خزانها اگر بهار توییدلم ز هرچه به غیر از تو بود خالی ماند
در این سرا تو بمان! ای که ماندگار توییشهاب زود گذر لحظه های بوالهوسی است
ستاره ای که بخندد به شام تار توییجهانیان همه گر تشنگان خون منند
چه باک زان همه دشمن، چو دوستدار توییدلم صراحی لبریز آرزومندی است
مرا هزار امید است و هر هزار تویی
**************
ای آن که گاه گاه ز من یاد میکنی
پیوسته شادزی که دلی شاد میکنیگفتی: «برو!» ولیک نگفتی کجا رود
این مرغ پر شکسته که آزاد میکنیپنهان مساز راز غم خویش در سکوت
باری، در آن نگاه، چو فریاد میکنیای سیل اشک من! ز چه بنیاد میکنی؟
ای درد عشق او! ز چه بیداد میکنی؟نازکتر از خیال منی، ای نگاه! لیک
با سینه کار دشنه پولاد میکنینقشت ز لوح خاطر سیمین نمیرود
ای آن که گاه گاه ز من یاد میکنی
شعر سیمین بهبهانی درباره وطن
دوباره میسازمت وطن!
اگر چه با خشت جان خویشستون به سقف تو می زنم،
اگر چه با استخوان خویشدوباره می بویم از تو گُل،
به میل نسل جوان تودوباره می شویم از تو خون،
به سیل اشک روان خویش
بگذار که درحسرت دیدار بمیرم
در حسرت دیدار تو بگذار بمیرمدشوار بود مردن و روی تو ندیدن
بگذار به دلخواه تو دشوار بمیرم
******
یک بوسه بس است از لب سوزان تو ما را
تا آب کند این دل یخ بسته ما رامن سردم و سردم، تو شرر باش و بسوزان
من دردم و دردم، تو دوا باش خدا را
*******
رفتم اما دل من مانده بر دوست هنوز
میبرم جسمی و دل در گرو اوست هنوزبگذارید به آغوش غم خویش روم
بهتر از غم به جهان نیست مرا دوست هنوز
*******
نه باهوشم
نه بیهوشمنه گریانم نه خاموشم
همین دانم که می سوزم
همین دانم که می جوشمپریشانم ، پریشانم
چه می گویم؟
نمی دانمز سودای تو حیرانم
چرا کردی فراموشم؟
گذشتم از سر عالم، کسی چه می داند
که من به گوشه خلوت، چه عالمی دارمتو دل نداری و غم هم نداری اما من
خوشم از این که دلی دارم و غمی دارم
دلی دارم به وسعت آسمانی
درو هر خواهشی چون کهکشانینمیری، شور ِ خواهش ها، نمیری
بمانی، عشق ِ خواهش زا، بمانی!
شعر سیمین بهبهانی درباره زن
ای زن ، چه دلفریب و چه زیبایی
گویی گل شکفته ی دنیاییگل گفتمت، ز گفته خجل ماندم
گل را کجاست چون تو دلارایی؟گل چون تو کی، به لطف، سخن گوید ؟
تنها تویی که نوگل گویاییگر نوبهار، غنچه و گل زاید
ای زن، تو نوبهار همی زاییچون روی نغز طفل تو، آیا کس
کی دیده نو بهار تماشایی؟
*******
ستاره دیده فروبست و آرمید، بیا
شراب نور به رگ های شب دوید، بیاز بس به دامن شب اشک انتظارم ریخت
گل سپیده شگفت و سحر دمید، بیاشهاب یاد تو در آسمان خاطر من
پیاپی از همه سو خطّ زر کشید، بیاز بس نشستم و با شب حدیث غم گفتم
ز غصّه رنگ من و رنگ شب پرید، بیابه وقت « مرگم » اگر تازه می کنی دیدار
بهوش باش که هنگام آن رسید، بیابه گام های کسان می برم گمان که تویی
دلم ز سینه برون شد ز بس تپید، بیانیامدی که فلک خوشه خوشه پروین داشت
کنون که دست سحر دانه دانه چید، بیاامید خاطر « سیمین » دل شکسته تویی
مرا مخواه از این بیش ناامید، بیا
اشعار سیمین بهبهانی درباره عشق
می میرم از این درد که جان دگرم نیست
تا از غم عشق تو دگر بار بمیرمتا بوده ام، ای دوست، وفادار تو بودم
بگذار بدانگونه وفادار …. بمیرم …..
برگریزان دلم را نوبهاری آرزوست
شاخه خشک تنم را برگ و باری آرزوستشمع جمع خفتگانم، آتشم را کس ندید
خاطرم را مونس شب زنده داری آرزوست
دلم گرفته ، ای دوست! هوای گریه با من
گر از قفس گریزم کجا روم ، کجا من؟کجا روم که راهی به گلشنی ندارم
که دیده بر گشودم به کنج تنگنا مننه بسته ام به کس دل نه بسته کس به من دل
چو تخته پاره بر موج رها رها رها منز من هر آن که او دور چو دل به سینه نزدیک
به من هر ان که نزدیک از او جدا جدا مننه چشم دل به سویی نه باده در سبویی
که تر کنم گلویی به یاد آشنا منزبودنم چه افزود ؟ نبودنم چه کاهد؟
که گوید به پاسخ که زنده ام چرا منستاره ها نهفتم در آسمان ابری
دلم گرفته ، ای دوست هوای گریه با من
سیمین بهبهانی