در این مطلب تعدادی از اشعار عاشقانه محمد حسین شهریار را گردآوری کرده ایم که امیدواریم از خواندن این اشعار زیبا و دلنشین لذت ببرید.
گلچین اشعار عاشقانه استاد شهریار
سید محمد حسین بهجت تبریزی متخلص به شهریار یکی از شعرای مشهور معاصر است. وی در ۱۱ دی ماه ۱۲۸۵ در تبریز به دنیا آمد. مهمترین اثر شهریار منظومه سلام به حیدربابا است که از معروف ترین آثار ادبیات ترکی آذربایجانی به شمار می رود.
شهریار در سرودن قصیده، مثنوی، غزل، قطعه، رباعی و شعر نیمایی چیره دست بود، اما شهرت وی بیشتر در سرودن غزل است. از معروف ترین غرلیات او می توان «علی ای همای رحمت» و «آمدی جانم به قربانت» را نام برد.
شهریار در ۲۷ شهریور ماه سال ۱۳۶۷ درگذشت که به احترام وی، این روز «روز شعر و ادب فارسی» نام گرفت. بنا به وصیتش در در مقبرهالشعرای تبریز به خاک سپرده شد.
اشعار عاشقانه شهریار
از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران
رفتم از کوی تو لیکن عقب سرنگران
ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی
تو بمان و دگران وای به حال دگران
رفته چون مه به محاقم که نشانم ندهند
هر چه آفاق بجویند کران تا به کران
میروم تا که به صاحبنظری بازرسم
محرم ما نبود دیده کوته نظران
دل چون آینه اهل صفا می شکنند
که ز خود بی خبرند این ز خدا بیخبران
دل من دار که در زلف شکن در شکنت
یادگاریست ز سر حلقه شوریده سران
گل این باغ بجز حسرت و داغم نفزود
لاله رویا تو ببخشای به خونین جگران
ره بیداد گران بخت من آموخت ترا
ورنه دانم تو کجا و ره بیداد گران
سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن
کاین بود عاقبت کار جهان گذران
شهریارا غم آوارگی و دربدری
شورها در دلم انگیخته چون نوسفران
رفتی و در دل هنوزم حسرت دیدار باقی
حسرت عهد و وداعم با دل و دلدار باقی
کس نیست در این گوشه فراموشتر از من
وز گوشهنشینان تو خاموشتر از منهر کس به خیالیست همآغوش و کسی نیست
ای گل به خیال تو هم آغوشتر از منمینوشد از آن لعل شفقگون همه آفاق
اما که در این میکده غم نوشتر از منافتاده جهانی همه مدهوش تو لیکن
افتادهتر از من نه و مدهوشتر از منبی ماه رخ تو شب من هست سیه پوش
اما شب من هم نه سیهپوشتر از منگفتی تو نه گوشی که سخن گویمت از عشق
ای نادره گفتار کجا گوشتر از منبیژن تر از آنم که بچاهم کنی ای ترک
خونم بفشان کیست سیاووشتر از منبا لعل تو گفتم که علاجم لب نوش است
بشکفت که یا رب چه لبی نوشتر از منآخر چه گلابی است به از اشک من ای گل
دیگی نه در این بادیه پرجوشتر از من
گر از من زشتی ای بینی به زیبایی خود بگذر
تو زلف از هم گشایی به که ابرو در هم اندازی
شعر های عاشقانه استاد شهریار برای پروفایل
راه گم کرده و با رویی چو ماه آمده ای
مگر ای شاهد گمراه به راه آمده ای
باری این موی سپیدم نگر ای چشم سیاه
گر بپرسیدن این بخت سیاه آمده ای
کشته چاه غمت را نفسی هست هنوز
حذر ای آینه در معرض آه آمده ای
از در کاخ ستم تا به سر کوی وفا
خاکپای تو شوم کاین همه راه آمده ای
چه کنی با من و با کلبه درویشی من
تو که مهمان سراپرده شاه آمده ای
می تپد دل به برم با همه شیر دلی
که چو آهوی حرم شیرنگاه آمده ای
آسمان را ز سر افتاد کلاه خورشید
به سلام تو که خورشید کلاه آمده ای
شهریارا حرم عشق مبارک بادت
که در این سایه دولت به پناه آمده ای
آتشی زد شب هجرم به دل و جان که مپرس
آن چنان سوختم از آتش هجران که مپرس
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا
نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا
نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا
وه که با این عمرهای کوته بی اعتبار
اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا
شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود
ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا
ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت
اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا
آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند
در شگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا
در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین
خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا
شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر
این سفر راه قیامت میروی تنها چرا
فرخا از تو دلم ساخته با یاد هنوز
خبر از کوی تو می آوردم باد هنوز
در جوانی همه با یاد تو دلخوش بودم
پیرم و از تو همان ساخته با یاد هنوز
اشعار عاشقانه شهریار به فارسی
جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را
نجستم زندگانی را و گم کردم جوانی را
کنون با بار پیری آرزومندم که برگردم
به دنبال جوانی کوره راه زندگانی را
به یاد یار دیرین کاروان گم کرده رامانم
که شب در خواب بیند همرهان کاروانی را
بهاری بود و ما را هم شبابی و شکر خوابی
چه غفلت داشتیم ای گل شبیخون جوانی را
چه بیداری تلخی بود از خواب خوش مستی
که در کامم به زهرآلود شهد شادمانی را
سخن با من نمی گوئی الا ای همزبان دل
خدایا با که گویم شکوه بی همزبانی را
نسیم زلف جانان کو که چون برگ خزان دیده
به پای سرو خود دارم هوای جانفشانی را
به چشم آسمانی گردشی داری بلای جان
خدا را بر مگردان این بلای آسمانی را
نمیری شهریار از شعر شیرین روان گفتن
که از آب بقا جویند عمر جاودانی را
شبی را با من ای ماه سحرخیزان سحر کردی
سحر چون آفتاب از آشیان من سفر کردیهنوزم از شبستان وفا بوی عبیر آید
که چون شمع عبیرآگین شبی با من سحر کردیصفا کردی و درویشی بمیرم خاکپایت را
که شاهی محشتم بودی و با درویش سر کردیچو دو مرغ دلاویزی به تنگ هم شدیم افسوس
همای من پریدی و مرا بی بال و پر کردیمگر از گوشه چشمی وگر طرحی دگر ریزی
که از آن یک نظر بنیاد من زیر و زبر کردیبه یاد چشم تو انسم بود با لاله وحشی
غزال من مرا سرگشته کوه و کمر کردیبه گردشهای چشم آسمانی از همان اول
مرا در عشق از این آفاق گردیها خبر کردیبه شعر شهریار اکنون سرافشانند در آفاق
چه خوش پیرانه سر ما را به شیدائی سمر کردی
الفت پیری و نسیان جوانی بین که دیگر
خود نمیدانم که پیری دوست دارم یا جوانی
اشعار عاشقانه شهریار
امشب ای ماه به درد دل من تسکینی
آخر ای ماه تو همدرد من مسکینی
کاهش جان تو من دارم و من می دانم
که تو از دوری خورشید چها می بینی
تو هم ای بادیه پیمای محبت چون من
سر راحت ننهادی به سر بالینی
هر شب از حسرت ماهی من و یک دامن اشک
تو هم ای دامن مهتاب پر از پروینی
همه در چشمه مهتاب غم از دل شویند
امشب ای مه تو هم از طالع من غمگینی
من مگر طالع خود در تو توانم دیدن
که توام آینه بخت غبار آگینی
باغبان خار ندامت به جگر می شکند
برو ای گل که سزاوار همان گلچینی
نی محزون مگر از تربت فرهاد دمید
که کند شکوه ز هجران لب شیرینی
تو چنین خانه کن و دلشکن ای باد خزان
گر خود انصاف کنی مستحق نفرینی
کی بر این کلبه طوفان زده سر خواهی زد
ای پرستو که پیام آور فروردینی
شهریارا گر آئین محبت باشد
جاودان زی که به دنیای بهشت آئینی
مادر هستی ام به امید دعای توست
فردا کلید باغ بهشتم رضای توست
گرچه پیر است این تنم ، دل نوجوانی میکند
در خیال خام خود هی نغمه خوانی میکندشرمی از پیری ندارد قلب بی پروای من
زیر چشمی بی حیا کار نهانی میکندعاشقی ها میکند دل ، گرچه میداند که غم
لحظه لحظه از برایش نوحه خوانی میکندهی بسازد نقشی ازروی نگاری هر دمی
درخیالش زیر گوشش پرده خوانی میکندعقل بیچاره به گِل مانده ولیکن دست خود
داده بر دست ِ دل و ،با او تبانی میکندگیج و منگم کرده این دل، آنچنانی کاین زبان
همچو او رفته ز دست و ، لنَتَرانی میکندگفتمش رسوا مکن ما را بدین شهرو دیار
دیدمش رسوا مرا ، سطحِ جهانی میکندبلبلی را دیده دل اندر شبی نیلوفری
دست وپایش کرده گم، شیرین زبانی میکند
از غم جدا مشو که غنا میدهد به دل
امّا چه غم،غمی که خدا میدهد به دل
چو بستی در بروی من به کوی صبر رو کردم
چو درمانم نبخشیدی به درد خویش خو کردمچرا رو در تو آرم من که خود را گم کنم در تو
به خود باز آمدم نقش تو در خود جستجو کردمخیالت ساده دل تر بود و با ما از تو یک رو تر
من اینها هر دو با آئینه دل روبرو کردمفشردم با همه مستی به دل سنگ صبوری را
زحال گریه پنهان حکایت با سبو کردمفرود آ ای عزیز دل که من از نقش غیر تو
سرای دیده با اشک ندامت شست و شو کردمصفائی بود دیشب با خیالت خلوت ما را
ولی من باز پنهانی ترا هم آرزو کردمملول از ناله بلبل مباش ای باغبان رفتم
حلالم کن اگر وقتی گلی در غنچه بو کردمتو با اغیار پیش چشم من میدر سبو کردی
من از بیم شماتت گریه پنهان در گلو کردمحراج عشق وتاراج جوانی وحشت پیری
در این هنگامه من کاری که کردم یاد او کردمازین پس شهریارا ما و از مردم رمیدنها
که من پیوند خاطر با غزالی مشک مو کردم
نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون باجوانان ناز کن با ما چرا
تو خود شعری و چون سحر و پری افسانه را مانی
به افسون کدامین شعر در دام من افتادیگر از یادم رود عالم تو از یادم نخواهی رفت
به شرط آن که گه گاهی تو هم از من کنی یادی
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا ؟
بی وفا، بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا ؟
اشعار عاشقانه شهریار
چه شد که بار دگر یاد آشنا کردی
چه شد که شیوه بیگانگی رها کردیبه قهر رفتن و جور و جفا شعار تو بود
چه شد که بر سر مهر آمدی وفا کردیمنم که جورو جفا دیدم و وفا کردم
توئی که مهر و وفا دیدی و جفا کردیبیا که با همه نامهربانیت ای ماه
خوش آمدی و گل آوردی و صفا کردیبیا که چشم تو تا شرم و ناز دارد کس
نپرسد از تو که این ماجرا چرا کردیمنت به یک نگه آهوانه می بخشم
هر آنچه ای ختنی خط من خطا کردیاگر چه کار جهان بر مراد ما نشود
بیا که کار جهان بر مراد ما کردیهزار درد فرستادیم به جان لیکن
چو آمدی همه آن دردها دوا کردیکلید گنج غزلهای شهریار توئی
بیا که پادشه ملک دل گدا کردی
این همه جلوه و در پرده نهانی گل من
وین همه پرده و از جلوه عیانی گل من
آن تجلی که به عشق است و جلالست و جمال
و آن ندانیم که خود چیست تو آنی گل من
عهد و پیمان تو با ما و وفا با دگران
ساده دل من که قسم های تو باورکردم
اشعار عاشقانه شهریار
بی داد رفت لاله ی برباد رفته را
یارب خزان چه بود بهار شکفته راهر لاله ای که از دل این خاک دان دمید
نو کرد داغ ماتم یاران رفته راجز در صفای اشک دلم وا نمی شود
باران به دامن است هوای گرفته راوای ای مه دوهفته چه جای محاق بود
آخر محاق نیست که ماه دوهفته رابرخیز لاله ، بند گلوبند خود بتاب
آورده ام به دیده گهرهای سُفته راای کاش ناله های چو من بلبلی حزین
بیدار کردی آن گُل در خاک خفته راگر سوزد استخوان جوانان شگفت نیست
تب موم سازد آهن و پولاد تَفته راگردون برات خوشدلی کس نخوانده است
اینجا همیشه رد و نکول است سفته رااین گوژپشت، تیرقدان راست تر زند
چندین کمین نکرده کمان های چفته رایارب چها به سینه ی این خاکدان دراست
کس نیست واقف این همه راز نهفته راراه عدم نَرُفت کس از رهروان خاک
چون رفت خواهی این همه راه نَرفته رالب دوخت هرکه را که بدو راز گفت دهر
تا باز نشنود ز کس این راز گفته رالعلی نسفت کلک دُر افشان شهریار
در رشته چون کشم دُر و لعل نسفته را
روزگار اینسان که خواهد بیکس وتنها مرا
سایه هم ترسم نیاید دیگر از دنبال من
اشعار عاشقانه شهریار
کاروان آمد و دلخواه به همراهش نیست
با دل این قصه نگویم که به دلخواهش نیست
ماهم که هالهای به رخ از دود آهش است
دائم گرفته چون دل من روی ماهش استدیگر نگاه وصف بهاری نمیکند
شرح خزان دل به زبان نگاهش استدیدم نهان فرشته شرم و عفاف او
آورده سر به گوش من و عذرخواهش استبگریخته است از لب لعلش شکفتگی
دائم گرفتگی است که بر روی ماهش استافتد گذار او به من از دور و گاهگاه
خواب خوشم همین گذر گاه گاهش استهر چند اشتباه از او نیست لیکن او
با من هنوز هم خجل از اشتباهش استاکنون گلی است زرد، ولی از وفا هنوز
هر سرخ گل که در چمن آید گیاهش استاین برگهای زرد چمن نامههای اوست
وین بادهای سرد خزان پیک راهش استدر گوشههای غم که کند خلوتی به دل
یاد من و ترانه من تکیه گاهش استمن دلبخواه خویش نجستم ولی خدا
با هر کس آن دهد که به جان دلبخواهش استدر شهر ما گناه بود عشق و شهریار
زندانی ابد به سزای گناهش است
اقوام روزگار به اخلاق زنده اند
قومی که گشت فاقد اخلاق مردنی است
اشعار عاشقانه شهریار
از زندگانیم گله دارد جوانیم
شرمنده جوانی از این زندگانیمدارم هوای صحبت یاران رفته را
یاری کن ای اجل که به یاران رسانیمپروای پنج روز جهان کی کنم که عشق
داده نوید زندگی جاودانیمچون یوسفم به چاه بیابان غم اسیر
وز دور مژده جرس کاروانیمگوش زمین به ناله من نیست آشنا
من طایر شکسته پر آسمانیمگیرم که آب و دانه دریغم نداشتند
چون می کنند با غم بی هم زبانیمای لاله بهار جوانی که شد خزان
از داغ ماتم تو بهار جوانیمگفتی که آتشم بنشانی ولی چه سود
برخاستی که بر سر آتش نشانیمشمعم گریست زار به بالین که شهریار
من نیز چون تو همدم سوز نهانیم
شب کتابی است پر از راز نهان
شرح آغاز و سرانجام جهان
آتشی زد شب هجرم به دل و جان که مپرس
آن چنان سوختم از آتش هجران که مپرسگله ئی کردم و از یک گله بیگانه شدی
آشنایا گله دارم ز تو چندان که مپرسمسند مصر ترا ای مه کنعان که مرا
ناله هائی است در این کلبه احزان که مپرسسرونازا گرم اینگونه کشی پای از سر
منت آنگونه شوم دست به دامان که مپرسگوهر عشق که دریا همه ساحل بنمود
آخرم داد چنان تخته به طوفان که مپرسعقل خوش گفت چو در پوست نمیگنجیدم
که دلی بشکند آن پسته خندان که مپرسبوسه بر لعل لبت باد حلال خط سبز
که پلی بسته به سرچشمه حیوان که مپرساین که پرواز گرفته است همای شوقم
به هواداری سرویست خرامان که مپرسدفتر عشق که سر خط همه شوق است و امید
آیتی خواندمش از یاس به پایان که مپرسشهریارا دل از این سلسله مویان برگیر
که چنانچم من از این جمع پریشان که مپرس
پدرت گوهر خود به زروسیم فروخت
پدر عشق بسوزد که درآمد پدرم
زیباترین اشعار عاشقانه شهریار
به چشمک اینهمه مژگان به هم مزن یارا
که این دو فتنه بهم میزنند دنیا راچه شعبده است که در چشمکان آبی تو
نهفتهاند شب ماهتاب دریا راتو خود به جامه خوابی و ساقیان صبوح
به یاد چشم تو گیرند جام صهبا راکمند زلف به دوش افکن و به صحرا زن
که چشم مانده به ره آهوان صحرا رابه شهر ما چه غزالان که باده پیمایند
چه جای عشوه غزالان بادپیما رافریب عشق به دعوی اشگ و آه مخور
که درد و داغ بود عاشقان شیدا راهنوز زین همه نقاش ماه و اختر نیست
شبیه سازتر از اشگ من ثریا رااشاره غزل خواجه با غزاله تست
صبا به لطف بگو آن غزال رعنا رابه یار ما نتوان یافت شهریارا عیب
جز این قدر که فراموش میکند ما را
عهد و پیمان تو با ما و وفا با دگران
ساده دل من که قسم های تو باور کردم
از همه سوی جهان جلوه او می بینم
جلوه اوست جهان کز همه سو می بینمچشم از او جلوه از او ما چه حریفیم ای دل
چهره اوست که با دیده او می بینمتا که در دیده من کون و مکان آینه گشت
هم در آن آینه آن آینه رو می بینم
گلچین شعرهای عاشقانه
مادر موسیقی بهشت همانا صدای توست
گوش دلم به زمزمه لای لای توست
پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کند
بلبل شوقم هوای نغمه خوانی می کند
همتم تا میرود ساز غزل گیرد به دست
طاقتم اظهار عجز و ناتوانی می کند
بلبلی در سینه مینالد هنوزم کاین چمن
با خزان هم آشتی و گل فشانی میکند
ما به داغ عشقبازی ها نشستیم و هنوز
چشم پروین همچنان چشمک پرانی میکند
نای ما خاموش ولی این زهره ی شیطان هنوز
با همان شور و نوا دارد شبانی میکند
گر زمین دود هوا گردد همانا آسمان
با همین نخوت که دارد آسمانی میکند
سالها شد رفته دمسازم ز دست اما هنوز
در درونم زنده است و زندگانی میکند
با همه نسیان تو گویی کز پی آزار من
خاطرم با خاطرات خود تبانی میکند
بیثمر هر ساله در فکر بهارانم ولی
چون بهاران میرسد با من خزانی میکند
طفل بودم دزدکی پیر و علیلم ساختند
آنچه گردون میکند با ما نهانی میکند
میرسد قرنی به پایان و سپهر بایگان
دفتر دوران ما هم بایگانی میکند
شهریارا گو دل از ما مهربانان مشکنید
ور نه قاضی در قضا نامهربانی میکند
شعر عاشقانه کوتاه استاد شهریار
مه من هنوز عشقت دل من فکار دارد
تو یکی بپرس از این غم که به من چه کار داردنه بلای جان عاشق شب هجرتست تنها
که وصال هم بلای شب انتظار دارد
در وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشم
عاشق نمیشوی که ببینی چه میکشمبا عقل آب عشق به یک جو نمیرود
بیچاره من که ساخته از آب و آتشمدیشب سرم به بالش ناز وصال و باز
صبحست و سیل اشک به خون شسته بالشمپروانه را شکایتی از جور شمع نیست
عمریست در هوای تو میسوزم و خوشمخلقم به روی زرد بخندند و باک نیست
شاهد شو ای شرار محبت که بی غشمباور مکن که طعنه طوفان روزگار
جز در هوای زلف تو دارد مشوشمسروی شدم به دولت آزادگی که سر
با کس فرو نیاورد این طبع سرکشمدارم چو شمع سر غمش بر سر زبان
لب میگزد چو غنچه خندان که خامشمهر شب چو ماهتاب به بالین من بتاب
ای آفتاب دلکش و ماه پری وشملب بر لبم بنه بنوازش دمی چونی
تا بشنوی نوای غزلهای دلکشمساز صبا به ناله شبی گفت شهریار
این کار تست من همه جور تو میکشم
بهترین اشعار و غزلیات شهریار درباره عشق
جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را
نجستم زندگانی را و گم کردم جوانی را
شب گذشته شتابان به رهگذار تو بودم
به جلد رهگذر اما در انتظار تو بودمنسیم زلف تو پیچیده بود در سر و مغزم
خمار و سست ولی سخت بی قرار تو بودمهمه به کاری و من دست شسته از همه کاری
همه به فکر و خیال تو و به کار تو بودمخزان عشق نبینی که من به هر دمی ای گل
در آرزوی شکوفائی و بهار تو بودماگر که دل بگشاید زبان به دعوی یاری
تو یار من که نبودی منم که یار تو بودمچو لاله بود چراغم به جستجوی تو در دست
ولی به باغ تو دور از تو داغدار تو بودمبه کوی عشق تو راضی شدم به نقش گدایی
اگر چه شهره به هر شهر و شهریار تو بودم
سخن باما نمی گویی الا ای همزبان دل
خدا را با که گویم شکوه بی هم زبانی را
به چشمک این همه مژگان به هم مزن یارا
که این دو فتنه بهم می زنند دنیا را
چه شعبده است که در چشمکان آبی تو
نهفته اند شب ماهتاب دریا را
زیباترین غزلیات عاشقانه
رندم و شهره به شوریدگی و شیدایی
شیوه ام چشم چرانی و قدح پیماییعاشقم خواهد و رسوای جهانی چه کنم
عاشقانند به هم عاشقی و رسواییخط دلبند تو بادا که در اطراف رخت
کار هر بوالهوسی نیست قلم فرسایینیست بزمی که به بالای تو آراسته نیست
ای برازنده به بالای تو بزم آراییشمع ما خود به شبستان وفا سوخت که داد
یاد پروانه پر سوخته بی پرواییلعل شاهد نشنیدیم بدین شیرینی
زلف معشوقه ندیدیم بدین زیباییکاش یک روز سر زلف تو در دست افتد
تا ستانم من از او داد شب تنهاییپیر میخانه که روی تو نماید در جام
از جبین تابدش انوار مبارک راییشهریار از هوس قند لبت چون طوطی
شهره شد در همه آفاق به شکرخایی
عکس نوشته شعر عاشقانه شهریار
به مرگ چاره نجستم که در جهان مانم
به عشق زنده شدم تا که جاودان مانم
اشعار عاشقانه شهریار
علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را
که به ماسوا فکندی همه سایه هما را
دل اگر خداشناسی همه در رخ علی بین
به علی شناختم من به خدا قسم خدا را
به خدا که در دو عالم اثر از فنا نماند
چو علی گرفته باشد سر چشمه بقا را
مگر ای سحاب رحمت تو بباری ارنه دوزخ
به شرار قهر سوزد همه جان ماسوا را
برو ای گدای مسکین در خانه علی زن
که نگین پادشاهی دهد از کرم گدا را
بجز از علی که گوید به پسر که قاتل من
چو اسیر تست اکنون به اسیر کن مدارا
بجز از علی که آرد پسری ابوالعجائب
که علم کند به عالم شهدای کربلا را
چو به دوست عهد بندد ز میان پاکبازان
چو علی که میتواند که بسر برد وفا را
نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت
متحیرم چه نامم شه ملک لافتی را
بدو چشم خون فشانم هله ای نسیم رحمت
که ز کوی او غباری به من آر توتیا را
به امید آن که شاید برسد به خاک پایت
چه پیامها سپردم همه سوز دل صبا را
چو تویی قضای گردان به دعای مستمندان
که ز جان ما بگردان ره آفت قضا را
چه زنم چونای هردم ز نوای شوق او دم
که لسان غیب خوشتر بنوازد این نوا را
«همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی
به پیام آشنائی بنوازد آشنا را»
ز نوای مرغ یا حق بشنو که در دل شب
غم دل به دوست گفتن چه خوشست شهریارا
روز روشن به خود از عشق تو کردم چو شب تار
به امیدی که تو هم شمع شب تار من آیی
اشعار عاشقانه شهریار
سلام خورشید من در روز سردم
سلام ای مرهم و داروى دردمسر ﻭ همسر نگرفتم که گرو بود سرم
تو شدی مادر ﻭ من با همه پیری پسرمتو جگر گوشه هم از شیر بریدی ﻭ هنوز
من بیچاره همان عاشق خونین جگرممن که با عشق نراندم به جوانی هوسی
هوس و عشق ﻭ جوانیست به پیرانه سرمپدرت گوهر خود را به زر و سیم فروخت
پدر عشق بسوزد که درآمد پدرمعشق و آزادگی ﻭ حسن و جوانی و هنر
عجبا هیچ نیارزد که بی سیم و زرسیزده را همه عالم به در امروز از شهر
من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درمتا به دیوار ﻭ درش تازه کنم عهد قدیم
گاهی از کوچهی ﻣﻌﺸﻮﻗﻪﯼ خود میگذرم
ای صبا با تو چه گفتند که خاموش شدی
چه شرابی به تو دادند که مدهوش شدی
تو که آتشکده عشق و محبت بودی
چه بلا رفت که خاکستر و خاموش شدیتو به صد نغمه ٬ زبان بودی و دلها همه گوش
چه شنفتی که زبان بستی و خود گوش شدی
خلق را گرچه وفا نیست ولیکن گل من
نه گمان دار که رفتی و فراموش شدی
کاروان آمد و دلخواه به همراهش نیست
با دل این قصه نگویم که به دلخواهش نیست
تک بیت های عاشقانه شهریار
از عشق من به هر سو در شهر گفتگویی است
من عاشق تو هستم این گفتگو ندارد