ولادیمیر ایلیچ لنین
مترجم دکتر مجید مددی
نظریهی بازتاب[i]
این نوشته از آثار کلاسیک و بسیار مهم و با ارزش لنین است که در مباحث هنری اغلب به آن ارجاع داده میشود: بیان تأیید آمیز هنر نویسندگی لئو تولستوی نویسنده شهیر روس است که به گفته لنین توانسته مناسبات جامعه فئودالی روسیه را از ۱۸۶۱ تا ۱۹۰۵ در آثار گران قدر خود چنین “درخشان منعکس” سازد.
این اثر و نقدهای دیگری از لنین بر آثار تولستوی، بخش قابل توجهی از اثر کلاسیک اندیشمند فرانسوی پی یر ماشری به نام نظریه تولید ادبی[ii] را در بر میگیرد، با تفسیرهایی که خود بر آن نگاشته است. برای مثال، او با اشاره به جنبشهای دهقانی در روسیه که به انقلاب ۱۹۰۵ منجر شد و در آثار تولستوی بازتاب یافته است، مینویسد:
“آشکارا آثار تولستوی به خودی خود تحلیلی از ]رویدادها[ به دست نمیدهند. آنچه ]آثار[ از زمان وقوع حوادث میگویند و تحلیل زمان وقوع رویدادها، دو چیز متفاوتند…ارتباط تولستوی با تاریخ ممکن است بدیهی و آشکار باشد، اما خود انگیخته نیست.”
از اینرو، برپایه نقد لنین، او “آموزهی تولستوی را ناکامل میداند و نه متناقض” که از رابطهی این وضعیت خاص و نه کاملاً فردی – با ساختار اجتماعی نشأت میگیرد. و میگوید که تولستوی عصر خود را با تأکید خاصی تجسم میبخشد با همهی نارساییهایی که ذاتی دیدگاه اوست: او عصر پر آشوبی را که در آن میزید به درستی درک میکند، اما قادر نیست که عامل اصلی و عمده ای که در ورای این بی نظمی و آشوب قرار دارد، بشناسد… تولستوی بالاتر از همهی نبودنها و غیبتها در تاریخ حضور دارد: اما تکامل مادی قدرت برای او نا روشن و کدر است. دیدگاهی که تعیین کننده است، به جای آشکار سازی و وضوح بخشیدن ]حقیقت[ را میپوشاند و پنهان میکند و این محدودیتها نشانه و شاخص عصری است که ساختار بنیادی آن چنین است.
و لنین در نقد خود، به گفتهی پی یر ماشری، از آثار تولستوی، نظریهی بازتاب خود را تدوین میکند که بر اساس آن میتوان با بررسی آثار هنری، زمانه و مناسبات و روابط اجتماعی را که موجد پدیداری این آثار شدهاند، باز شناخت. نکته ای که لازم است در اینجا به آن اشاره کنم این است که “نظریهی بازتاب” در اندیشه لنین مطلقاً به معنای “بازتاب آینه وار” رویدادها نیست چرا که به تصریح لنین “آینه بازتاب دقیق، درست و بی عیبی از جهان به دست نمیدهد.” و بنابراین تصویر به دست آمده باید تحلیل و تبیین شود. پس به قول ماشری، هم آینه، هم بازتاب و هم بیان، چیزی است که باید مورد استفاده قرار گیرد.
مترجم
عصری که لئو تولستوی به آن تعلق دارد و چنین برجسته در آثار درخشان او و آموزههایش منعکس شده است، پس از ۱۸۶۱ آغاز و تا ۱۹۰۵ ادامه مییابد. حقیقتی است که تولستوی زندگی ادبی خود را پیش از این تاریخ آغاز کرده و دیرتر نیز به پایان برده است؛ اما ]تنها[ در این دوره بود که ماهیت گذاری آن موجب برآمدن و پیدایی چنین ویژگیهای برجسته در آثار تولستوی و مکتب تولستوی (تولستوئیسم) گردید و او را به عنوان هنرمند و متفکر به پختگی و بلوغ کامل رساند.
تولستوی از زبان لِوین[iii]، یکی از شخصیتهای رمان آناکارِنینا[iv] ، بسیار زنده و آشکار ماهیت گردشی را که در این نیم قرن در تاریخ روسیه به وقوع پیوسته نشان داده است.
گفت و گو دربارهی برداشت خرمن، استخدام کارگر و غیره، آن طور که لِوین نسبت به آن آگاهی داشت، رسم و عادتی بود که به آن به دیدهی تحقیر نگریسته میشد… اما همین ]پدیدهی[ بی ارزش اکنون در نظر لِوین چیز مهمی جلوه میکرد؛ شاید هم مهمترین. لِوین با خودش فکر کرد:
این موضوع احتمالاً در نظام سِرف داری مهم نبود؛ شاید امروز در انگلستان هم دارای اهمیتی نیست. در هر دو مورد شرایط مشخص و قطعی است. اما در این جا، اکنون همه چیز آشفته و وارونه شده است و تازه چیزها دارد دوباره شکل میگیرد، این پرسش که شرایط چگونه شکل خواهند گرفت، به یگانه پرسش مهم ]مردم[ روسیه تبدیل شده است،
((اینجا در روسیه، اکنون همه چیز آشفته و وارونه شده است و چیزها تازه دارند دوباره شکل میگیرند))، دشوار است توصیف مناسبتری از این برای دورهی میان ۱۸۶۱ تا ۱۹۰۵ تصور کرد. آن چه ((وارونه شده)) بود برای هر فرد روس شناخته شده یا حداقل کاملاً آشکار بود. سرف داری و همهی ((نظام کهن)) بود که همراه آن از صحنه بیرون میرفت. ]اما[ آن چه ((شکل میگرفت)) کاملاً ناشناخته بود، بیگانه و غیر قابل درک برای توده های وسیعی از مردم. تولستوی توانست این نظام بورژوایی را که ((تازه داشت شکل میگرفت))، به طور مبهمی در قالب انگلستان وحشتناک تصور کند. به راستی چیزی وحشتناک؛ زیرا تولستوی، اگر اغراق نباشد، هر تلاشی را در جهت بررسی ویژگیهای این نظام اجتماعی در چنین ((انگلستانی)) و رابطهی میان این نظام و سلطهی سرمایه و نقشی که پول بازی میکرد، و بر آمدن و تکامل مبادله انکار میکرد. او نیز مانند نارودنیک ها[v] از مشاهده و تجربه سر باز میزد، دیدگان خود را ]بر واقعیت[ میبست و این اندیشه را از سر بیرون میکرد که آنچه در روسیه ((در حال شکل گیری)) است، چیزی به جز نظام بورژوایی است.
این حقیقت، اگر نه ((مهمترین)) که مسلماً یکی از با اهمیتترین مسائل از دیدگاه کارکرد بلاواسطه ی همهی فعالیتهای اجتماعی و سیاسی در روسیهی دورهی ۱۸۶۱-۱۹۰۵ (و نیز دوران ما)، آن بود که این نظام ((چه شکلی)) به خود خواهد گرفت؛ این نظام بورژوایی که اشکال بی نهایت متفاوتی در ((انگلستان))، آلمان، آمریکا، فرانسه و غیره به خود گرفته بود. اما ارائهی ]تصویری[ این چنین قطعی و شفاف و از لحاظ تاریخی منسجم از این پرسش برای تولستوی چیزی کاملاً بیگانه بود. او به صورتی انتزاعی استدلال میکرد، ]زیرا[ تنها اصول ((ابدی و ازلی)) اخلاقیات، ((حقایق ازلی)) مذهب را میشناخت، و در درک این واقعیت ناکام ماند که این دیدگاه چیزی جز بارتاب ایدئولوژیک نظام کهنه و ( ((باژگون شدهی )) ) نظم فئودالی نبود؛ یعنی شیوهی زندگی مردم شرق.
تولستوی در زمان لوسرن[vi] (که در ۱۸۵۷ آن را نوشت) اعلام میکند در نظر گرفتن ((تمدن)) به مثابه یک موهبت ((مفهومی غیر واقعی)) و موهوم است که ((خوشایندترین نیاز اولیه و غریزی برای نیکی را در طبیعت انسان نابود میکند.)) او با شگفتی اظهار میدارد ((ما تنها یک هدایتگر بری از اشتباه در اختیار داریم و آن روح جهانی است که در ما نفوذ میکند)).
در اثر دیگری به نام بردگی در دوران ما (نوشته شده در ۱۹۰۰)، تولستوی با حرارت باز هم بیشتری این توسل به روح جهانی را تکرار می کند و اعلام میدارد که اقتصاد سیاسی ((شبه علم)) است، زیرا به جای آن که ((شرایط انسانها را در همهی جهان در سرتاسر تاریخ)) به عنوان ((نمونه)) بیاورد، ((انگلستان کوچک را مثال میزند، که شرایط آن کاملاً استثنایی است)). این که ((همهی جهان)) چیست، در مقاله ای به نام پیشرفت و تعریف آموزش (۱۸۶۲) به ما نشان داده شده است. تولستوی در برابر این عقیدهی ((مورخان)) مبتنی بر این که پیشرفت ((قانون کلی بشریت)) است، با اشاره به ]این نکته[ که ((همهی آن چه به عنوان شرق شناخته شده است))، واکنش نشان میدهد، او میگوید: “قانون کلی پیشرفت انسان وجود ندارد، و این موضوع با خموشی و بی تحرکی ملل اثبات میشود.“
تولستوئیسم در محتوای واقعی تاریخیاش، ایدئولوژی شرقی و نظام آسیایی است. پس ]آموزههایی که او موعظه میکند عبارتند از[: ریاضت و پارسایی و عدم مقاومت در برابر ]رفتار[ شرارت آمیز و اهریمنی، لحن سرد و سنگین بدبینی، اعتقاد به این که همه چیز پوچ و بی معنی است، همه چیز پوچی و بی ارزشی مادیِ دنیاست (مفهوم زندگی، ص۵۲)، و ایمان و اعتقاد به ((روح))، به ((مبدأ همه چیز)) و انسان و رابطهی او با این مبدأ، چیزی نیست جز ((کارگر ] زحمتکشی[ …. که تنها برای نجات جان خود به کار گماشته شده است)) و… تولستوی در سونات کرویتزر[vii] نیز به این ایدئولوژی وفادار است؛آنجا که میگوید:
“رهایی زن در دانشگاه و در پارلمان قابل طرح نیست، بلکه در اتاق خواب است که زن به آزادی میرسد.”
در مقاله ای که در ۱۸۶۲ نوشت اعلام کرد که دانشگاهها تنها ((لیبرالهای تحریک پذیر و زود رنج و ناتوان پرورش میدهند)) که در نظر آنها ((مردم به هیچ دردی نمیخورند))، کسانی که ((بیهوده از محیط قبلی زندگیشان، شدهاند)) و ((جایی در زندگی ندارند)) و غیره.
بدبینی، عدم مقاومت، توسل به روح، اجزای تشکیل دهندهی ایدئولوژیای است اجتناب ناپذیر در دورانی که تمام نظام کهن ((باژگونه)) شده است و تودههایی که در این نظم کهنه تربیت شده و پرورش یافتهاند و با شیر مادرانشان اصول، عادتها، سنتها و باورهای این نظام را به درون کشیدهاند، قادر نیستند دریابند چه نوع نظام نویی ((در حال شکل گیری است))، چه نیروهای اجتماعی در کار ((شکل بخشیدن)) به آن هستند و چگونه؟ چه نیروهای اجتماعی قادرند توده های ]مردم[ را از درد و رنج توان فرسا و فوق العاده وخیم و بحرانی که ویژگیِ دورانهای ((اغتشاش و آشوب)) است، رهایی بخشند.
سالهای ۱۸۶۲-۱۹۰۲ چنین دورهی آشوب زده ای در روسیه بود؛ دوره ای که در آن در برابر دیدگان همهی مردم نظام کهن فرو میریخت و هرگز امکان بازگرداندنش نبود؛ دوره ای که در آن نظام جدید تازه داشت شکل میگرفت. نیروهای اجتماعی که در کار شکل بخشیدن به نظم نوین بودند، نخست خود را آشکارا در مقیاس گسترده و سرتاسری در تظاهرات و فعالیتهای توده ای در حوزه های مختلف و به شکلهای گوناگون تنها در ۱۹۰۵ به نمایش گذاردند. حوادث و رویدادهای ۱۹۰۵ روسیه در تعدای از همان کشورهای ((شرقی)) که تولستوی در ۱۸۶۲ به ((آرامش و سکون)) آنها اشاره میکرد، دنبال شد. بدین ترتیب، ۱۹۰۵ نقطهی عطفی بود که پایان ((آرامش شرق)) را نوید میداد و دقیقاً به همان دلیل هم سال ۱۹۰۵ طلیعهی پایان تاریخی تولستوئیسم بود؛ پایان دوره ای که میتوانست موجب پیشرفت و اعتلای آموزه های تولستوی شود؛ ]دوره ای[ که در آن این امور، نه به عنوان مسئله ای فردی و یا مد روز و هوسبازی، بلکه به مثابه ایدئولوژی شرایط زندگی که میلیونها میلیون انسان برای یک دورهی مشخص تاریخی در آن میزیستند، اجتناب ناپذیر بود.
آموزهی تولستوی در حقیقت آرمانگرایانه استو در محتوا به مفهوم دقیق و بنیادین خود ارتجاعی. اما این موضوع قطعاً به معنای آن نیست که آموزهی تولستوی فاقد تمایلات سوسیالیستی یا آن عناصر انتقادی است که بتواند زمینهی با ارزشی برای روشنگری طبقات پیشرو فراهم آورد.
در این جا لازم است به این نکته اشاره کنیم که انواع متفاوت سوسیالیسم وجود دارد. در تمام کشورهایی که در آنها شیوهی تولید سرمایه داری حاکم است ، سوسیالیسمی هست که بیان کنندهی ایدئولوژی طبقه ای است که میرود جانشین بورژوازی شود؛ و نیز سوسیالیسمی که مبین خواست و نیازهای طبقاتی است که بورژوازی جای آن را میگیرد.
برای مثال، سوسیالیسم فئودالی نمونه ای است از این نوع سوسیالیسم که ماهیت آن مدتها قبل، یعنی بیش از شصت سال پیش، همراه انواع دیگر سوسیالیسم هم زمان مورد ارزشیابی مارکس قرار گرفت.
افزون برآن، همانطور که در بسیاری دیگر از نظامهای آرمان گرا عناصر انتقادی یافت میشود در آموزهی آرمان گرایانه ی تولستوی نیز این عناصر انتقادی قابل مشاهده است. اما نباید این اظهار نظر و مشاهدهی تیز و ژرف مارکس را دایر بر این که ارزش عناصر انتقادی در سوسیالیسمهای آرمانگرا ((در بر دارنده رابطهی باژگونه ای با تکامل تاریخی هستند))، از نظر دور بداریم. هرچه فعالیتهای نیروهای اجتماعی که در کار ((شکل بخشیدن)) به روسیهی جدید و ]فرآیند[ رهایی از قید بدیها و زشتیهای اجتماعی امروز شتاب بیشتر و ویژگی نمایانتری به خود میگیرد، سوسیالیسم انتقادی آرمان گرا نیز سریعتر ((همهی ارزشهای عملی و حقانیت نظری خود را از دست میدهد)).
یک ربع قرن پیش، عناصر انتقادی در آموزهی تولستوی ممکن بود گاهی برای برخی از بخشهای جامعه و مردم، به رغم ویژگیهای آرمان گرایانه و ارتجاعیاش، ارزش عملی داشته باشد. اما این موضوع نمیتوانست، به عنوان مثال، در دههی گذشته صادق باشد، زیرا تحولات تاریخی پیشرفت شایان توجهی را در دههی هشتاد و پایان قرن گذشته از سر گذرانده بود. در دورهی ما، همانطور که پیشتر اشاره کردیم، یک رشته رویدادهایی که بر ((آرامش شرقی)) نقطهی پایان گذاشت؛ و در این روزگار، هنگامی که عقاید ارتجاعی آگاهانهی وِکی Vekhi (ارتجاعی به مفهوم تنگ نظرانه و خود خواهانه ی طبقاتی) چنین دامن گستر در میان لیبرال-بورژوازی شایع شده است؛ هنگامی که این عقاید حتی بخشی از آنهایی را تحت تأثیر قرار داده که تقریباً مارکسیست بودند و گرایش انحلال طلبانه ای را به وجود آوردند. در این روزگار، زیان آورترین و سختترین ضربه ]به جنبش آزادی خواهانه[ تلاش در جهت بی نقص نشان دادن و صورت آرمانی بخشیدن به آموزه های تولستوی است؛ توجیه یا تعدیل آموزههایی چون شیوهی ((عدم مقاومت)) او، توسل و التجای او به ((روح))، توصیهی او به ((کمال یابی)) و عزت نفس، ((وجدان))، ((عشق)) به همه، و موعظه به زهد و پارسایی و تقدیر باوری.
[i] Theory of reflection
[ii] A Theory of Literary Production
[iii] Levin
[iv] Anna Karenina
[v] نارودنیسم (Narodnism)، ایدئولوژی خرده بورژوایی دموکراسی دهقانی در روسیه. ویژگیهای نمایان نارودیسم مانند دیگر انواع ایدئولوژیهای دموکراتیک عبارتند از:
(۱) رویای حاکمیت سوسیالیستی، آرزوی دوری کردن از راه سرمایه داری، و جلوگیری و ممانعت از رشد نظام سرمایه داری؛ (۲) حمایت از تغییر بنیادی روابط و مناسبات کشاورزی. نارودنیسم از این لحاظ که ویژگی کشورهایی است که راه انقلاب بورژوا دموکراتیک را پیمودهاند، دارای اهمیت بین المللی است. کشورهایی که دیرتر از زمانی به این راه کشیده شدند که در اروپای غربی و شمال آمریکا تضادهای درونی از پیش آشکار شده موجب برآمدن جنبشهای سوسیالیستی شده بود. در روسیه، نارودنیسم انعکاسی از مبارزه دهقانان برای الغای مالکیت فئودالی و تقسیم اراضی متعلق به مالکان بزرگ بود. هرتسن و چرنیشفسکی از بنیان گذاران ایدئولوژی نارودنیسم در روسیه بودند. آنها نخست به طرح مسئلهی گذار مستقیم از جامعهی اشتراکی دهقانی به شکل عالیتر آن، یعنی جامعهی کمونیستی پرداختند. نارودنیسم به عنوان جنبشی از لحاظ سیاسی فعال، در ۱۸۷۰ شکل گرفت و از ویژگیهای آن نیز برنامهی سیاسی آن مبنی بر بیدار کردن دهقانان و سازماندهی آنان برای انقلاب سوسیالیستی بود. در این هنگام اشخاصی چون باکونین، لاوروف (Lavrov) و تکاچوف (Tkachov) بزرگترین نظریه ردازان آن بودند. نارودنیسم به مثابهی ایدئولوزی ستیزه جوی دموکراسی انقلابی در ۱۸۷۰ در مقایسه با دورهی فعالیت چرنیشفسکی از لحاظ نظری، گامی به عقب گذاشت. نارودنیک ها با مقابل قرار دادن ((سوسیالیسم)) و ((سیاست)) و مبارزه در راه آزادیهای سیاسی، در واقع تلاششان به سود بورژوازی تمام شد. آنها هرگونه یرفتی را در نظام سرمایه داری انکار میکردند و در فلسفه نیز نظریه پردازان نارودنیسم وابسته به مکتب ذهن گرایی، لا ادری گرایی agnosticism را موعظه میکردند و به صورتی التقاطی پارههایی را از نظامهای مختلف فکری چون پوزیتیویسم (تحصل گرایی)، نئوکانتی، ماخیسم و غیره با هم مخلوط میکردند.برخلاف نظرات چرنیشفسکی که تحولات اجتماعی را از نقطه نظر ضرورت تاریخی مورد توجه قرار میداد، رویکرد نارودیک ها با دیده های اجتماعی از موضع آرمانها و ایده آلهای انتزاعی بود. آنها تلاش میکردند تا امکان تحول اجتماعی غیر سرمایه داری را از طریق شیوه های ذهنی اثبات کنند.-م.
[vi] Lucrne
[vii] Kreutzer Sonata
این کتاب به فارسی ترجمه شده است: تولستوی، ل.ن. سونات کرویستر، ترجمهی دکتر کاظم انصاری (تهران، شرکت سهامی کتابهای جیبی، ۱۳۵۴)